عبارات مورد جستجو در ۹۸ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۵ - خشم گرفتن پدر لیلی از مجنون به جهت آمدن وی به خانه همسایه لیلی و به دادخواهی به درگاه خلیفه رفتن و سوگند خود را که پیش ازین مذکور شد راست کردن
چون مانع دل رمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
سوگند که خورده بود از اول
از قصه بیوه شد مسجل
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند
برخواند به رسم دادخواهی
افسانه خویش را کماهی
کز عامریان ستیزه خویی
در بیت و غزل بدیهه گویی
آشفته سری به زرق و سالوس
بدریده لباس نام و ناموس
از قاعده ادب فتاده
خود را مجنون لقب نهاده
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشم زد زمانه مستور
مستوره حجله نکویی
محجوبه ستر خوبرویی
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته رای دیو دیده
رسوا شده دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازه او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانه سرای این سخن نیست
نامش که به سان جان نهان بود
در سینه من به جای جان بود
از بس به غزل سراید آن را
پر ساخت ازان همه جهان را
زآمد شد او به خانه من
فرسوده شد آستانه من
بی حلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم به سر درآید
گر در بندم درآید از بام
صبحش رانم قدم زند شام
همسایه که رنج او کشیده ست
هم زآمدنش به جان رسیده ست
جز تو که رسد به غور من کس
از بهر خدا به غور من رس
حرفی دو به خامه عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعده کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم او راند
انداخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف
بیرون ننهد قدم ز انصاف
زین پس پی کار خود نشیند
بر خاک دیار خود نشیند
لیلی گویان غزل نخواند
لیلی جویان جمل نراند
پا باز کشد ز جست و جویش
لب مهر کند ز گفت و گویش
بر خاک درش وطن نسازد
وز ذکر وی انجمن نسازد
نی بر دمنش ترانه گوید
نی با طللش فسانه گوید
منزل نکند بر آستانش
محفل ننهد ز داستانش
آتش نزند به عود هستی
نامش نکند سرود مستی
ور زانکه خلاف این کند کار
باشد به هلاک خود سزاوار
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشه هستیش زند سنگ
بر وی دیت و قصاص نبود
سرکوبی عام و خاص نبود
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که غور کار دیدی
منشور خلیفه را شنیدی
من بعد مجال دم زدن نیست
بالاتر ازین سخن سخن نیست
گر می نشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای
زین شیوه ناصواب باز آی
لیلی و پدر اگر ستیزند
خون تو بدین گنه بریزند
ما را چه ره ستیزه رویی
امکان نزاع و کینه جویی
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
از هر مژه خون دل روان کرد
بر چهره زرد خون فشان کرد
خود را به زمین خواری افکند
در ورطه خاکساری افکند
پیچید چو مار زخم خورده
افتاد چو مور نیم مرده
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقه ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوه داوری دگرگون
دستور حکومتش شده سست
منشور خلیفه را فرو شست
کین نامه که زیرکی فروش است
قانون معاش اهل هوش است
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشیش ز سر برون شد
هوشش به نشید رهنمون شد
با زخمه عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ
ما گرم روان راه عشقیم
غارت زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
زان پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
آنجا که حمام ما گریزد
شهباز خلیفه پر بریزد
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
زان دام که عنکبوت سازد
از پهلوی ما چه قوت سازد
لیلی چو درون جان نهد پای
در زاویه دلم کند جای
گو بند بر او خلیفه ره را
بستان ز وی این دو جلوه گه را
هیهات چه جای این خیال است
مهجوری من ز وی محال است
محوم در وی چو سایه در نور
دور است که من ز من شوم دور
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۶ - پیغام فرستادن مجنون پیش پدر تا لیلی را برای وی خواستگاری کند و بردن پدر وی اعیان قبیله را به جهت کفایت این مقصود
مشاطه این عروس طناز
مشاطگی اینچنین کند ساز
کان پی سپر سپاه اندوه
در سیل بلا ستاده چون کوه
سرگشته چو گردباد در دشت
با باد به سان گرد می گشت
چون ماند برون ز کوی لیلی
جانی پر از آرزوی لیلی
بودی دل و دیده تنگ و تاریک
از دوری او به مرگ نزدیک
یک جا دو دمش نبود آرام
هر لحظه سوی دگر زدی گام
در وادی گرم ریگ پیمای
در آتش پر شرر زدی پای
بر کوه فکند سایه چون میغ
می داشت قرار بر سر تیغ
گیرم که ز غم زبون توان بود
بر آتش و تیغ چون توان بود
هر جا که سیاهیی بدیدی
چون اشک به سوی او دویدی
لیلی گفتی و حال کردی
وز لیلی ازو سئوال کردی
گر یک دو سخن ز وی بگفتی
خاک قدمش به دیده رفتی
ور نی دامن کشیدی از وی
پیوند سخن بریدی از وی
حالش چو بر این گذشت یکچند
بگسست ز عقل و هوش پیوند
شوق آمد و صبر را زبون کرد
همچون قلمش علم نگون کرد
شد حیله گر و وسیله اندیش
زد گام سوی وسیله خویش
زاعیان قبیل جست یک تن
چون جان ز فروغ عقل روشن
گفت ای به توام امید یاری
دارم به تو این امیدواری
کز من به پدر بری سلامی
وز پی برسانیش پیامی
کای نخل من از تو سر کشیده
وز پرورشت به بر رسیده
معجون گلم سرشته توست
مضمون دلم نوشته توست
باشد هنر تو هر چه دارم
من خود به جز این هنر چه دارم
پیراسته باغ عمرم از تو
تابنده چراغ عمرم از تو
دیدم ز تو دمبدم نویدی
دارم به تو این زمان امیدی
کز تو رسدم نویدی دیگر
آماده شود امیدی دیگر
لیلی که مراد جان من اوست
فیروزی جاودان من اوست
در حجله عزتش نشاندند
چون چشم بدم ز در براندند
از فرقت او هلاکم امروز
دلخسته و سینه چاکم امروز
جز بر در او نبایدم جای
گر جا ندهند وای من وای
آخر طلب رضای من کن
دردم بنگر دوای من کن
گو با پدرش که کین نورزد
با من که جهان بدین نیرزد
طوقی ز برای من کند ساز
سازد به غلامیم سرافراز
باشم به حریم احترامش
داماد نه کمترین غلامش
گفتی که تو را نسب بلند است
وز نسبت او تو را گزند است
من سوختم از نسب چه حاصل
جز محنت روز و شب چه حاصل
خواهم بد من شود ز تو نیک
با من دم مهر می زنی لیک
جز کینه وریت نیست ظاهر
مهر پدریت نیست آخر
ارحم ترحم شنیده باشی
خاصیت رحم دیده باشی
رحمی بنما که مردم اینک
جان از ستمت سپردم اینک
قصدم نه ازین هوای نفس است
اینجا که منم چه جای نفس است
کان ادب است خاک پاکم
زآلایش طبع پاک پاکم
لیلی که به غم فروخت جانم
آنیست در او که سوخت جانم
آن را ز کسی دگر نیابم
زانست کزو نظر نتابم
ور نه چه کرا کند که مردی
از دغدغه های جمع فردی
از بهر زنی نه سر نه انجام
در مرحله طلب نهد گام
بس باشدم اینقدر که گاهی
از دور کنم در او نگاهی
او صدر سریر ناز باشد
آزاده و سرفراز باشد
من خاک صف نعال باشم
افتاده و پایمال باشم
آن یار تمام بی کم و کاست
گریان ز حضور قیس برخاست
زان ملتمسی که از پدر کرد
اشراف قبیله را خبر کرد
با یکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوی پدرش قدم نهادند
وان دفتر غم ز هم گشادند
با او سخنان قیس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چیست
بر روی نهاد دست و بگریست
کش کارد به استخوان رسیده ست
وز محنت دل به جان رسیده ست
با این المش چه سان پسندم
آن به که کنون میان ببندم
در چاره کار او خروشم
چندان که توان بود بکوشم
در کف نهمش زمام مقصود
مستی دهمش ز جام مقصود
محمل پی رهروی بیاراست
وز اهل قبیله همرهی خواست
پیران به تضرع شفیعی
خردان به تواضع مطیعی
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنانکه دانی
وافکند بساط میهمانی
خدام ز هر طرف رسیدند
خوان ها پی نزلشان کشیدند
چون خوان ز میانه برگرفتند
افسون و فسانه در گرفتند
هر کس سخنی دگر درانداخت
پرده ز ضمیر خود برانداخت
از هر جانب جنیبه راندند
تقریب سخن به آن رساندند
کز مقصد خویشتن حکایت
گویند به پرده کنایت
گفتند در این سراچه پست
بالا نرود صدا ز یک دست
تا دست دگر نسازیش یار
نبود به صدا دهی سزاوار
طاقی که تو را به هر رواق است
در هر دهنی به نام طاق است
تا جفت نگرددش دو بازو
خود گو که چه سان شود ترازو
در طاق جمال ها نهفته ست
آیینه آن جمال جفت است
بگذر به نظاره بر چمن ها
هر چند که گل خوش است تنها
چون سبزه به سلک او درآید
پیش نظر تو خوشتر آید
وانگاه به صد زبان ثناگوی
کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده
حی عرب از سخات زنده
در پرده تو را خجسته ماهیست
کز چشم دلت بدو نگاهیست
پاکیزه چو گوهر نسفته
دوشیزه چو شاخ ناشکفته
ماه است و ز مه دریغ باشد
کین گونه به زیر میغ باشد
بر ظلمتیان شب ببخشای
وین میغ ز پیش ماه بگشای
طاق است و بود عطیه مفت
با طا دگر گرش کنی جفت
قیس هنریست اینک آن طاق
چون بخت به بندگیت مشتاق
در اصل و نسب یگانه دهر
در فضل و ادب فسانه شهر
مرحومش از این مراد مپسند
داماد گذاشتیم و فرزند
بپذیر به دولت غلامیش
زین شهد رهان ز تلخکامیش
آن یک حور است و این فرشته
از جوهر قدسیان سرشته
خوش نیست فرشته را که از حور
چون دیو بود همیشه مهجور
لایق به همند این دو گوهر
مشتاق همند این دو اختر
یک درج به است جای ایشان
یک برج طربسرای ایشان
آیین وفا و مهربانی
گفتیم تو را دگر تو دانی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره‌ای خرم رسیدن
چون سلامان هفته‌ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بیکران
چشم‌های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاوماهی غور او
کوه پیکر موج‌ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
برکنار بحر اخضر، تیزرو
هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان، از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می‌شکافت
روی بر مقصد به سینه می‌شتافت
شد میان بحر پیدا بیشه‌ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر بر یکدگر آمیخته
چشمهٔ آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار
مشت پر دینار از بهر نثار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجهٔ انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچهٔ پیدایی‌اش آنجا شکفت
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دل فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و، خراش خار نی
گنج در پهلو و، رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکرخوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته، دل پر از عیش و طرب
هر دو می‌بردند روز خود به شب
خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیب‌جویان بر کنار
در کنار تو به جز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دوش در گردن شب عقد ثریا دیدم
نو عروسان فلک را بتماشا دیدم
رانده بودم همه شب گرد زوایای فلک
ماه را در فلک عقد ثریا دیدم
بود آوردۀ غواص شب از قلزم غیب
هر جواهر که درین قبۀ مینا دیدم
نیک فرخنده مهی بود ز شاخ طوبی
هر شکوفه که درین قبۀ خضرا دیدم
تیز پایان تخیل ، که سبک می رفتند
همه را در حرس عالم بالا دیدم
حیدر رزم فلک را ، که نسب مریخست
عاشق شیفتۀ زهرۀ زهرا دیدم
سیل اشکم که چو زد موج ز گردون بگذشت
چشمه ای بود که پر آب مصفا دیدم
تا کند بر سر خورشید سحر گاه نثار
دامن چرخ پر از لؤ لؤ لالا دیدم
این غزل زهره ادا کرد مگر خرم بود
که شفق در رقمش مصفی صهبا دیدم ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
در عشق تو از نوکِ قلم دود برآرم
وز سینۀ چون کوره به دم دود برآرم
تا بی خودم از نرگسِ ترکانۀ مستت
آهی زنم از ملکِ عجم دود برآرم
گر زلف گره بر گرهت باز گشایم
از صد دلِ پر آتشِ غم دود برآرم
از صاعقۀ برقِ نفس گر بجهانم
از هرچه وجودست و عدم دود برآرم
در سیر چنان گرم روم وقتِ معارج
کاندر گذر از صاعقه هم دود برآرم
گر راه دهد روزنِ حلقم که بنالم
ز آتش کدۀ جور و ستم دود برآرم
گر آهِ جهان سوز برآید ز درونم
چون شعلۀ مشعل ز علم دود برآرم
بی چاره دلم زار همی سوزد اگر نه
از کارگهِ سینه به دم دود برآرم
ساکن نشود برقِ جهان سوز نزاری
تا عاقبت از دودِ ندم دود برآرم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۷
چشم تو اگر چه ناتوانست او نیز
جان تو که هم بلای جانست او نیز
دل دست حمایت به سر زلف تو برد
می بینم و هم زیر میانست او نیز
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
دل پیشکشت جان و تن آورد چو شمع
آب از لب تو بر دهن آورد چو شمع
هم سوی تو عذر روشن آورد چو شمع
هم پیش تو تیغ و کفن آورد چو شمع
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۹
از عشق دلی که دیده دوزد چه کند
چون آتش عشق برفروزد چه کند
بر شیوه معشوق کند عاشق کار
پروانه چو شمع اگر نسوزد چه کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
باز در آن کو گذری بافتم
بر درش از کعبه دری یافتم
پیش گدایان سر کوی دوست
ملک جهان مختصری بافتم
جان و سر و دبده چه داریم دوست
از همه چون دوسری بافتم
گر نظر مردم مقبل به ماست
آن ز قبول نظری یافتم
ای که گریزد دلت از داغ عشق
رو که ترا بیجگری یافتم
بی خبر افتاده در آن کوست دل
این قدر از دله خبری یافتم
دلش شد و دلبر به کف آمد کمال
گر شبه گم شد گهری یافتم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
می آمد و بر گلش پریشان سنبل
بر چهره عرق نشسته چون بر گل مل
بر عارض همچو گل روان کرده گلاب
وز نازکیش اب شده لاله و گل
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۰
زد نرگس مست پرخمارش تیرم
من پیش دو زلف تابدارش میرم
صد جنگ بشد ز بهر بوسی و نداد
شد صلح بدان که در کنارش گیرم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز سنبل بند بر دل می‌گذارد موی این صحرا
دماغ گل پریشان می‌شود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که می‌جوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو می‌کند تا چشم کار افتاده فرش گل
چو شبنم می‌توان مالید رو بر روی این صحرا
گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده
برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی
به جای سبزه مژگان می‌چرد آهوی این صحرا
جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن
که عشرت می‌توانی کرد در پهلوی این صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
گفت دلبر بر من از حسرت نگر گفتم به‌چشم
غیر من بر دیگری منگر دگر گفتم به‌چشم
گفت اگر داری سر وصلم در این محنت‌سرا
بایدت کرد از جهان قطع نظر گفتم به‌چشم
گفت دور از ماه رخسارم نباید بازداشت
چون کواکب دیده هر شب تا سحر گفتم به‌چشم
گفت اگر داری هوای گرد سر گردیدنم
تا بگویم آمدن باید به سر گفتم به‌چشم
گفت دور عارضم در تیرگی چون مردمک
بایدت بنشست هر شب تا سحر گفتم به‌چشم
گفت اندر بزم من گریان و سوزان همچو شمع
غوطه باید خورد در خون جگر گفتم به‌چشم
گفت اگر خواهی که باشی در شهادت سرخ‌روی
خون به جای اشگ بار از چشم تر گفتم به‌چشم
گفت اگر قصاب می‌خواهی گلی گیری از آب
بایدت تر ساخت خاک رهگذر گفتم به‌چشم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
فی هواکم صارقلبی هایما
خذلنا عنا و جدلی باللقا
بعدنا عن قربکم من نفسنا
من فنی عن نفسه نال المنی
یا حبیبی کیف اخفی حبکم
عبرتی واش لسری فی الوری
یا عذیلی فی الهوی کن لایمی
لذتی فی الحب من لوم العدی
ما نهی العشاق عن وصل الحبیب
غیر ضد صد عن نهج الهدی
من یمت فی الحب قدنال الحیاة
تحفة العشاق موت فی الهوی
من یری حقا و خلقا مایری
قد تجلی بالفناء و البقا
نحن مرآت لرویته له
و هو مرآت لرویتنا لنا
یا اسیری ان ترد وصل الحبیب
فی طریق العشق فاسلک صادقا
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
بر ماه و سرو آید هر لحظه صد قیامت
ز آن سرو ماه طلعت و آنماه سرو قامت
گفتم کنم ز کویت عزم سفر ولیکن
چون دیدمت نکردم جز نیت اقامت
در ماجرای عشقت جان در میانه دل
دل نیست نو ارادت کاندیشد از غرامت
ور ترسی از ملامت از عاشقی حذر کن
زیرا که راست ناید این کار بی ملامت
دل بر جفات کردم خوش ز آنکه چون منی را
از چون توئی تمامست این لطف و این کرامت
از منزل سلامت آنلحظه رخت بر بست
مسکین دلم چو بشنید از زیر لب سلامت
تعییر میکنندم در عشق و می ندانند
کابن یمین ندارد بر عاشقی ندامت
گر مست عشق گردد آنکو امام شهرست
دانم که ننگش آید از منصب امامت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
کار عشاق است جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سر اندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هر جور که بر عاشق بی سیم توانکرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است
رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است
صاحبان قلم انگشت گزیدند همه
زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است
زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت
داستان غلط ماست که وارون زده است
طبق زر نشود پی سپر تیر فلک
این همان سخت کمانیست که قارون زده است
نیست در دایره ی سطح فلک لفظ خبر
اهل همت قدم از دایره بیرون زده است
دور بادا خطر چشم بد از دختر رز
که چو خورشید سراپرده بگردون زده است
آنکه این نامه ی سربسته نوشست نخست
گرهی سخت بسر رشته ی مضمون زده است
ادب از باده مجویید که این لعل قبا
سنگ بر جام جم و خم فلاطون زده است
عشق در هر لب جو کوهکنی کرده هلاک
بهمان سنگ که بر کاسه ی مجنون زده است
ساقیا جام لبالب بفغانی پیما
که بفکر دهنت نکته ی موزون زده است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳
با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را
عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
ما به غم جان بسپردیم و تو آگاه نیی
غم یاران وفادار مگر نیست تو را
مایهٔ حسن تو آواز خوش و رویِ نکوست
پس اگر چیز دگر هست وگر نیست تو را
چند در کارِ جفا تیز کنی مژگان را
آخر ای جان به کسی کار دگر نیست تو را
کیمیایی ست حدیث تو خیالی لیکن
ره نداری پی آن کار، چو زر نیست تو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نوبهار است و عروس گل کشید از رخ نقاب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب