عبارات مورد جستجو در ۲۴۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت
گدایی شنیدم که در تنگ جای
نهادش عمر پای بر پشت پای
ندانست بیچاره درویش کوست
که رنجیده دشمن نداند ز دوست
برآشفت بر وی که کوری مگر؟
بدو گفت سالار عادل عمر
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه در گذار
چه منصف بزرگان دین بوده‌اند
که با زیر دستان چنین بوده‌اند
فروتن بود هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
بنازند فردا تواضع کنان
نگون از خجالت سر گرد نان
اگر می‌بترسی ز روز شمار
ازان کز تو ترسد خطا در گذار
مکن خیره بر زیر دستان ستم
که دستی است بالای دست تو هم
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت
شنیدم که مستی ز تاب نبید
به مقصورهٔ مسجدی در دوید
بنالید بر آستان کرم
که یارب به فردوس اعلی برم
موذن گریبان گرفتش که هین
سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟
نمی‌زیبدت ناز با روی زشت
بگفت این سخن پیر و بگریست مست
که مستم بدار از من ای خواجه دست
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنهکاری امیدوار؟
تو را می‌نگویم که عذرم پذیر
در توبه بازست و حق دستگیر
همی شرم دارم ز لطف کریم
که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
کسی را که پیری درآرد ز پای
چو دستش نگیری نخیزد ز جای
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا به فضل توام دست گیر
نگویم بزرگی و جاهم ببخش
فروماندگی و گناهم ببخش
اگر یاری اندک زلل داندم
به نابخردی شهره گرداندم
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در
برآورده مردم ز بیرون خروش
تو با بنده در پرده و پرده پوش
به نادانی ار بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم در کشند
اگر جرم بخشی به مقدار جود
نماند گنهکاری اندر وجود
وگر خشم گیری به قدر گناه
به دوزخ فرست و ترازو مخواه
گرم دست گیری به جایی رسم
وگر بفگنی بر نگیرد کسم
که زور آورد گر تو یاری دهی؟
که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
دو خواهند بودن به محشر فریق
ندانم کدامان دهندم طریق
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست
دلم می‌دهد وقت وقت این امید
که حق شرم دارد ز موی سفید
عجب دارم ار شرم دارد ز من
که شرمم نمی‌آید از خویشتن
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
گنه عفو کرد آل یعقوب را؟
که معنی بود صورت خوب را
به کردار بدشان مقید نکرد
بضاعات مزجاتشان رد نکرد
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچم فعال پسندیده نیست
جز این کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید
سعدی : غزلیات
غزل ۱
ثنا و حمد بی‌پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
الها قادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا
چه باشد پادشاه پادشاهان
اگر رحمت کنی مشتی گدا را
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط درکشی جرم و خطا را
خداوندا بدان تشریف عزت
که دادی انبیا و اولیا را
بدان مردان میدان عبادت
که بشکستند شیطان و هوا را
به حق پارسایان کز در خویش
نیندازی من ناپارسا را
مسلمانان ز صدق آمین بگویید
که آمین تقویت باشد دعا را
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را
محمد سید سادات عالم
چراغ و چشم جمله انبیا را
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید به بازی صرف کردم روزگار
هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد
نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار
گاه می‌گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار
باز می‌گویم نشاید راه نومیدی گرفت
پیش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار
سعی تا من می‌برم هرگز نباشد سودمند
توبه تا من می‌کنم هرگز نباشد برقرار
چشم تدبیرم نمی‌بیند به تاریکی جهل
جرم بخشایا به توفیقم چراغی پیش دار
من که از شرم گنه سر برنمی‌آرم ز پیش
سر به علیین برآرم گر تو گویی سر برآر
گر چه بی‌فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب
هر چه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار
یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت
یا توانایی بده یا ناتوانی در گذار
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴
باد گلبوی سحر خوش می‌وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم
در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم
قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
عیبت از بیگانه پوشیدست و می‌بیند بصیر
فعلت از همسایه پنهانست و می‌داند علیم
نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود
طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می‌دهد
کای گنه‌کاران هنوز امید عفوست از کریم
گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست
ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم
آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - پند و اندرز
به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای
عمل بیار که رخت سرای آخرتست
نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای
به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد
بهشت بردی و در سایه خدای آسای
نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای
که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی
به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای
به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چه سازم که سوی تو راهی ندارم
کجایی که جز تو پناهی ندارم
چگونه کشم بار هجرت چو کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم
وصال تو یکدم به دستم نیاید
که سرمایه و دستگاهی ندارم
مریز آب روی من آخر که من خود
به نزدیک کس آب و جاهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
که جز عشق رویی و راهی ندارم
چرا دست آلایی آخر به خونم
که شاهی نیم من سپاهی ندارم
مکش ماه رویا من بی گنه را
که جز عشق رویت گناهی ندارم
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
به جز عفو تو عذرخواهی ندارم
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
به جز اشک خونین گواهی ندارم
ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم
که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که می‌گردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
که راهی نیست بس آسان دریغا
فرو ماندم درین راه خطرناک
چنین واله چنین حیران دریغا
رهی بس دور می‌بینم من این راه
نه سر پیدا و نه پایان دریغا
ز رنج تشنگی مردم به زاری
جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا
چو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز جان دردا و از جانان دریغا
اگر سنگی نه ای بنیوش آخر
ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا
عزیزان جهان را بین به یک راه
همه با خاک ره یکسان دریغا
ببین تا بر سر خاک عزیزان
چگونه ابر شد گریان دریغا
مگر جان‌های ایشان ابر بوده است
که می‌بارند چون باران دریغا
بیا تا در وفای دوستداران
فرو باریم صد طوفان دریغا
همه یاران به زیر خاک رفتند
تو خواهی رفت چون ایشان دریغا
رخی کامد ز پیدایی چو خورشید
کنون در خاک شد پنهان دریغا
از آن لب‌های چون عناب دردا
وزان خط های چون ریحان دریغا
به یک تیغ اجل درج دهان را
نه پسته ماند و نه مرجان دریغا
بتان ماه‌روی خوش‌سخن را
کجا شد آن لب و دندان دریغا
زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن
زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا
بسا شخصا که از تب ریخت در خاک
شد از تبریز با کرمان دریغا
بسا ایوان که بر کیوانش بردند
کجا شد آنهمه ایوان دریغا
بسا قصرا که چون فردوس کردند
کنون شد کلبهٔ احزان دریغا
درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی
لحد بر جمله شد زندان دریغا
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک
هم از ایران هم از توران دریغا
تو خواه از روم باش و خواه از چین
نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا
ز افریدون و از جمشید دردا
ز کیخسرو ز نوشروان دریغا
هزاران گونه دستان داشت بلبل
نبودش سود یک دستان دریغا
پس از وصلی که همچون باد بگذشت
درآمد این غم هجران دریغا
ز مال و ملک این عالم تمام است
تو را یک لقمه چون لقمان دریغا
برای نان چه ریزی آب رویت
که آتش بهتر از این نان دریغا
تو را تا جان بود نان کم نیاید
چه باید کند چندین جان دریغا
خداوندا همه عمر عزیزم
به جهل آورده‌ام به زیان دریغا
اگرچه بس سپیدم می‌شود موی
سیه می‌گرددم دیوان دریغا
چو دوران جوانی رفت چون باد
بسی گفتم درین دوران دریغا
نشد معلوم من جز آخر عمر
که کردم عمر خود تاوان دریغا
مرا گر عمر بایستی خریدن
تلف کی کردمی زین‌سان دریغا
بسی عطار را درد و دریغ است
که او را هست جای آن دریغا
خدایا چون گناهم کرد ناقص
نهادم روی در نقصان دریغا
اگر کرد این گدا بر جهل کاری
از آن غم کرد صدچندان دریغا
تو عفوش کن که گر عفوت نباشد
فرو ماند به صد خذلان دریغا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار
تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان
پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد
تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار
گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی
چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار
گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه
چیست آن حاصل همه بی‌حاصلی روز شمار
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار
نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی
گر هوای خوش‌دلی داری ز دنیا کن کنار
مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک
گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار
پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است
وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار
ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی
اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار
غنچه را لب‌بسته بینی نسترن را پاره‌دل
لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار
صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد
وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار
گر درین بستان درختی سبز گردد بارور
سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار
ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم
پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار
گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای
تا خوری بر، زان بباید کرد سالی انتظار
آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت
تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار
چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست
چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار
چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای
خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار
کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت
تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار
بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ
تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار
کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر
صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار
گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله
نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار
گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید
تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار
دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک
چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار
قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی
دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار
چون کناری نیست این غم را میان دربند چست
در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار
دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو
در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار
مور را بین در میان گور آن کس دانه‌کش
کز تکبر زهر می‌انداخت از لب همچو مار
از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز
زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار
چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت
چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار
جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته
زلف‌های تابدار و لعل‌های آبدار
آنکه سر بر آسمان می‌سود از خوبی خویش
ساعد سیمینش در زیر زمین شد تارتار
زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد
بار می‌ندهد ز بیم خویش سرو جویبار
خون دلهای عزیزان است در دل سوخته
آن همه سرخی که می‌بینی ز روی لاله‌زار
نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی
گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار
این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست
کز درون خاک می‌جوشند چون خون در تغار
لاجرم هر گل که می‌خندد به ظاهر در جهان
زار می‌گرید برو چون خونیان ابر بهار
مرغ می‌زارد به زاری بر سر این خفتگان
خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار
نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ
کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار
جملگی زندگانی رنج و بار دایم است
وانگهی مرگی به سرباری و چندین رنج و بار
گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج
گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار
آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل
جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار
جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی
عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار
چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر
خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار
جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم
کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار
گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه
آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار
چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان
یک به یک را می‌برند از چاه و زندان زیر دار
تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را
زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود
وانگه آنجا کی خرند از چون تویی این کار و بار
چون زنخدان تو بربندند روز واپسین
جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار
نیستی در پنجهٔ مرگ ار ز سنگ و آهنی
گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار
چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن
چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر
پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست
ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار
هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد
کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار
عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد
می‌برندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار
چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند
توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار
چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس
پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار
در هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل
تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار
حلقهٔ گوشی شو اندر حلقهٔ مردان دین
حلقهٔ حق گیر و سر می‌زن برآن در حلقه‌وار
کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان
کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار
جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است
زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار
از سر نادانیی گر بنده‌ای جرمی بکرد
از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار
هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس
وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار
گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است
معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار
چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان
بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار
پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست
در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار
یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک
کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مرد توبه شکن
کرده بود آن مرد بسیاری گناه
توبه کرد از شرم، بازآمد به راه
بار دیگر نفس چون قوت گرفت
توبه بشکست و پی شهوت گرفت
مدتی دیگر ز راه افتاده بود
در همه نوعی گناه افتاده بود
بعد از آن دردی درآمد در دلش
وز خجالت کار شد بس مشکلش
چون به جز بی حاصلی بهره نداشت
خواست تا توبه کند زهره نداشت
روز و شب چون قلیه وی بر تابه‌ای
دل پر آتش داشت در خونابه‌ای
گر غباری در رهش پیوست بود
ز آب چشم او همه بنشست بود
در سحرگه هاتفیش آواز داد
سازگارش کرد، کارش ساز داد
گفت می‌گوید خداوند جهان
چون در اول توبه کردی ای فلان
عفو کردم، توبه بپذیرفتمت
می‌توانستم ولی نگرفتمت
بار دیگر چون شکستی توبه پاک
دادمت مهل و نگشتم خشم‌ناک
ور چنانست این زمان ای بی‌خبر
آرزوی تو که بازآیی دگر
بازآی آخر که در بگشاده‌ایم
تو غرامت کرده باز ایستاده‌ایم
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام
یا کجاام یا کدامم یا که‌ام
بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی
بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تا به رخسار تو نگه کردم
عیش بر خویشتن تبه کردم
تا ره کوی تو بدانستم
بر رخ از خون دیده ره کردم
تا سر زلف تو ربود دلم
روز چون زلف تو سیه کردم
دست بر دل هزار بار زدم
خاک بر سر هزار ره کردم
کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نیک در کار تو نگه کردم
گنه آن کردم ای نگار که دوش
صفت روی تو به مه کردم
عذر دوشینه خواستم امروز
توبه کردم اگر گنه کردم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
ای همه انصاف‌جویان بندهٔ بیداد تو
زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش بی‌بنیاد تو
بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود
کبریا در بادبان رایگان آباد تو
آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند
هر کرا بر روی آب تست در سر باد تو
تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا» بر یاد تو
ای بسا در حقهٔ جان غیورانت که هست
نعره‌های سر به مهر از درد بی فریاد تو
فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود
فتنه‌تر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو
«فالق الاصباح» بر جانهای ما داد تو خواند
هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو
اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم
چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو
روی ما تازست تا تو حاضری از روی تو
جان ما خوش باد چون غایب شوی بر یاد تو
یکزمان خوش باش با ما پیش از آن کز بیم خصم
روز مانا خوش کند گفتار «شب خوش باد» تو
اینهمه سحر حلال آخر کت آموزد همی
گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۸
سحر کجاست که فراش جلوه‌گاه توام
نشسته بر سر ره دیده‌بان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزه نگاه توام
مرا تو اول شب رانده‌ای به خواری ومن
سحر خود آمده‌ام باز و عذر خواه توام
تو بی‌گناه کشی کن که ایستاده به عذر
به روز عرض جزا حایل گناه توام
اگر به کشتن وحشی گواه می‌طلبی
مرا طلب به گواهی که من گواه توام
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من کن دور میدان را
بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش
که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را
کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه
چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را
چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی
چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را
درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم
که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را
سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد
کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را
ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن
که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را
ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق
ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را
شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول
کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را
مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله
که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش
که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را
تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن
که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را
چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی
روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم
که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را
بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل
که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را
پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی
چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را
ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه
توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را
غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او
به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را
نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش
چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را
به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری
که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را
نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری
خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را
بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد
ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را
به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی
به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را
اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش
سر اندر دیدهٔ خورشید بودی چوب دربان را
اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم
نبودی رخنهٔ آمد شدن وسواس شیطان را
مگر کش آز را سر پر کند از پنبهٔ مرهم
چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را
عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش
کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید
که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را
نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده
که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را
سوار عرصهٔ دولت که در جولان اقبالش
نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را
جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی
که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را
به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را
اگر اینست جذب همت امید بخش او
به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را
برآوردی ز توفان دود با یک شعلهٔ قهرش
تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را
عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت
همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را
زهی جایی رسیدهٔ پایه قدر تو کز عزت
بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را
به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی
که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را
اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد
به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را
چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت
نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را
پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید
نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را
برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید
اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را
کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی
اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را
ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید
کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را
چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی
کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را
سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش
ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را
فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو
که سازد موجهٔ او کان گوهر جیب و دامان را
چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی
مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را
سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت
اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را
الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن
کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را
سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد
نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - قصیده
باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها می‌کشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
می‌نمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
می‌کند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش می‌زد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار
دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
رحم کن رحم، نظر باز مگیر
لطف کن لطف، خبر بازمگیر
گیرم آتش زده‌ای در جانم
آخر آبم ز جگر بازمگیر
گر به مستی سخنی گفتم، رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر
گنه کرده بناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر
گلبن مهر تو در باغ دل است
آب از آن گلبن‌تر بازمگیر
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر بازمگیر
گر زکاتی به محرم بدهی
چون خسیسان به صفر بازمگیر
های خاقانی میدان هواست
دل بدادی، سر و زر بازمگیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
خسته‌ام نیک از بد ایام خویش
طیره‌ام بر طالع پدرام خویش
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش
دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش
دل هم از من دوست‌گیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش
من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش
دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش
کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش
سایلان از من چنین خوش‌دل روند
من چنین ناخوش‌دل از ایام خویش
سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرم‌تر از اکرام خویش
از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش
دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش
او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
بپذیر دلی را که پراکندهٔ توست
برگیر شکاری که هم افکندهٔ توست
با صد گنه نکرده خاقانی را
گر زنده گذاری ار کشی بندهٔ توست