عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 44
ما سال‌ها مجاور میخانه بوده‌ایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سوده‌ایم
با رخش صبر وادی لا را سپرده‌ایم
اندر فضای منزل الّا غنوده‌ایم
پا از گلیم کثرت دنیا کشیده‌ایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نموده‌ایم
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدوده‌ایم
زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سروده‌ایم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیده‌ایم از تن و بر جان فزوده‌ایم
نادیده‌های چند ز دلدار دیده‌ایم
نشنیده‌های چند ز جانان شنوده‌ایم
تا رخت جان به سایه سروی کشیده‌ایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشوده‌ایم
گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربوده‌ایم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 45
منت خدای را که خدا را شناختیم
در ملک دل لوای طرب برفراختیم
از جان شدیم بر در دل حلقه‌سان مقیم
تا راه و رسم منزل جانان شناختیم
راضی ز جان و دل به رضای خدا شدیم
با خوب و زشت و نیک و بد خلق ساختیم
ای خواجه ما به همرهی عشق سال‌ها
مردانه‌وار بر سپه عقل تاختیم
رستیم خود ز ششدر این چرخ مهره‌باز
تا نرد عشق از دل و جان با تو باختیم
زر شد ز کیمیای تو ما را مس وجود
تن را به نار عشق تو یکجا گداختیم
وحدت ز یمن عشق به شاهی رسیده‌ایم
یعنی گدای درگه شاهان نواختیم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 46
با توسن خیال به هر سو شتافتیم
از دوست غیر، نام نشانی نیافتیم
دلبر نشسته در دل و ما بی‌خبر از او
بیهوده کوه و دشت و بیابان شتافتیم
گفتیم ترک صحبت ابنای روزگار
مردانه‌وار روی دل از جمله تافتیم
معلوم شد که میکده و خانقه یکی‌ست
این نکته را چو اصل حقیقت شکافتیم
شد عاقبت کفن به تن آن جامه‌ای که ما
از پود مهر و تار وفای تو بافتیم
یک ره عدم شدیم پس از مشرق وجود
خورشیدوار بر همه آفاق تافتیم
وحدت اگر چه در سخن سفته‌ای ولیک
کوتاه کن که قافیه دیگر نیافتیم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 47
دی مغبچه‌ای گفت که ما مظهر یاریم
سر تا به قدم آینه روی نگاریم
ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن
گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم
ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم
منصورصفت رقص‌کنان بر سر داریم
ما بار به سر منزل مقصود رساندیم
ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم
در هیچ قطاری دگر ای قافله‌سالار
ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم
تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان
آشفته و سرگشته و بی‌صبر و قراریم
تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت
شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم
چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست
هرچند که در چشم خلایق همه خواریم
وحدت صفت از نشأ صهبای محبت
مستیم ولی بی‌خبر از رنج خماریم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 48
گفتگوی زاهد از علم است و ظن
های و هوی عارف از علم الیقین
چنگ زن در حلقه زلف بتان
تا بیابی معنی حبل المتین
غافلی غافل که صیاد اجل
با کمان کین بود اندر کمین
سرنگون شد تا ابد لات و منات
چون برآمد دست حق از آستین
هر زمانی وحدت ابراهیم‌وار
می‌سراید لا احبّ الافلین
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 49
خیز و رو آور به معراج یقین
بی براق و رفرف و روح‌الامین
نیستی معراج مردان خداست
نیست معراج حقیقت غیر از این
سرنوشت عاشقان یکسر بلاست
عشق شد با درد و با محنت قرین
در حقیقت جمع آب و آتش است
لاف عشق و آگهی از کفر و دین
دست زن بر دامن دیوانگی
دور کن از خویش عقل دوربین
دیده خودبین خدابین کی شود
گفتمت رمزی برو خود را مبین
دل در آن چاه زنخدان پا نهاد
شد فلاطون محبت خم‌نشین
عاشق آن باشد که نشناسد ز هم
جنگ و صلح و لطف و قهر و مهر و کین
بی تو باشد عاشقان را صبح و شام
ناله جانسوز و آه آتشین
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 50
ز خود گذشتم و گشتم ز پای تا سر او
شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو
زیمن عشق شبم را نمود چون شب عید
هلال‌وار چو بنمود گوشه ابرو
بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم
که مست می‌شود از من شراب و جام و سبو
به خویش هرچه نظر می‌کنم تو می‌بینم
که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو
فضای سینه شد از سر غیب مالامال
ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو
به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند
به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو
به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشته وصال رفو
بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود
رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو
حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش
ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 51
به عقل غره مشو تند پا منه در راه
بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه
عیان در آینه کائنات حق بینید
اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه
به غیر پیر خرابات و ساکنان درش
ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه
رسد به مرتبه‌ای خواجه پایه توحید
که عین شرک بود لا اله الا الله
گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل
دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه
ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست
نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه
به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست
که پیش رحمت عامش برند نام گناه
مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل
کسی نیافته بر حل این معما راه
چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید
شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه
گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق
گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 52
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بی‌وفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن می‌ای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنه‌ام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 53
رخی چو لاله و زلفی چو مشک تر داری
لبی چو غنچه دهانی پر از شکر داری
ز تنگی دهن غنچه عقل حیران است
ولی ز غنچه دهانی تو تنگ‌تر داری
تو را که گوش به نای نی است و نغمه چنگ
چسان ز ناله شب‌های من خبر داری
به دست هجر سپردی مگر عنان وصال
که رنگ زرد و لب خشک و چشم تر داری
به راه عشق سبکبار باش کاندر پیش
هزار وادی پر خوف و پر خطر داری
چو سالکان طریقت به کوی عشق درآی
به دل اگر نه غم از ترک پا و سر داری
به امر دوست اگر سر نهی به حکم قضا
برون ز عالم جان عالمی دگر داری
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 54
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
می‌کند زین دو یکی در دل جانان اثری
خرم آن روز که از این قفس تن برهم
به هوای سر کویت بزنم بال و پری
در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم
یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری
آنچه خود داشتم اندر سر سوادی تو رفت
حالیا بر سر راهت منم و چشم تری
سال‌ها حلقه زدم بر در میخانه عشق
تا به روی دلم از غیب گشودند دری
هرکه در مزرع دل تخم محبت نفشاند
جز ندامت نبود عاقبت او را ثمری
خبر اهل خرابات مپرسید از من
زان که امروز من از خویش ندارم خبری
از همه چیز گذشتم که ببینم رخ دوست
وحدت آن روز که کردم سر گویش گذری
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 55
ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی
ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی
گسست سجه طاعت به دست بدنامی
بیار باده که این آتش سلامت‌سوز
برون کند ز تن مرد علت خامی
مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا
رموز عاشقی و مستی و می آشامی
زبان عشق زبانی‌ست که اهل دل دانند
نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی
ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی
به پای عقل درافکن کمند بهرامی
گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز
دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی
به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش
نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی
بپوش چشم دل از غیر دوست وحدت‌وار
به گوش هوش شنو نکته‌های الهامی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 57
صحبت دوستان روحانی
خوش‌تر از حشمت سلیمانی
جان جان‌ها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخن‌سنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گل‌افشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
می‌سرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 58
رسید موسم پیری گذشت دور جوانی
چه خواهی ای دل غافل از این سراچه فانی
به هوش باش که دنیا پلی‌ست در ره عقبا
در این رهند همه رهگذر ز عالی و دانی
به دور زندگی و گردش زمانه به گیتی
کسی نباشد ایمن ز حادثات جهانی
ز هرچه هست در ایجاد ای پسر به حقیقت
تو برتری و دریغا که قدر خویش ندانی
به خویش آی و بیندیش ای سلاله انسان
که در جهان همه باشند همچو جسم و تو جانی
در این دو روزه عمر ای پسر به خدمت مردم
بکوش و خادم همنوع باش تا بتوانی
بکن هر آنچه که باشد به خیر جامعه وحدت
که عنقریب بگویند درگذشت فلانی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 59
به من فرمود پیر راه بینی
مسیح آسا دمی خلوت گزینی
که از جهل چهل سالت رهاند
اگر با دل نشینی اربعینی
نباشد ای پسر صاحبدلان را
به جز دل در دل شب‌ها قرینی
شبان وادی دل صد هزارش
ید بیضا بود در آستینی
سلیمان حشمتان ملک عرفان
کجا باشند محتاج نگینی
بنازم ملک درویشی که آنجا
بود قارون گدای خوشه‌چینی
مگو این کافر است و آن مسلمان
که در وحدت نباشد کفر و دینی
عجب نبود اگر با دشمن و دوست
نباشد عاشقان را مهر و کینی
خدا را سر حکمت را مگویید
مگر با چون فلاطون خم نشینی
نروید لاله از هر کوهساری
نخیزد سبزه از هر سرزمینی
برو وحدت اگر ز اهل نیازی
بکش پیوسته ناز نازنینی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 60
یاس را هرگز مباد ای دوست در دل ره دهی
زان که در این راه می‌افتی به چاه گمرهی
نا امیدی می‌کند محرومش از الطاف حق
گر کسی را نیست از الطاف یزدان آگهی
از عدم یک گام نبود بیش تا ملک قدم
همچنین یک گام باشد از گدایی تا شهی
گشته زندانی مخوف از بهر دانایان محیط
فتنه‌ها از ابلهان خیزد امان از ابلهی
مقصد از خلق بشر عرفان حق بود از ازل
ساغر وحدت مباد از باده عرفان تهی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
من شکستم در خود
به پشوتن آل بویه
*
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پُل
که ز رَگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود ِ آسودن
باور کن نگذشتم از پُل
غرق ِ یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکتِ دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالاکتاف سلام ،
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار ِ پاکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست ...
*
من شکستم در خود
من نشستم در خویش ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هستی ...
چشمه ی پیری است
در انتهای ِ راه ِ کویر ِ کور
باید گذشت از این راه ؟
این مرد ِ راه ،
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش ...
بََرَهوتیان ِ کَلافه ی تنهایی !
باید ز راه ِ مانده ، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن .
*
این چشمه در انتظار ِ عبث نیست ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
کجاست سرخی فریادهای بابک خرّم ...؟
زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست تو را تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل ِ امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی ِ این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمان ِ حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویَت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان ِ دوست از این تازیانه باک ندارم
که زخم ِ جان ِ مرا هست تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی ِ فریادهای بابک خرّم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟