عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ای یار مرا غم تو یارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بیقرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
عشق تو ز عالم اختیارست
با عشق تو غم همی گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بیقرارم
کان درد هنوز برقرارست
ای راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدی که گفتم از تو
جز درد مرا چه یادگارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
ز عشق روی تو در سر خمارها دارم
بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت
شکسته در دل و در دیده خارها دارم
بیا که در پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نه جور بخت من و روزگار محنت تو
ذخیرههای بسی روزگارها دارم
مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم
ز گوش و گردن تو یادگارها دارم
خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم
که دستبرد طمع چند بارها دارم
قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست
که با زمانهٔ اینها قرارها دارم
زکار خویش تعجب همی کنم یارب
چو ناردان فروبسته کارها دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر مرا روزگار یارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
کار با یار چون نگارستی
برنگشتی چو روزگار از من
گرنه با روزگار یارستی
برکنارم ز یار اگرنه مرا
همه مقصود در کنارستی
نیست در بوستان وصل گلی
این چه ژاژست کاش خارستی
هجر بر هجر میشمارم و هیچ
بار یک وصل در شمارستی
بیش از این روی انتظارم نیست
کاشکی روی انتظارستی
روزگارست مایهٔ همه کار
ای دریغا که روزگارستی
بارکش انوری حدیث مکن
که اگر بر خریت بارستی
در همه نامهات نامستی
در همه کارهات کارستی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر
بازگو تا: بوی پیراهن به کنعان کی رسد؟
حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست
من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟
روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست
دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟
یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه
تا نرنجانم شبی، دردم به درمان کی رسد؟
مینویسم قصهها هر دم به خون دل، ولی
قصهٔ چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟
چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون
روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟
بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟
اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بیسامان به سامان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر
بازگو تا: بوی پیراهن به کنعان کی رسد؟
حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست
من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟
روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست
دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟
یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه
تا نرنجانم شبی، دردم به درمان کی رسد؟
مینویسم قصهها هر دم به خون دل، ولی
قصهٔ چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟
چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون
روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟
بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟
اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بیسامان به سامان کی رسد؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
ولی امید میدارم که روزی گل به بار آید
رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن
خود از آشفتهای چون من نمیدانم چه کار آید؟
ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن
بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید
ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی
نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید
گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن
بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید
همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و میترسم
که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید
بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی
کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید
ولی امید میدارم که روزی گل به بار آید
رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن
خود از آشفتهای چون من نمیدانم چه کار آید؟
ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن
بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید
ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی
نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید
گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن
بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید
همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و میترسم
که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید
بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی
کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
ازین نرگس و گل غرورم مده
وزین عود و شکر بخورم مده
چو بیمار عشقم علاجم بکن
چو غمخوار مهرم سرورم مده
بس این انتظارم به فردا و دی
دگر وعدهٔ دیر و دورم مده
ز لطف تو گر در جهنم یمیست
بنارم درانداز و نورم مده
اگر لایقم پردهای بر فگن
تمنا و تشویش حورم مده
ز غیر تو حاصل به جز رنج نیست
جدایی ز گنج حضورم مده
مرا چون تو زنار خود بستهای
قدح بینوای زبورم مده
شراب طهور من از دست تست
جزین یک شراب طهورم مده
ازین آرزو، تا که من زندهام
دل سخت و نفس صبورم مده
چو گستاخ شد در حدیث اوحدی
ز تقریر او ره به طورم مده
وزین عود و شکر بخورم مده
چو بیمار عشقم علاجم بکن
چو غمخوار مهرم سرورم مده
بس این انتظارم به فردا و دی
دگر وعدهٔ دیر و دورم مده
ز لطف تو گر در جهنم یمیست
بنارم درانداز و نورم مده
اگر لایقم پردهای بر فگن
تمنا و تشویش حورم مده
ز غیر تو حاصل به جز رنج نیست
جدایی ز گنج حضورم مده
مرا چون تو زنار خود بستهای
قدح بینوای زبورم مده
شراب طهور من از دست تست
جزین یک شراب طهورم مده
ازین آرزو، تا که من زندهام
دل سخت و نفس صبورم مده
چو گستاخ شد در حدیث اوحدی
ز تقریر او ره به طورم مده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسهای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسهای
چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسهای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسهای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین میده قرار بوسهای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسهای
آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسهای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کمگیر بار بوسهای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسهای
چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسهای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسهای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین میده قرار بوسهای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسهای
آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسهای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کمگیر بار بوسهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
در وعدهٔ فردای تو این صبر که کردیم
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
قاصد که به پیش من مهجور فرستی
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
گر شربت آن وصل به رنجور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
در وعدهٔ فردای تو این صبر که کردیم
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
قاصد که به پیش من مهجور فرستی
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
گر شربت آن وصل به رنجور فرستی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام
مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام
خروس پردهسرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام
چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام
گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام
چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام
چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام
دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام
برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
تا بر قرار حسنی دل بیقرار باشد
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد
تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بیقرار باشد
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
آن را مخواه بیدل کو بیتو جان نخواهد
آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد
درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد
با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد
خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم
با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟
از انتظار وصلت آمد به جان عراقی
تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد
تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بیقرار باشد
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
آن را مخواه بیدل کو بیتو جان نخواهد
آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد
درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد
با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد
خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم
با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟
از انتظار وصلت آمد به جان عراقی
تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان ماندهام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان ماندهام
از عزیزان هیچکس خوابی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان ماندهام
هیچکس از بیسرانجامی نمیخواند مرا
نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان ماندهام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان ماندهام
هر نفس در کوچهای جولان حیرت میزند
در سرانجام غبار خویش حیران ماندهام
جذبهٔ دریا به فکر سیل من خواهد فتاد
پا به گل هر چند در صحرای امکان ماندهام
قاف تا قاف جهان آوازهٔ من رفته است
گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان ماندهام
چون سکندر تشنهلب بسیار دارم هر طرف
گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان ماندهام
گر چه در دنیا مرا بیاختیار آوردهاند
منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان ماندهام
بهر رم کردن چو آهو راست میسازم نفس
سادهلوح آن کس که پندارد ز جولان ماندهام
میرساند بال و پر از خوشه صائب دانهام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان ماندهام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان ماندهام
از عزیزان هیچکس خوابی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان ماندهام
هیچکس از بیسرانجامی نمیخواند مرا
نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان ماندهام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان ماندهام
هر نفس در کوچهای جولان حیرت میزند
در سرانجام غبار خویش حیران ماندهام
جذبهٔ دریا به فکر سیل من خواهد فتاد
پا به گل هر چند در صحرای امکان ماندهام
قاف تا قاف جهان آوازهٔ من رفته است
گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان ماندهام
چون سکندر تشنهلب بسیار دارم هر طرف
گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان ماندهام
گر چه در دنیا مرا بیاختیار آوردهاند
منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان ماندهام
بهر رم کردن چو آهو راست میسازم نفس
سادهلوح آن کس که پندارد ز جولان ماندهام
میرساند بال و پر از خوشه صائب دانهام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان ماندهام
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس
گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس
خزان چو بگذرد از پی بهار میآید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس
به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس
گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس
خزان چو بگذرد از پی بهار میآید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس
به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۰
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۰
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد
پس از انتظاری و مدتی خبری به بیخبری رسد
شب محنتم نشده سحر، مگر آفتاب جهان سپر
به در آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد
خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او
المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا
ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی
نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد
نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او به الم کشان خمار غم
مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد
پس از انتظاری و مدتی خبری به بیخبری رسد
شب محنتم نشده سحر، مگر آفتاب جهان سپر
به در آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد
خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او
المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا
ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی
نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد
نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او به الم کشان خمار غم
مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
رهی دارم که از دوری به پایان دیر میآید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر میآید
به پیراهن دریدن تا به دامان میرود دستم
ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر میآید
صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان
به جولان آن سوار گرم جولان دیر میآید
دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او
سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر میآید
از آن سو صد بشارتها فغان دادند زین جانب
به استقبال جانهم رفت و جانان دیر میآید
دلم بهر نگاه آخرین هم میتپد آخر
که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر میآید
طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی
که بر بالین بیماران هجران دیر میآید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر میآید
به پیراهن دریدن تا به دامان میرود دستم
ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر میآید
صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان
به جولان آن سوار گرم جولان دیر میآید
دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او
سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر میآید
از آن سو صد بشارتها فغان دادند زین جانب
به استقبال جانهم رفت و جانان دیر میآید
دلم بهر نگاه آخرین هم میتپد آخر
که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر میآید
طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی
که بر بالین بیماران هجران دیر میآید