عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل ما زخمی از مرهم ندارد
اگر شادی ندارد غم ندارد
ز من مجنون گریزد دشت در دشت
چه شد زنجیر پای کم دارد
دلم آن غنچه بی آب و رنگ است
که در زیر نگین شبنم ندارد
مشو آزرده دل از مردن من
که مرگ چون منی ماتم ندارد
اسیرت را فلک بخشیده دردی
که در خاک و گل آدم ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۳
مرا به میکده صد منت از می ناب است
که حسن ساقی از او نور چشم احباب است
مخواه گوهر از این بحر زآنکه خضر در او
اسیر محنت سرگشتگی چو گرداب است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۸ - تاجری که همه سرمایه ی خود را بوق حمام خرید
این حکایت کرد روزی راستی
کان بعینه نقد جان ماستی
گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود
سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا
چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم
داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان
هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند
مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود
گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن
آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان
چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب
مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس
هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو
گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم
وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال
نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید
چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر
پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد
کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید
ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من
زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم
من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان
من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم
بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک
چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد
هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار
نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۲ - بیرون آمدن جوان خارکن از معبد خود و رفتن به سراپرده ی سلطان
در بر آن خار کن با صد نیاز
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین
سحر کاشک زلیخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن به قضا داد ز جان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
ای جعبه که سرنوشت ما در ید توست
مقصود عموم تابع مقصد توست
امروز که بیطرف شوی با بد و خوب
فرداست که خوب و بد ز خوب و بد توست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
روزی که به تاج طعنه سخت زدیم
با دست تهی پا به سر تخت زدیم
بگریخت ز دست من و دل طالع و بخت
پس داد ز دست طالع و بخت زدیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون من هر کس که از جان سیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
هر آنکه داد مرا عمر او دهد روزی
چو او گذشت به روزم دهد به نوروزی
به حکم ایزد بی چون بود همه بد و نیک
ز بخت خویش ندانیم دور بهروزی
ز سنگ خاره که آورد لعل چون آتش
هم او نهاد به فیرزوه رنگ فیروزی
که خانه ی عسلی ساخت در دل زنبور
که داد موم عسل را چنین شب افروزی
ز باد صبح گذشتست شمع جمع فلک
که در نهاد به شمع این چنین جگرسوزی
دلا چرا تو غم رزق می خوری به جهان
ببین که در دل خاکست مور را روزی
غم جهان مخور ای دل که عمر بر بادست
به دل چرا بجز از بار غم نیندوزی
چه اعتماد به چرخ فلک توان کردن
که کار چرخ نباشد بجز کله دوزی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نفس گرم من عالمی افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
چندان غم هجران تو در دل دارم
روزی که فلک از تو بریده است مرا
می دانم آنکه آفریده است مرا
کس با لب پرخنده ندیده است مرا
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
قدر ترا مرتبه ای استوار
عمر ترا قاعده ای استوار
چون ز خروش و صف اندر نبرد
گوش جهان کر شود از گیر و دار
خیمه افلاک شود باد سر
رایت اجرام شود خاکسار
خسته شود پشت زمین از جسام
تیره شود روی زمان از غبار
واقعه بر تن بگشاید گره
حادثه بر فتح نبندد حصار
فتح شود جرم زمین از سکون
بسته شود سقف فلک را مدار
موج زند بحر شقایق چنانک
کشتی دولت برسد بر کنار
در شکن هاون گردون شکن
در کنف مجمر دوزخ شرار
کحل شود گنبد نیلی قبا
عود شود مرکز عودی ازار
بینی از آثار قضای شده
قاعده لیل و رسوم نهار
سوخته کاشانه لیل از نفس
ریخته ایوان نهار از نهار
تا نکند بخت ترا قابله
فتح نزاید رحم روزگار
زخم تو بستاند اگر در رسد
خاصیت باد و گل و آب و نار
سوی تو آید ز سعود فلک
خواسته هشت نجوم آشکار
عز و بقا بر صفت وحش و طیر
فتح و ظفر بر صفت مور و مار
ای فلکت بنده فرمان پذیر
وی ملکت داعی دعوت گزار
عاشق عیدست و تمنای عید
بر عمه عالم شده عشرت گذار
مجلس خاص تو ز خویش و خواص
هست ز نام کم آن نامدار
خوش بود از صوت غزالی درو
این غزل تازه پاکان بیار
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۹
کس را فلک ز دست حوادث امان نداد
عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد
مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست
او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد
بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید
کان غنچه را بهار به دست خزان نداد
فرسود عمر خلق بر امید سود او
وین ساده جز به مایه اصلی زیان نداد
برخوان او نواله خوش هست لیکن او
کس را ز خوان، نواله بجز استوان نداد
بس کس که کرد دیده خود خانی از سرشگ
کین نیلگون سپهر مرا ملک خان نداد
گو کیست کز سپهر نمی دید و خون نخورد؟
یا کیست کز زمانه جوی خورد و جان نداد؟
مسکین جهان چگونه دهد جامه ای کزان؟
یک ریشه نقش بند به دست جهان نداد
از صرف روزگار مجوی ای مجیر هان
چیزی که او به هیچ گرانمایه آن نداد
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۹
یا صاح قد صاح دیک الصبح فاستعجل
مدامة مثل عین الشمس یستقبل
بیاور ای می و ماه از لب و رخ تو خجل
میی که قوت روان آمدست و قوت دل
واسقنی صرفها من وسط باطیة
فی حضرة الملک الموصوف بالعدل
چه چیز خوشتر از آن در جهان که باده خورد
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۸
اضحک فی الروض ثغر الاقحوان
عبرة الغیم اذا طاب الزمان
ساقیا در مجلس شاه جهان
پیر ده می زانکه عالم شد جوان
هاتها فی الشمس فی باحورها
اسقنیها الخمر یا بدر الحسان
باده ای نه بر کفم چون آفتاب
در شبی چون چتر سلطان ارسلان
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱
ای مرغ بر پریده به بالا چگونه ای؟
وی در باز رفته به دریا چگونه ای؟
ای مریم طهارت وی جوهر حیا!
در خلوت آشیان مسیحا چگونه ای؟
اینجا به ماتم تو جهانی سیاه شد
معلوم کن یکی که تو آنجا چگونه ای؟
از نکبت زمانه مگو کان چگونه بود؟
در زیر خاک تیره بگو تا چگونه ای؟
بگسسته بود رشته یکتای جان تو!
با آن گسسته رشته یکتا چگونه ای؟
تنها نبوده ای تو و عاجز به هیچ وقت
در زیر خاک عاجز و تنها چگونه ای؟
ای شمس دین و دولت وی کارساز ملک!
از سوز سینه و دل دروا چگونه ای؟
بود آن ستوده گوهر گویا ز کان تو
ای کان ز درد گوهر گویا چگونه ای؟
ما را ز درد دل شب خون رود ز چشم
پس تو که خسته دل تری از ما چگونه ای؟
این رنج دل قضای ازل قسمت تو کرد
از کارکرد نحن قسمنا چگونه ای؟
دل نیست کز غم تو دگر پاره پاره نیست
وین کار صعب را به جز از صبر چاره نیست؟
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - تسلیت از درگذشت مادر سلطان ارسلان بن طغرل
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست