عبارات مورد جستجو در ۱۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۹
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۶
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۸
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۷
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۷
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - در خواستن شراب
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
بدین هوس که: دمی سر نهم بپای قدح
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
منم، که وقف خرابات کرده ام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بزیر خون من و خون بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
بیاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آنکه بوسه بر آن لب زنم بجای قدح
هلالی، از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا، که پیر مغان میزند صلای قدح
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
منم، که وقف خرابات کرده ام سر و زر
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بزیر خون من و خون بها شراب بیار
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
رسید موسم گشت چمن، بیا ساقی
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
بیاد لعل تو تا کی لب قدح بوسم؟
خوش آنکه بوسه بر آن لب زنم بجای قدح
هلالی، از قدح می چه جای پرهیزست؟
بیا، که پیر مغان میزند صلای قدح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
ساقیا تا خاطرم گیرد قرار
بیش تر هین هان بده کاسی سه چار
اضطرابِ خاطرِ مجروح را
جز به می تسکین نیاید می بیار
تا شود ساکن زمانی دردِ سر
دست گیرم باش یک دم پای دار
تو مرا معذور دار ار من تو را
رنجه می دارم به حکمِ اضطرار
بی قرارم از چه از بس دردِ دل
تو درین آتش ممانم بی قرار
میخِ مجلس بودن از کسلانی است
در گرانان در فرو بند استوار
از ملامت می شود مغزم تهی
با گران جان نسبتی دارد خمار
خونِ رز در گردنِ هر کس دریغ
احتراز از خونِ ناحق زینهار
می خوری چندان مخور کز دستِ عقل
جهل بستاند زمامِ اختیار
ما و می بر یادِ رویِ دوستان
با کسی دیگر نزاری را چه کار
حالیا غلمان و حوران حاضرند
بر امیدِ نسیه تا چند انتظار
بیش تر هین هان بده کاسی سه چار
اضطرابِ خاطرِ مجروح را
جز به می تسکین نیاید می بیار
تا شود ساکن زمانی دردِ سر
دست گیرم باش یک دم پای دار
تو مرا معذور دار ار من تو را
رنجه می دارم به حکمِ اضطرار
بی قرارم از چه از بس دردِ دل
تو درین آتش ممانم بی قرار
میخِ مجلس بودن از کسلانی است
در گرانان در فرو بند استوار
از ملامت می شود مغزم تهی
با گران جان نسبتی دارد خمار
خونِ رز در گردنِ هر کس دریغ
احتراز از خونِ ناحق زینهار
می خوری چندان مخور کز دستِ عقل
جهل بستاند زمامِ اختیار
ما و می بر یادِ رویِ دوستان
با کسی دیگر نزاری را چه کار
حالیا غلمان و حوران حاضرند
بر امیدِ نسیه تا چند انتظار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیاناند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیاناند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ساقیا هین بیار ساغر می
تا تنم جان شود چو پیکر می
ماه رویا، چو مهر روشن کن
چشمم از گوهر منوّر می
مشک زلفا، چو ناف آهو کن
کامم از نکهت معطّر می
عمر و سیم و نشاط و جان و جهان
همه هیچند هیچ در بر می
آفرینش مسخّر خردست
خرد اندر جهان مسخّر می
عقل با جان چو آشناست چرا
کرد بیگانگی ز گوهر می؟
طبع می گر بود نشاط انگیز
چه عجب زنگی است ما در می
صد هزاران مصاف غم بدمی
بشکند ساغر دلاور می
گوشم از حلقۀ بریشم چنگ
با نوا کن چو بندگان بر می
ببرد آب روی کوثر و خلد
روی معشوق در برابر می
دل چو لاله پیاله باید ساخت
ظرف می گر کنیم در خور می
کفم از می تهی مدار چو کف
ورچه چون کف رویم درسر می
جوهری روشنست و بر کف ما
چون عرض بی درنگ اغر می
گر بجوهر عرض بود قایم
بعرض قایمست جوهر می
تا تنم جان شود چو پیکر می
ماه رویا، چو مهر روشن کن
چشمم از گوهر منوّر می
مشک زلفا، چو ناف آهو کن
کامم از نکهت معطّر می
عمر و سیم و نشاط و جان و جهان
همه هیچند هیچ در بر می
آفرینش مسخّر خردست
خرد اندر جهان مسخّر می
عقل با جان چو آشناست چرا
کرد بیگانگی ز گوهر می؟
طبع می گر بود نشاط انگیز
چه عجب زنگی است ما در می
صد هزاران مصاف غم بدمی
بشکند ساغر دلاور می
گوشم از حلقۀ بریشم چنگ
با نوا کن چو بندگان بر می
ببرد آب روی کوثر و خلد
روی معشوق در برابر می
دل چو لاله پیاله باید ساخت
ظرف می گر کنیم در خور می
کفم از می تهی مدار چو کف
ورچه چون کف رویم درسر می
جوهری روشنست و بر کف ما
چون عرض بی درنگ اغر می
گر بجوهر عرض بود قایم
بعرض قایمست جوهر می
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
بده ساقی شراب ارغوانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت
سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی
از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد
آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
افغان ز چشم ساقی کان ترک بی مروت
هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را
در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت
سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی
از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد
آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
افغان ز چشم ساقی کان ترک بی مروت
هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را
در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چنان مستم چنان مستم چنان مست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
بکلی خواهم از خود گشت بیخود
اگر باده دهد ساقی ازین دست
دلم عهدیکه بسته بود با کَون
چو شد سرمست آن مجموع بشکست
خرد بیرون شد آنجا کو درآمد
روان برخاست از پیشش چو بنشست
بود یکسان بر من مست و هشیار
هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست
کسی کو جز یکی هرگز ندانست
چه میداند که پنجه چیست یا شصت
ز بالا و ز پستی در گذشتم
کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست
مجو ور نه رواق چار طاقش
کسی کز حبس شش سوی جهان جَست
برو ناید مگر در قاب قوسین
چو تیر دل جَهَد از قبضه شست
اگر ور مشرق و مغرب نگنجد
چو ذات مغربی از مغربی رَست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
بکلی خواهم از خود گشت بیخود
اگر باده دهد ساقی ازین دست
دلم عهدیکه بسته بود با کَون
چو شد سرمست آن مجموع بشکست
خرد بیرون شد آنجا کو درآمد
روان برخاست از پیشش چو بنشست
بود یکسان بر من مست و هشیار
هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست
کسی کو جز یکی هرگز ندانست
چه میداند که پنجه چیست یا شصت
ز بالا و ز پستی در گذشتم
کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست
مجو ور نه رواق چار طاقش
کسی کز حبس شش سوی جهان جَست
برو ناید مگر در قاب قوسین
چو تیر دل جَهَد از قبضه شست
اگر ور مشرق و مغرب نگنجد
چو ذات مغربی از مغربی رَست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۶
باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد