عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۶
ای بکوی عافیت برداشته آهنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۷
نقش دیوان قضا آیتی از دفتر عشق
آسمان بی سر و پائی بود از کشور عشق
نه همین سینه بر آتش زدهٔ اوست خلیل
که بهرگوشه بسی سوخته از آذر عشق
شرر سینهٔ ما گر چه گرفتی آفاق
با همه سوز بود اخگری از مجمر عشق
آب حیوان که خضر زندهٔ جاویداز اواست
هست یکقطره ای از چشمهٔ جانپرور عشق
میزند قهقهه بر مسند جمشید کسی
کوشد از خاک نشینان گدای در عشق
میرساند به مقامی که خدایش داند
بیخودی را که گذارند بسر افسر عشق
مظهر عشق نه تنهاست مقامات ظهور
کانچه در ممکن غیب است بود محضر عشق
طایر عشق همافر همایون بال است
قاف تا قاف وجود است بزیر پرعشق
هرچه او معبر هستی است بود معدن عشق
هرچه او مظهر حسن است بود مصدر عشق
عشق ساری است خدارا چو حقیقت نگری
نیست انجامش و هم نیستی آمد سرعشق
نشود هم به دم صبح قیامت هشیار
هرکه زد از کف ساقی ازل ساغر عشق
او بود دایره و مرکز او محور عشق
تاج اسرار علی قطب مدار عشق است
آسمان بی سر و پائی بود از کشور عشق
نه همین سینه بر آتش زدهٔ اوست خلیل
که بهرگوشه بسی سوخته از آذر عشق
شرر سینهٔ ما گر چه گرفتی آفاق
با همه سوز بود اخگری از مجمر عشق
آب حیوان که خضر زندهٔ جاویداز اواست
هست یکقطره ای از چشمهٔ جانپرور عشق
میزند قهقهه بر مسند جمشید کسی
کوشد از خاک نشینان گدای در عشق
میرساند به مقامی که خدایش داند
بیخودی را که گذارند بسر افسر عشق
مظهر عشق نه تنهاست مقامات ظهور
کانچه در ممکن غیب است بود محضر عشق
طایر عشق همافر همایون بال است
قاف تا قاف وجود است بزیر پرعشق
هرچه او معبر هستی است بود معدن عشق
هرچه او مظهر حسن است بود مصدر عشق
عشق ساری است خدارا چو حقیقت نگری
نیست انجامش و هم نیستی آمد سرعشق
نشود هم به دم صبح قیامت هشیار
هرکه زد از کف ساقی ازل ساغر عشق
او بود دایره و مرکز او محور عشق
تاج اسرار علی قطب مدار عشق است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۸
دل هیکل توحید است دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
دل منبع تجرید است دل مظهر ذات حق
دل عرش مجید او دیدش همه دید او
کو دید و ندید او دل مظهر ذات حق
تختی بصفات شه کی بود و که شد آگه
جز درگه این خرگه دل مظهر ذات حق
دل صورت ذات او مجموع صفات او
بل فانی و مات او دل مظهر ذات حق
چه ذره چه مهر و مه چه دره چه که چه مه
کل مظهر دل ای شه دل مظهر ذات حق
مسجود وصفی این دل خود کنزخفی این دل
خود آیه وفی این دل دل مظهر ذات حق
تعلیم همه اسمآء بس نی به تعلّقها
دریاب تحقق را دل مظهر ذات حق
تن را بنگر تنها طول و سمک و پهنا
بوئید ببرزن ها دل مظهر ذات حق
یا گاو سفالینی بی باده رنگینی
گلگون و نه شیرینی دل مظهر ذات حق
تن مذبله ای باشد بیدل دله ای باشد
آخر یله ای باشد دل مظهر ذات حق
اسرار بر اغیار افشا منما اسرار
با اهل حقیقت یار دل مظهر ذات حق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۹
هان وامگیر رخش طلب یکزمان ز تک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
تا بگذری ز دانش اسما تو از ملک
گر ترک نفس گیری و فرمان حق بری
فرمانبرت شود ز سما جمله تا سمک
دُر گران عشق بدست آر ار کسی
ورنه چه سود خرقه و دستار با حنک
در این مس بدن زر خالص نهاده حق
آنکس شناسد آنکه کند قلب خود محک
دادت چهار دور چو اندر گلت سرشت
یکقبضه از عناصر و نه قبضه از فلک
چون خاک و جان پاک قرین میشود به هم
بر نه رواق گام نهد بلکه بر ترک
آنموزجی که هفت کست در وی اندرست
خواند آنکسی که حرف خودی را نمود حک
کوشش نمای تا نگری از همه جهان
وجه نگار باقی و باقی و ماهلک
در جملهٔ مراتب اعداد لایقف
نبود به پیش دیدهٔ اسرار غیریک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۰
به تیغم گرنمائی سینه صد چاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۱
ای که ریزی بدل ریشم از آن حقه نمک
حقه بازی ز دهان تو بیاموخت فلک
جلوه گر چون بخرامی تو بود ذکر ملک
بهر پاس تو زهر چشم یداللّه معک
یک طرف ریخته از بی گنهان خون و ز مکر
یکسو آویختهٔ از طره چو زهاد حنک
من دریغ آیدم آلوده شود دامن تو
زاهدا از در میخانه برو دور ترک
گر تو با سرو قدان رخش ملاحت تازی
چرخ بهر تو زند کوس که السبعة لک
دل ز من برده شه کشور حسنی که برش
نام خوبان همه از دفتر خوبی شده حک
شعله خوئی بمن خاک نشین آبی داد
که بدیدم می و ساقی و صراحی همه یک
خال بر صفحهٔ رخسار تو مانندس سماک
دل اسرار طپدزان چوشب است و توسمک
حقه بازی ز دهان تو بیاموخت فلک
جلوه گر چون بخرامی تو بود ذکر ملک
بهر پاس تو زهر چشم یداللّه معک
یک طرف ریخته از بی گنهان خون و ز مکر
یکسو آویختهٔ از طره چو زهاد حنک
من دریغ آیدم آلوده شود دامن تو
زاهدا از در میخانه برو دور ترک
گر تو با سرو قدان رخش ملاحت تازی
چرخ بهر تو زند کوس که السبعة لک
دل ز من برده شه کشور حسنی که برش
نام خوبان همه از دفتر خوبی شده حک
شعله خوئی بمن خاک نشین آبی داد
که بدیدم می و ساقی و صراحی همه یک
خال بر صفحهٔ رخسار تو مانندس سماک
دل اسرار طپدزان چوشب است و توسمک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۳
چه شوری بود یاران بر سر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۴
فلک دوران زند بر محور دل
وجود هر دو عالم مظهر دل
اگر اکسیر درد عشق خواهی
بیا شو از گدایان در دل
هر آن کالا که در بازار عشق است
بجو سرمایهاش از کشور دل
هر آن نقشی که بر لوح از قلم رفت
نوشته دست حق بر دفتر دل
سرشته عشق پاکان در نهادش
کز اصل پاک آمد گوهر دل
جهان معنوی دل را اسیر است
ز فر عشق باشد افسر دل
چرا این مرغ دل پرد بهر شاخ
چو هست اسرار یار دل بر دل
وجود هر دو عالم مظهر دل
اگر اکسیر درد عشق خواهی
بیا شو از گدایان در دل
هر آن کالا که در بازار عشق است
بجو سرمایهاش از کشور دل
هر آن نقشی که بر لوح از قلم رفت
نوشته دست حق بر دفتر دل
سرشته عشق پاکان در نهادش
کز اصل پاک آمد گوهر دل
جهان معنوی دل را اسیر است
ز فر عشق باشد افسر دل
چرا این مرغ دل پرد بهر شاخ
چو هست اسرار یار دل بر دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۵
ای قامت تو سرو لب جویبار دل
وی طلعت تو صورت باغ و بهار دل
افکنده عقد زلف تو در کار جان گره
در طرهٔ تو تیره شده روزگار دل
گو نگهتی ز گیسوی مشکین او صبا
کز حد گذشت بر سر ره انتظار دل
نی از وصال خرم و نی از فراق خوش
افتادهام بورطهٔ حیرت ز کار دل
دنیا و دین و جان و خرد میدهد بباد
بیچاره آن فلک زده کوشد دچار دل
دیدم برت چو خواری دل عزت رقیب
گشتم ز بیوفائی تو شرمسار دل
خون می خورد دل و همه سرخوش ز جام تو
نبود روا بدور تو اینسان مدار دل
رفت از برو قرار ببزم رقیب کرد
با زلف بی قرار تو این شد قرار دل
این لخت دل به پیش سگش هم نیفکند
دیدی چقدر بود برش اعتبار دل
گفتی که دل بطرهٔ خوبان مده چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
اسرار موج بحر محبت بیفکند
آخر در نگار دل اندر کنار دل
وی طلعت تو صورت باغ و بهار دل
افکنده عقد زلف تو در کار جان گره
در طرهٔ تو تیره شده روزگار دل
گو نگهتی ز گیسوی مشکین او صبا
کز حد گذشت بر سر ره انتظار دل
نی از وصال خرم و نی از فراق خوش
افتادهام بورطهٔ حیرت ز کار دل
دنیا و دین و جان و خرد میدهد بباد
بیچاره آن فلک زده کوشد دچار دل
دیدم برت چو خواری دل عزت رقیب
گشتم ز بیوفائی تو شرمسار دل
خون می خورد دل و همه سرخوش ز جام تو
نبود روا بدور تو اینسان مدار دل
رفت از برو قرار ببزم رقیب کرد
با زلف بی قرار تو این شد قرار دل
این لخت دل به پیش سگش هم نیفکند
دیدی چقدر بود برش اعتبار دل
گفتی که دل بطرهٔ خوبان مده چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
اسرار موج بحر محبت بیفکند
آخر در نگار دل اندر کنار دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۶
هست در سینه سل بدیده سبل
زین طعامی که کرده خصم دغل
گه شدش یوم لیل و لیلش یوم
بوم آسا زهی ضلال و زلل
گه ز امکان برد بواجب پی
گه نهد از حدوث طرح جدل
آنکه از هستیش نمود اثبات
بیند امکان حدوث وضع علل
آنکه لیل و نهار با لیلی است
بنگرد کی بربع و دمنه و تل
نی چگویم چه جای اثبات است
هست اثبات ماسوی اعقل
هستی سازج است ووحدت صرف
دونماید بدیدهٔ احول
یک مسمّی است خرفه کش خوانند
بلبن و برفه بر بهن بوخل
عین ما عین غیر از ره عین
بصل از هستی است عین بسل
هیچ تغییر نیست در معنی
گرچه صورت همی شود مبدل
گرچه نبود مثال هستی و هست
ترک تمثال بیمثال امثل
لیک وهم و خیال را قوتی
گر رسانی چو عقل هست اعدل
کان و ارکان و جن و انس و فلک
ملک و دیو و تاوک و تاول
گر بپوئی تو هر عدد را نیست
جز یکی در قوامشان مدخل
نقطه شد خط و خط بسیط و بسیط
به بسیط و بمؤتلف منحل
باز در کسوت و حروفش بین
ابتث و ابجد ایقغ و ادبل
خواهی ار سر لوح بشناسی
تا شود مشکل تو از این حل
نصف کن لوح و یک نگاه بکن
ضرب در ضلع و ضلع نیم افضل
وفق ضلع مربعات نگر
همچو آب بقا بهر جدول
همه اطوار وفق بین اضلاع
چون شئون خدای عزوجل
آن و رسم زمان بی سر و بن
آن سیال و آن نه آن مفصل
مشعل آتشی بدور انداز
که کند رسم دایره مشعل
قطره خطی شود ز سرعت سیر
چون شود از محیط خود منزل
عکس را گر بری بصد مرآت
عکس آخر بود همان اول
کان کسانی که خالی از عشقند
هم کالانعام بل هی بل اضل
هرکرا در سر است عشق اسرار
سر هذا لحدیث عنهم سل
زین طعامی که کرده خصم دغل
گه شدش یوم لیل و لیلش یوم
بوم آسا زهی ضلال و زلل
گه ز امکان برد بواجب پی
گه نهد از حدوث طرح جدل
آنکه از هستیش نمود اثبات
بیند امکان حدوث وضع علل
آنکه لیل و نهار با لیلی است
بنگرد کی بربع و دمنه و تل
نی چگویم چه جای اثبات است
هست اثبات ماسوی اعقل
هستی سازج است ووحدت صرف
دونماید بدیدهٔ احول
یک مسمّی است خرفه کش خوانند
بلبن و برفه بر بهن بوخل
عین ما عین غیر از ره عین
بصل از هستی است عین بسل
هیچ تغییر نیست در معنی
گرچه صورت همی شود مبدل
گرچه نبود مثال هستی و هست
ترک تمثال بیمثال امثل
لیک وهم و خیال را قوتی
گر رسانی چو عقل هست اعدل
کان و ارکان و جن و انس و فلک
ملک و دیو و تاوک و تاول
گر بپوئی تو هر عدد را نیست
جز یکی در قوامشان مدخل
نقطه شد خط و خط بسیط و بسیط
به بسیط و بمؤتلف منحل
باز در کسوت و حروفش بین
ابتث و ابجد ایقغ و ادبل
خواهی ار سر لوح بشناسی
تا شود مشکل تو از این حل
نصف کن لوح و یک نگاه بکن
ضرب در ضلع و ضلع نیم افضل
وفق ضلع مربعات نگر
همچو آب بقا بهر جدول
همه اطوار وفق بین اضلاع
چون شئون خدای عزوجل
آن و رسم زمان بی سر و بن
آن سیال و آن نه آن مفصل
مشعل آتشی بدور انداز
که کند رسم دایره مشعل
قطره خطی شود ز سرعت سیر
چون شود از محیط خود منزل
عکس را گر بری بصد مرآت
عکس آخر بود همان اول
کان کسانی که خالی از عشقند
هم کالانعام بل هی بل اضل
هرکرا در سر است عشق اسرار
سر هذا لحدیث عنهم سل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۷
دهید شیشهٔ صهبای سالخورده بدستم
کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم
بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم
بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم
اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم
کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم
بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم
بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم
اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۸
ترا چون مهر با غیر است و اسرار نهانی هم
برو ارزانی او باد این لطف زبانی هم
مرایکجرعه می از دستت ای ساقی بسی خوشتر
ز شهد شکر مصری ز آب زندگانی هم
چونقش صورت زیبندهات ای رشک مهرویان
نبسته خامه نقاش چین و کلک مانی هم
رخت را جام جم گفتند و هم آیینهٔ حق بین
خطت تعویذ جان خواندند خط سبع المثالی هم
مرا از آتش هجران خود در اینجهان سوزی
اگردلبر توئی فردا بسوزی آن جهانی هم
گدائی درت ما را بسی بهتر بود یا را
ز سلطانی عالم و زبهشت جاودانی هم
همه آیینه اعیان ز پیدائی تو پنهان
چو حسنت هست بی پایان توئی عین نهانی هم
چه میپرسید از اسرار نماندش دفتر و دستار
نظر باز است و می نوشد شراب ارغوانی هم
برو ارزانی او باد این لطف زبانی هم
مرایکجرعه می از دستت ای ساقی بسی خوشتر
ز شهد شکر مصری ز آب زندگانی هم
چونقش صورت زیبندهات ای رشک مهرویان
نبسته خامه نقاش چین و کلک مانی هم
رخت را جام جم گفتند و هم آیینهٔ حق بین
خطت تعویذ جان خواندند خط سبع المثالی هم
مرا از آتش هجران خود در اینجهان سوزی
اگردلبر توئی فردا بسوزی آن جهانی هم
گدائی درت ما را بسی بهتر بود یا را
ز سلطانی عالم و زبهشت جاودانی هم
همه آیینه اعیان ز پیدائی تو پنهان
چو حسنت هست بی پایان توئی عین نهانی هم
چه میپرسید از اسرار نماندش دفتر و دستار
نظر باز است و می نوشد شراب ارغوانی هم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۹
علی صدغ لیلی تهب النسیم
از این غصه دل اوفتاده دو نیم
هر آنکس که چشم ترا دید و گفت
الا ان هذا لسحر عظیم
رقیبش بما بر سر خشم بود
قنا ربنا ذالعذاب الالیم
بهاران شد و میدمد گل ز شاخ
فدعنی و کاساً رحیقاً ندیم
چو مردم بخاکم فشانید می
لیحیی المرام العظام الرمیم
فتاده است اسرار شورم بسر
بذکری لسملی و عهد قدیم
از این غصه دل اوفتاده دو نیم
هر آنکس که چشم ترا دید و گفت
الا ان هذا لسحر عظیم
رقیبش بما بر سر خشم بود
قنا ربنا ذالعذاب الالیم
بهاران شد و میدمد گل ز شاخ
فدعنی و کاساً رحیقاً ندیم
چو مردم بخاکم فشانید می
لیحیی المرام العظام الرمیم
فتاده است اسرار شورم بسر
بذکری لسملی و عهد قدیم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۰
شد وقت آنکه باز هوای چمن کنم
آمد بهار و فکر شراب کهن کنم
حاشا که با جمال جهانگیر عارضت
نظاره جانب گل و برگ سمن کنم
در دوزخ از خیال توام دست میدهد
دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم
بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک
دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم
تا دیده ام من اهرمن خال عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم
ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم
چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم
آمد بهار و فکر شراب کهن کنم
حاشا که با جمال جهانگیر عارضت
نظاره جانب گل و برگ سمن کنم
در دوزخ از خیال توام دست میدهد
دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم
بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک
دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم
تا دیده ام من اهرمن خال عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم
ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم
چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۲
گرم صدبار میرانی مدامت مدح گو باشم
اگر خون مرا ریزی که بازت خاک کو باشم
بخون آلودهٔ تیغ ویم همدم مده غسلم
بدین تقریب شاید روز محشر سرخ روباشم
بملک عشق گر من بی سر و پایم مکن عیبم
که در میدان عشقت بهرچوگان تو گوباشم
تن ار چون رشته سازم عشق آن یوسف کنم زیبد
ولی چون زال غزال از خریداران او باشم
هوای آن بود بر سر که گیرم گلرخی در بر
بروی سبزهٔ ساغر زنم بر طرف جوباشم
برآنم تا شود چنگم هم آواز ونیم دمساز
بمیخانه نهم پا دست در دست سبو باشم
ز شوق قد او شد اشک طوبی جویبار خلد
همین تنها نه من عمریست کاندر آرزو باشم
مراراندن ز باغ ای باغبان ز انصاف بیرونست
که من از گلشن تو بلبلی قانع ببو باشم
کند گه جای مسجدگه کلیسا گه کنشت اسرار
سخن کوته بهر صورت ترا در جستجو باشم
اگر خون مرا ریزی که بازت خاک کو باشم
بخون آلودهٔ تیغ ویم همدم مده غسلم
بدین تقریب شاید روز محشر سرخ روباشم
بملک عشق گر من بی سر و پایم مکن عیبم
که در میدان عشقت بهرچوگان تو گوباشم
تن ار چون رشته سازم عشق آن یوسف کنم زیبد
ولی چون زال غزال از خریداران او باشم
هوای آن بود بر سر که گیرم گلرخی در بر
بروی سبزهٔ ساغر زنم بر طرف جوباشم
برآنم تا شود چنگم هم آواز ونیم دمساز
بمیخانه نهم پا دست در دست سبو باشم
ز شوق قد او شد اشک طوبی جویبار خلد
همین تنها نه من عمریست کاندر آرزو باشم
مراراندن ز باغ ای باغبان ز انصاف بیرونست
که من از گلشن تو بلبلی قانع ببو باشم
کند گه جای مسجدگه کلیسا گه کنشت اسرار
سخن کوته بهر صورت ترا در جستجو باشم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۶
ز اشک و آه اندر بوتهٔ تصعید و تقطیرم
اگر باورنداری بین ز اشک سرخ اکسیرم
مشو سرپیچ چون زلف شب آسایت حذر فرما
ز افغان سحرگاه وزدود آه شبگیرم
بشارت ای گروه کودکان دیوانهٔ آمد
حذر ای معشر فرزانگان بگسیخت زنجیرم
هوای عشقبازی با جوانانم دگر نبود
برآنم تا بیابم پیری و در پای او میرم
نه پیر سالخورد از گردش این کهنه زال چرخ
جوان رائی که گیرم دامنش طفلی ز سر گیرم
غرض کز عشق خوبان نبودم اسرار دل خالی
گهی عشق جوانان دارم و گه عاشق پیرم
اگر باورنداری بین ز اشک سرخ اکسیرم
مشو سرپیچ چون زلف شب آسایت حذر فرما
ز افغان سحرگاه وزدود آه شبگیرم
بشارت ای گروه کودکان دیوانهٔ آمد
حذر ای معشر فرزانگان بگسیخت زنجیرم
هوای عشقبازی با جوانانم دگر نبود
برآنم تا بیابم پیری و در پای او میرم
نه پیر سالخورد از گردش این کهنه زال چرخ
جوان رائی که گیرم دامنش طفلی ز سر گیرم
غرض کز عشق خوبان نبودم اسرار دل خالی
گهی عشق جوانان دارم و گه عاشق پیرم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۷
صبحگاهان بسوی خانهٔ خمّار شدم
سرکشیدم دو سه پیمانه و از کار شدم
نور آن مهر زهر ذره نمودارم شد
که اناالحق شنوا از در و دیوار شدم
چنگ در دامن دلدار زدم دوش بخواب
بود دستم بدل خویش که بیدار شدم
آب هر روی جمیلی و جمالش نم و یم
عکس او بود هر آنی که بدویار شدم
هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود
دام صیّاد ازل بود گرفتار شدم
شیشهٔ باده بده تا شکنم شیشه نام
بیخودم کن که ملول از سرودستار شدم
سالها بود که اسرار بمارخ ننمود
شکرللّه که دگر محرم اسرار شدم
سرکشیدم دو سه پیمانه و از کار شدم
نور آن مهر زهر ذره نمودارم شد
که اناالحق شنوا از در و دیوار شدم
چنگ در دامن دلدار زدم دوش بخواب
بود دستم بدل خویش که بیدار شدم
آب هر روی جمیلی و جمالش نم و یم
عکس او بود هر آنی که بدویار شدم
هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود
دام صیّاد ازل بود گرفتار شدم
شیشهٔ باده بده تا شکنم شیشه نام
بیخودم کن که ملول از سرودستار شدم
سالها بود که اسرار بمارخ ننمود
شکرللّه که دگر محرم اسرار شدم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۸
زور و زر ننگرد او عجز و سکون آوردیم
نخرد علم و خرد رو بجنون آوردیم
یار یکرنگی و دلخواست از آن اینهمه رنگ
گاه از دیده گه ازچهره برون آوردیم
نامد اندر خور سلطان غمت کشور عقل
رو از این خطه سوی ملک جنون آوردیم
گرچه دردی کش گردون شدمی روز نخست
حالیا شور تو از چرخ فزون آوردیم
پر دلی بین که باین نوسفری در ره دوست
رو در آغاز باین دجلهٔ خون آوردیم
آخر آن آهوی وحشی نشدی رام بما
با همه رنج که بردیم و فسون آوردیم
شیئی للّه زدم اسرار بهر درنگشود
عاقبت روی طلب سوی درون آوردیم
نخرد علم و خرد رو بجنون آوردیم
یار یکرنگی و دلخواست از آن اینهمه رنگ
گاه از دیده گه ازچهره برون آوردیم
نامد اندر خور سلطان غمت کشور عقل
رو از این خطه سوی ملک جنون آوردیم
گرچه دردی کش گردون شدمی روز نخست
حالیا شور تو از چرخ فزون آوردیم
پر دلی بین که باین نوسفری در ره دوست
رو در آغاز باین دجلهٔ خون آوردیم
آخر آن آهوی وحشی نشدی رام بما
با همه رنج که بردیم و فسون آوردیم
شیئی للّه زدم اسرار بهر درنگشود
عاقبت روی طلب سوی درون آوردیم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۹
از روز ازل می خور و رندانه سرشتیم
برجبهه بجز قصّهٔ عشقت ننوشتیم
زاهد تو بما دعوت فردوس مفر ما
ما باغ بهشت از پی دیدار بهشتیم
از عشق نکوهش منما خسته دلان را
کز خامهٔ صنعیم چه زیبا و چه زشتیم
جامی بکف آرید و بنوشید عزیزان
فرداست که بر تارک خم ماهمه خشتیم
اندر طلبت گه بحرم گاه بدیریم
گه معتکف مسجد و گاهی بکنشتیم
دادند نخستین چو بما کلک دبیری
غیر از الف قد تو بردل ننوشتیم
شد حلهٔ دارا به برو برد یمانی
درکارگه فقر هر آن رشته که رشتیم
چون رشته شدم بلکه شوم زال خریدار
خود طرف نبستیم از این رشته که رشتیم
کی برخوری اسرار ز خاری که نشاندیم
کی خرمنی اندوزی از این تخم که کشتیم
اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد
باری درویدیم هر آن تخم که کشتیم
برجبهه بجز قصّهٔ عشقت ننوشتیم
زاهد تو بما دعوت فردوس مفر ما
ما باغ بهشت از پی دیدار بهشتیم
از عشق نکوهش منما خسته دلان را
کز خامهٔ صنعیم چه زیبا و چه زشتیم
جامی بکف آرید و بنوشید عزیزان
فرداست که بر تارک خم ماهمه خشتیم
اندر طلبت گه بحرم گاه بدیریم
گه معتکف مسجد و گاهی بکنشتیم
دادند نخستین چو بما کلک دبیری
غیر از الف قد تو بردل ننوشتیم
شد حلهٔ دارا به برو برد یمانی
درکارگه فقر هر آن رشته که رشتیم
چون رشته شدم بلکه شوم زال خریدار
خود طرف نبستیم از این رشته که رشتیم
کی برخوری اسرار ز خاری که نشاندیم
کی خرمنی اندوزی از این تخم که کشتیم
اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد
باری درویدیم هر آن تخم که کشتیم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۲