عبارات مورد جستجو در ۵۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
اگر چه هیچ نی ام هر چه هستم آن توام
مرا مران که سگ بر آستان توام
به زلتی که رود از نظر میندازم
که برگرفته ی الطاف بی کران توام
بر اعتماد قبول توام کز اول عهد
عنایت توبه من گفت ضمان توام
نماند هیچ ز من و ز تغلب سودا
هنوز بر سر بازار امتحان توام
توانم از سر جان در هوای تو برخاست
غلط شدم نتوانم که ناتوان توام
چه می کنم ز زمین و زمان و کون و مکان
همین مراد مرا بس که در زمان توام
به عون مرحمتم زین صراط برگذران
که بر سر آمده از پای نردبان توام
به آمدن چو خوشم داشتی به وقت رحیل
خوشم روان کن ازین جا که میهمان توام
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار
به هر صفت که برون آوری همان توام
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای باد صبا ، بخاک پایت سوگند
از من بر خواجه بر زمین بوسی چند
گو لطف کن و مرا برآور زین بند
شکرانۀ آنرا که نیی دانشمند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۹ - ایضا له
شهاب دین که زبانم پر از مدایح تست
زهی که هست ز تو جان فضل را شادی
به دست عقل زبان خیال دربستی
به نوک کلک در سرّ غیب بگشادی
گشاده گشت بیک ره طلسمهای علوم
چو تو طلایۀ فکرت بدو فرستادی
مرا که اهل سخن بندگی کنند به طلوع
بجای خود بود ار باشد از تو آزادی
ز من به حضرت شاه جهان رسان و بگوی
که ای یگانۀ عالم به مردی و رادی
بریخت بخشش تو خون لعل و آب گهر
بکند خنجر تو بیخ ظلم و بیداری
ز جود دست تو بیداد بر زرو گهرست
وگرنه داد همه چیزها نکو دادی
عروس خاطر من رغبت جناب تو کرد
اگر قبول ترا هست رای دامادی
نوالة شرف از غایبان دریغ مدار
چو در سرای کرم خوان عام بنهادی
صدای صیت تو آواز داد و خواند مرا
مگو که خواندت؟ وینجا چگونه افتادی؟
بکنه آرزوی کس، کسی دگر نرسد
چنان که هست ترا آرزو چنان بادی
به وقت لطف و نوازش مکن فراموشم
که در دعای سحرگه مرا تو بر یادی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
آلودهای به خون من جان نثار دست
کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
باید نوازشی دل بی طاقت مرا
گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال
گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش
دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
گر جویبار عاطفتش موج زن شود
هرگز به پنبه زار نیابد شرار دست
شیرازهٔ ولایش اگر در میان نبود
با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست
یک نقش پاست در قدمش، نازد از چه رو؟
عزمش پی گشودن این نه حصار دست
خورشید بر دمد ز بُن ناخنِ هلال
گیرد اگر به پیش کَفَش ز افتقار دست
بخشد اگر عنایت او خلعت بقا
هرگز نمی شود به گریبان دچار دست
گر ناورد به ذیل تولّایش اعتصام
درکارگاه صنع نیاید به کار دست
صیت ورع دهد چو به عالم مهابتش
خشکد چو شانه در شکن زلف یار دست
گردد چو موج زن کف دریا عطای او
بر سر زند ز پنجهٔ مرجان، بحار دست
گر دست قدرتش ننهد پای در میان
ترکیب را به هم ندهد پود و تار دست
مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود
معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست
شد یار، دست و بازوی خیبرگشای او
روزی که جمله را شده بودی ز کار دست
ای مدّعی بگو، ز حریفان دگر کِه بود
تا بر زند به معرکهٔ گیر و دار دست؟
بی حاصلی که از کرمش فیض یاب نیست
چون بید، شسته نخل حیاتش ز بار دست
نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد
مالد به چشم خویش ز خواب و خمار دست
شاها منم که برده به نیروی مدحتت
گلبانگ خوشنوایی من از هزار دست
خون دل است، ز آتش غم پختگی گرفت
نظمم،که برده است ز مشک تار دست
بر فرقِ فَرقَدان نهم از اقتدار پای
تا بسته ام به درگه تو بنده وار دست
در موکبم پیاده رود روح بوفراس
شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست
مانی کجاست این من و این کلک و این مصاف؟
یازیده است خامهٔ صنعت نگار دست
آنجا که فکرتم شکند گوشه نقاب
حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست
در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال
امّا ندادش این گهر شاهوار دست
سلمان بسی به چشمهٔ فکرت فشرد پای
امّا نیافت بر سخن آبدار دست
داو نخست زد قلمم در سخن، دوشش
بردم درین قمار ز یاران سه چار دست
کمتر نگار کلک مرا پای مزد نیست
صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست
آید سبک، به کفهٔ میزان قدرتش
کلکم زند چو برکمرکوهسار دست
رنجیده است خامه کنون از دم حسود
از یک نسیم، رعشه دهد بر چنار دست
تا کی خورم به سر، چو قلم، تیغ حادثات
باید کشید ازین هنر پایدار دست
با تیغ مصرعم، چه کند طعن مدعی؟
غافل که می دهد به دم ذوالفقار دست
مدحش کجا وکوتهی پایه ات حزین
در زن به ذیل عاطفت اختصار دست
با صد جهان امیدگشوده ست از نیاز
هر مصرعم ز قافیه، بر کردگار دست
طالع ضعیف اگر بود، امّید من قویست
خالی نمی زنم من امّیدوار دست
دست حمایت تو شها بر جهان رساست
کوته نسازی از سر این خاکسار دست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ساقیا، لطفی بکن جامی بده
درد ما را یکدم آرامی بده
میکنم عرض نیازی پیش تو
گر جوابی نیست، دشنامی بده
سر فدای تیغ تست، ای جان بیا
قصه ما را سرانجامی بده
ما چو دوریم از برت، آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده
چند سوزی شاهی دلخسته را
گاهگاهش وعده خامی بده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨١
همی گفتم از راه ضجرت شبی
نسیم صبا را بخواهشگری
که لطفی بود بی نهایت اگر
پیامی ز من سوی خسرو بری
کریم جهان انک گر حاتمش
بدیدی نکردی بجز چاکری
بهنگام فرصت بگو اینقدر
از آن پس که خدمت بجای آوری
که سمع شریفت همانا شنید
بفرخنده فالی و نیک اختری
که محمود با عنصری از کرم
چها کرد و موجب همین شاعری
تو بیشی و من بنده هم کم نیم
ز محمود غازی و از عنصری
اگر حرفه الفضل مانع نشد
چرا سوی ابن یمین ننگری
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۳۳
ای خواجه یکی کام روا کن ما را
دم در کش و در کار خدا کن ما را
ما راست رویم ولی تو کژ می بینی
رو چارهٔ دیده کن رها کن ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
گر درد خسته یی را درمان دهی چه باشد؟
کار شکسته یی را سامان دهی چه باشد؟
جایی که بیدلان را در کار تو زیان شد
گر تو به نیم خنده تاوان دهی چه باشد؟
چشم تو کار ما را سازد بیک کرشمه
گر اینقدر تو ما را فرمان دهی چه باشد؟
لب تشنه امیدیم ای ابر رحمت از تو
کشت امید ما را باران دهی چه باشد؟
آنجا که با حریفان می نوشی آشکارا
گر جرعه یی به اهلی پنهان دهی چه باشد؟
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ هشتم پنج زر سفید
ای آنکه سگت آب رخم نپذیرد
در کوی تو صد گدا بحسرت میرد
درویش تورا نیست بجز ناخن دست
چیزی که به پنج تنگه دستش گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
ای سخت گمان سست پیمان
تا چند زنی مرا به پیکان
از تیر جفا دلم بخستی
جز مرهم وصل نیست درمان
ای سرو روان و مونس دل
بازآ ز درم دمی خرامان
پیراهن صبر را کنم چاک
هر شب ز غم تو تا گریبان
دست دل زار زار تنگم
ای دوست کجا رسد به دامان
بازآی که عاشقان رویت
در هجر تو بی سرند و سامان
مشکل همه آنکه دولت وصل
یک روز نگشت بر من آسان
گر وصل تو دست من گرفتی
در پای تو کردمی دل و جان
بر جان جهان ستم بتا رفت
از جور و جفای تو فراوان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
یارب به درت شب نیازست امشب
با دوست مرا نوبت رازست امشب
قلبست و خلاص خواهم از دل، زان روی
در بوته ی عشق در گدازست امشب
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
اجل تاج دین قطعه و رقعه من
فرو خوان و بید مرا عود گردان
تفضل کن و روز منحوس ما را
به دیدار مسعود مسعود گردان
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۲ - به یکی از دوستان نوشته
نمیدانم آنرا که خیال استیفای خدمت عالی در سر نیست کجا می پوید و کرا می جوید کارش چیست و بازارش با کیست؟ مصرع: چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند.
در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده، در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند، زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری، وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید، بیت:
برگ مشتی دو سه زر باید کرد
یار دیرینه خبر باید کرد
فکر سوراخ دگر باید کرد
در طلب پای ز سر باید کرد
یاران محفل و مردان یکدل را بنده ام و از در توحید پرستنده. البته استاد کرام خدام امام دارای کرامت مجسم به قوت میل به حضرت و عجز بندگان، کار معهود را تمام فرموده است حاجت اطناب من و تاکید سرکار نیست.
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۱ - در مدح و شکایت و گله و طلب عنایت و شفاعت وصله
ای خواجه ای که نیستت از خواجگان نظیر
بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر
هستی تو آن رشید که از رشد دولتت
بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر
باهمت بلند تو بهتر زمین پست
با دولت جوان تو خوش تر جهان پیر
کوهی ز بخشش تو گرانی بود سبک
طفلی ز خانه تو صغیری بود کبیر
در خواجگی به فخر پذیرفته ام تو را
در بندگی به فضل رهی را فرا پذیر
زین کارمان برآر چو موی از میان ماست
با ما چرا شدستی چون کارد با پنیر
از تو شکایتی نکنم پیش کردگار
گر تو عنایتیم کنی در بر امیر
در بندمان مدار و نشانهای کژ مده
ما را به پا مگیر و با دست راست گیر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای شمع سوی خانه ی من بی طلب بیا
هنگام صبح اگر نتوانی به شب بیا
اسباب عیش بهر تو آماده کرده ام
چون گل گشاده روی تبسم به لب بیا
چین از جبین چو گردن مینا به طاق نه
در دست جام باده به عیش و طرب بیا
رم کرده عقل و هوش ز من ایستاده اند
شوخی مکن به صحبت من با ادب بیا
از سیدای خویش چه پرهیز می کنی
هان ای طبیب سوختم از تاب و تب بیا!
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیه‌السّلام
چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبه‌ای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، می‌نتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاک‌نشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمی‌دانم
که بی‌خبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بسته‌ام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذ‌باللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّ‌بن موسی
که همچو حضرت باری، بری‌ست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیده‌ای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لا‌اله الّا‌اللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواری‌ست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز می‌دانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و می‌کنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعی‌ست، بسم‌اللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمی‌شود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفت‌وگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شاه حسن بر من مسکین زکوه ده
دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده
چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل
نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده
از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر
وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده
دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر
از بند آهوی حرم است او نجات ده
جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات
ای دل بیا و ترک همه مهملات ده
نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب
ای مه به داغ آتش هجران برات ده
فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای
ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده
خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور
بردار از وطن دل و ترک هرات ده
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۸
عمر شد در کار ناهموار بر باد ای دریغ
هیچ روزی روی فردا ناورم یاد ای دریغ
می نهم هر دم بهایی بر هوا بیچاره من
قصر اعمالم بود بس سست بنیاد ای دریغ
کرده بر آمرزش حق تکیه، بی باک از گناه
هرگز از قهاری او نایدم یاد ای دریغ
آرزوی دولت ناپایدار این جهان
چند دولتهای جاویدم ز کف داد ای دریغ
در گنه چندان دلیر و در نکویی ناتوان
با چنین بد خوئیم مادر چرا زاد ای دریغ
راه باریک است و شب تاریک و همره دیو و دد
مانده زیر بار عصیان زار و ناشاد ای دریغ
نیکی ناکرده ثبت نامه روز جزا
خالد آلوده چون خواهد شد آزاد ای دریغ