عبارات مورد جستجو در ۱۴۵ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
چو موجگوهر ازین بحر بیتعب نگذشتن
ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن
اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد
به ملک بیسببی از غم سبب نگذشتن
جنون معاشی حرص، آنگه انفعال تردد؟
قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن
به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد
دلیل آبله پاییست از طلب نگذشتن
مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد
تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن
چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش
ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن
به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف
الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت
سحر دمیده و میبایدم ز شب نگذشتن
حریف نفس که میگشت جز تعلق دنیا
غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن
ترددی ز پل دوزخمگذشت به خاطر
یقین به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شیشه به دامن شکست دل بهکمینم
نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن
صد آبرو بهگره بستن است بیدل ما را
به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن
ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن
اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد
به ملک بیسببی از غم سبب نگذشتن
جنون معاشی حرص، آنگه انفعال تردد؟
قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن
به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد
دلیل آبله پاییست از طلب نگذشتن
مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد
تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن
چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش
ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن
به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف
الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت
سحر دمیده و میبایدم ز شب نگذشتن
حریف نفس که میگشت جز تعلق دنیا
غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن
ترددی ز پل دوزخمگذشت به خاطر
یقین به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شیشه به دامن شکست دل بهکمینم
نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن
صد آبرو بهگره بستن است بیدل ما را
به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی
که چو مو نشسته هزار سر،ته تیغ، از رکگردنی
تب وتاب طاقت فتنهگر، همه را دوانده به دشت و در
تو به عجز اگر شکنی قدم، نه رهی است پیش و نه رهزنی
دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس
ندویده ربشهات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی
چو سحر تلاشگذشتنی ز جهات بایدت آنچنان
که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی
گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی
بهکجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی
خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی
ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی
شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی
چمن است خلق نو و کهن، ز بهار عبرت وهم و ظن
نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی
چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت
که ز سعی گردش رنگها نرسیدهای به فلاخنی
به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی
نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی
چو نفس ز همت پر فشان من بیدل ز همه رستهام
به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
که چو مو نشسته هزار سر،ته تیغ، از رکگردنی
تب وتاب طاقت فتنهگر، همه را دوانده به دشت و در
تو به عجز اگر شکنی قدم، نه رهی است پیش و نه رهزنی
دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس
ندویده ربشهات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی
چو سحر تلاشگذشتنی ز جهات بایدت آنچنان
که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی
گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی
بهکجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی
خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی
ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی
شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی
چمن است خلق نو و کهن، ز بهار عبرت وهم و ظن
نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی
چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت
که ز سعی گردش رنگها نرسیدهای به فلاخنی
به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی
نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی
چو نفس ز همت پر فشان من بیدل ز همه رستهام
به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ذکر و یاد کردن
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری بسان پیرزنان
جور با حکم او همه دادست
عمر بییاد او همه بادست
آنک گریان ازوست خندان اوست
دل که بییاد اوست سندان اوست
شدی ایمن چو نام او بردی
در طریقت قدم بیفشردی
تو به یادش چو گل زبان کن تر
تا دهانت کند چو گل پر زر
سیر جان کرد جان بخرد را
تشنه دل کرد عاشق خود را
یک زمان از درش مشو غایب
تا بود عزم و رای تو صایب
کار نادان کوتهاندیش است
یاد کردن کسی که در پیش است
چه شماری بسان پیرزنان
جور با حکم او همه دادست
عمر بییاد او همه بادست
آنک گریان ازوست خندان اوست
دل که بییاد اوست سندان اوست
شدی ایمن چو نام او بردی
در طریقت قدم بیفشردی
تو به یادش چو گل زبان کن تر
تا دهانت کند چو گل پر زر
سیر جان کرد جان بخرد را
تشنه دل کرد عاشق خود را
یک زمان از درش مشو غایب
تا بود عزم و رای تو صایب
کار نادان کوتهاندیش است
یاد کردن کسی که در پیش است
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
تمثیل در مذمّت دوستی دنیا
ای گرفته به دست حرص و امل
پیر زالی سر تو زیر بغل
دو جهان آنکه علوی و سفلیست
صورت هر دو باز گویم چیست
این یکی پیر تنگ میدانیست
وآن دگر زال سبحه گردانیست
شکر تسبیح میکند جاوید
به دو تا مهرهٔ سیاه و سپید
همه بر گرد درگهش به طواف
مرد سجاده باف و کُستی باف
ز ابلهان رازهاش پوشیده است
لیک عاقل همه نیوشیده است
نه همی گویدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
همچو آدم برای آن دم را
نردبان ساز بام عالم را
در جهان خرد بر آی از خاک
چکنی کلبهٔ میان کاواک
زیر این پردهٔ کبود منو
پند این راهب جهان بشنو
که همی گوید از زبان مرور
که بنگذارمت به غار غرور
سه روانت ز نه ستیخ کنم
همه اعضات چار میخ کنم
پیش از آن کِت برآید این مکّار
برو این هفت و چار و نه بگذار
که عدد چون رسید بر سر حد
روی بنمود بارگاه احد
دل ز دنیا و مهر او بگسل
زآنکه بر جان سمست و در دل سل
دنیی ار چه فراغت حال است
آفتش فخر و کبر و محتاتیست
خردت خسرو گزیده کند
باز اَزت گدای دیده کند
زار ماندست مرد زی دنیا
نکند جُست را کری دنیا
گر به چشم تو هست دختر خال
هست مکروه و زشت باطن و زال
مده از بهر لاف احمق وار
رخصت دین به رخصت دینار
دل بی برگ را نوا نورست
بی نیاز از خدای و دین دورست
قدر سیمی که حرص ننشاند
فرج استر نکو همی داند
آنّ فی دیننا بخوان و بدان
مرکبت را بران و تیز بران
صدمت شوق در سرای فراق
نکشد بار انتظار براق
خردت را بران و دست مدار
بر خرد شرع مصطفی بگمار
چون بیوباردت نهنگ سقر
دست بر سر کنی نیابی سر
سیم را در دل ایچ راه مده
به ملک نامهٔ سیاه مده
پیر زالی سر تو زیر بغل
دو جهان آنکه علوی و سفلیست
صورت هر دو باز گویم چیست
این یکی پیر تنگ میدانیست
وآن دگر زال سبحه گردانیست
شکر تسبیح میکند جاوید
به دو تا مهرهٔ سیاه و سپید
همه بر گرد درگهش به طواف
مرد سجاده باف و کُستی باف
ز ابلهان رازهاش پوشیده است
لیک عاقل همه نیوشیده است
نه همی گویدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
همچو آدم برای آن دم را
نردبان ساز بام عالم را
در جهان خرد بر آی از خاک
چکنی کلبهٔ میان کاواک
زیر این پردهٔ کبود منو
پند این راهب جهان بشنو
که همی گوید از زبان مرور
که بنگذارمت به غار غرور
سه روانت ز نه ستیخ کنم
همه اعضات چار میخ کنم
پیش از آن کِت برآید این مکّار
برو این هفت و چار و نه بگذار
که عدد چون رسید بر سر حد
روی بنمود بارگاه احد
دل ز دنیا و مهر او بگسل
زآنکه بر جان سمست و در دل سل
دنیی ار چه فراغت حال است
آفتش فخر و کبر و محتاتیست
خردت خسرو گزیده کند
باز اَزت گدای دیده کند
زار ماندست مرد زی دنیا
نکند جُست را کری دنیا
گر به چشم تو هست دختر خال
هست مکروه و زشت باطن و زال
مده از بهر لاف احمق وار
رخصت دین به رخصت دینار
دل بی برگ را نوا نورست
بی نیاز از خدای و دین دورست
قدر سیمی که حرص ننشاند
فرج استر نکو همی داند
آنّ فی دیننا بخوان و بدان
مرکبت را بران و تیز بران
صدمت شوق در سرای فراق
نکشد بار انتظار براق
خردت را بران و دست مدار
بر خرد شرع مصطفی بگمار
چون بیوباردت نهنگ سقر
دست بر سر کنی نیابی سر
سیم را در دل ایچ راه مده
به ملک نامهٔ سیاه مده
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
خواب عبداللّٰهبن عمربنالخطّاب
دید یک شب به خواب عبداللّٰه
پدر خویش را عُمر ناگاه
گفت یا میر عادل خوش خوی
حال خود با من این زمان برگوی
با تو ایزد چه کرد بر گو حال
بعد از این مدّت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پیروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندی ضعیف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پای وی بشکست
صاحب وی به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودی امیر بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بودهام مانده در جواب سؤال
ای ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو این مقدار
چون چنین بُد خطاب با عمری
چه رود روز حشر با دگری
هان و هان تاز خود نگردی مست
ورنه گردی به روز محشر پست
ای ز انصاف ملک دلکشتر
همه کس بر تو خوش رهی خوشتر
آنت خواهم که هرکجا پویند
همه نیکان ترا نکو گویند
بهر رغم ستمگرایان را
الکنی کن عمرستایان را
عدل عمّر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تایید جاه شاه بُوَد
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پی داد
کس ز عدل عُمر نیارد باد
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
آن چنان باد پادشاهی تو
که نخواهد عدوت و خواهی تو
دولتت با دوام مقرون باد
سایل درگه تو قارون باد
پدر خویش را عُمر ناگاه
گفت یا میر عادل خوش خوی
حال خود با من این زمان برگوی
با تو ایزد چه کرد بر گو حال
بعد از این مدّت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پیروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندی ضعیف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پای وی بشکست
صاحب وی به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودی امیر بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بودهام مانده در جواب سؤال
ای ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو این مقدار
چون چنین بُد خطاب با عمری
چه رود روز حشر با دگری
هان و هان تاز خود نگردی مست
ورنه گردی به روز محشر پست
ای ز انصاف ملک دلکشتر
همه کس بر تو خوش رهی خوشتر
آنت خواهم که هرکجا پویند
همه نیکان ترا نکو گویند
بهر رغم ستمگرایان را
الکنی کن عمرستایان را
عدل عمّر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تایید جاه شاه بُوَد
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پی داد
کس ز عدل عُمر نیارد باد
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
آن چنان باد پادشاهی تو
که نخواهد عدوت و خواهی تو
دولتت با دوام مقرون باد
سایل درگه تو قارون باد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثّل فیالاجتهاد
ابن خطّاب آن به مردی فرد
کعب احبار ازو روایت کرد
گفت اگر نه ز بهر این سه خصال
بودیی بودمی حیات وبال
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ
لیکن از بهر این سه خصلت را
میپسندم حیات و مهلت را
کعب گوید که گفتمش ای میر
این سه خصلت بگو و باز مگیر
گفت عمّر یکی که گه گاهی
در سبیل خدای هر راهی
میدویم و جهاد میجوییم
در ره غزو شاد میپوییم
دوم آنست کز پی طاعت
سر به سجده بریم هر ساعت
گاه و بیگه خدای میخوانیم
به خدایی ورا همی دانیم
سیم آن کین جماعت مشتاق
که جلیساند بیریا و نفاق
سخن حق ز ما همی شنوند
همچو مرغ گرسنه دانه چنند
یا چو ریگی که تفته گشت از تاب
آب یابد خورد به سیری آب
از پی این سه خصلتم دلخوش
بر سرِ آب پای در آتش
به حیات از برای خلق خدا
دادم از بهر کردگار رضا
گرنه از بهر این سه حال بُدی
زین حیاتم بسی ملال بُدی
کعب احبار ازو روایت کرد
گفت اگر نه ز بهر این سه خصال
بودیی بودمی حیات وبال
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ
لیکن از بهر این سه خصلت را
میپسندم حیات و مهلت را
کعب گوید که گفتمش ای میر
این سه خصلت بگو و باز مگیر
گفت عمّر یکی که گه گاهی
در سبیل خدای هر راهی
میدویم و جهاد میجوییم
در ره غزو شاد میپوییم
دوم آنست کز پی طاعت
سر به سجده بریم هر ساعت
گاه و بیگه خدای میخوانیم
به خدایی ورا همی دانیم
سیم آن کین جماعت مشتاق
که جلیساند بیریا و نفاق
سخن حق ز ما همی شنوند
همچو مرغ گرسنه دانه چنند
یا چو ریگی که تفته گشت از تاب
آب یابد خورد به سیری آب
از پی این سه خصلتم دلخوش
بر سرِ آب پای در آتش
به حیات از برای خلق خدا
دادم از بهر کردگار رضا
گرنه از بهر این سه حال بُدی
زین حیاتم بسی ملال بُدی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - ضیمران
ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت
پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت
سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش
پرده پیش پرتومهر جهانآرا گرفت
شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت
وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت
از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید
کاش بتوانستمی یکلحظه جای آنجاگرفت
گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک
لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت
دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت
در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت
دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت
جهدکم کن کاینجهانمهر از ضعیفان واگرفت
ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور
سرشزبرافکند و لرزانساقشاسترخا گرفت
روز دیگر تافت بر وی لکهای از آفتاب
وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت
یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید
قوتی دیگر ز فیض نور جانافزا گرفت
با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت
لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت
با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز
سایهٔ بید قویدستی به زیر پاگرفت
اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز
آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت
گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور
صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت
از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را
برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت
رشتهای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز
ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت
از شعف بگرفت همچون جان شیرینش بهبر
وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت
یک دو روزی بیشوکمخود را بدان بالاکشید
گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت
تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید
آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت
ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب
خدمت استاد را اندیشهای شیوا گرفت
بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر
تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت
غنچهها آورد و گلها بشکفید از هر کنار
شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت
طره و جعد و بناگوش زمردگونش را
در بساکی خرم از پیروزه و میناگرفت
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوهاش زاعجاب، راه دیدهٔ بینا گرفت
ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید
بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت
آنیکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود
وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت
هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت
لوحشالله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت
بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت
وانشش آمدکارگر چونبختشاستعلاگرفت
جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که دستش عروهٔالوثقی گرفت
خدمت مخلوق کن بیمزد و بیمنت، بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت
پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت
سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش
پرده پیش پرتومهر جهانآرا گرفت
شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت
وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت
از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید
کاش بتوانستمی یکلحظه جای آنجاگرفت
گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک
لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت
دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت
در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت
دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت
جهدکم کن کاینجهانمهر از ضعیفان واگرفت
ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور
سرشزبرافکند و لرزانساقشاسترخا گرفت
روز دیگر تافت بر وی لکهای از آفتاب
وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت
یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید
قوتی دیگر ز فیض نور جانافزا گرفت
با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت
لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت
با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز
سایهٔ بید قویدستی به زیر پاگرفت
اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز
آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت
گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور
صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت
از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را
برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت
رشتهای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز
ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت
از شعف بگرفت همچون جان شیرینش بهبر
وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت
یک دو روزی بیشوکمخود را بدان بالاکشید
گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت
تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید
آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت
ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب
خدمت استاد را اندیشهای شیوا گرفت
بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر
تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت
غنچهها آورد و گلها بشکفید از هر کنار
شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت
طره و جعد و بناگوش زمردگونش را
در بساکی خرم از پیروزه و میناگرفت
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوهاش زاعجاب، راه دیدهٔ بینا گرفت
ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید
بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت
آنیکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود
وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت
هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت
لوحشالله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت
بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت
وانشش آمدکارگر چونبختشاستعلاگرفت
جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که دستش عروهٔالوثقی گرفت
خدمت مخلوق کن بیمزد و بیمنت، بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مد احسان است بسم الله دیوان صبح را
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
نیست در دوران من میخانه حاجت خلق را
بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد
باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندی های فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی
سرمه من کرد از اهل بصیرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من
می رساند فال نیک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد
سایه من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را
مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند
هوشیار از باده تلخ نصیحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ
می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را
همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی
پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد
باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندی های فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی
سرمه من کرد از اهل بصیرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من
می رساند فال نیک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد
سایه من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را
مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند
هوشیار از باده تلخ نصیحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ
می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را
همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی
پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عتاب و لطف می گردد ز ابروی بتان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
دهن بستن ز آفت ها نگهبان است دل ها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب
همچو کشتی مکن آلوده ساحل خود را
نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل
که کنی خرج به اندیشه باطل خود را
نشود خرج زمین قطره چو گوهر گردید
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟
می شماری اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تیغ بود سایه بید
وارهان زود ازین عقده مشکل خود را
حسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟
چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟
گوهری نیست درین قلزم خونین صائب
پوچ (و) بی مغز مکن چون کف ساحل خود را
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب
همچو کشتی مکن آلوده ساحل خود را
نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل
که کنی خرج به اندیشه باطل خود را
نشود خرج زمین قطره چو گوهر گردید
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟
می شماری اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تیغ بود سایه بید
وارهان زود ازین عقده مشکل خود را
حسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟
چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟
گوهری نیست درین قلزم خونین صائب
پوچ (و) بی مغز مکن چون کف ساحل خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
خون در دل هوا و هوس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
ساقی ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت
ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت
لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت
خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض
از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت
آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت
آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد
امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت
پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت
ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت
لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت
خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض
از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت
آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت
آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد
امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت
پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
دل زنده می کند نفس جانفزای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح
چون آفتاب قبله ذرات می شود
هر کس که سود روی ارادت به پای صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح
در زیر پای سیر درآرد براق روح
عظم رمیم را نفس جانفزای صبح
چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح
فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام
زنهار سعی کن که وی آشنای صبح
از خوان روزگار به یک قرص ساخته است
صادق بود همیشه ازان اشتهای صبح
دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق
سر پنجه کلیم شود از دعای صبح
چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح
غافل مشو ز عزت پیران زنده دل
برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح
چون آفتاب، زنده جاوید می شود
خود را رساند هر که به دارالشفای صبح
بر غفلت سیاه دلان خنده می زند
غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح
شد ایمن از گزند شبیخون حادثات
خود را رساند هر که به زیر لوای صبح
در سلک راستان نتواند سفید شد
چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح
گرد گناه با دل روشن چه می کند؟
از دود شب سیاه نگردد قبای صبح
صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست
خورشید با هزار زبان در ثنای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح
چون آفتاب قبله ذرات می شود
هر کس که سود روی ارادت به پای صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح
در زیر پای سیر درآرد براق روح
عظم رمیم را نفس جانفزای صبح
چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح
فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام
زنهار سعی کن که وی آشنای صبح
از خوان روزگار به یک قرص ساخته است
صادق بود همیشه ازان اشتهای صبح
دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق
سر پنجه کلیم شود از دعای صبح
چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح
غافل مشو ز عزت پیران زنده دل
برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح
چون آفتاب، زنده جاوید می شود
خود را رساند هر که به دارالشفای صبح
بر غفلت سیاه دلان خنده می زند
غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح
شد ایمن از گزند شبیخون حادثات
خود را رساند هر که به زیر لوای صبح
در سلک راستان نتواند سفید شد
چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح
گرد گناه با دل روشن چه می کند؟
از دود شب سیاه نگردد قبای صبح
صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست
خورشید با هزار زبان در ثنای صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
محنت امروز، فردا جمله راحت می شود
اشک خونین آب صحرای قیامت می شود
تلخی بیداری شبهای این محنت سرا
در شبستان لحد خواب فارغت می شود
در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک
آههای سرد سروباغ جنت می شود
ناامید از آه سرد و ناله سوزان مباش
کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
بر چراغ زندگی دست حمایت می شود
تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی
خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود
پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی
بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود
عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان
عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود
می کند بیهوده گویی خانه دل را سیاه
چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود
هرکسی را حد خود باشد حصار عافیت
جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود
گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست
چاره این درد بی درمان به صحبت می شود
می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف
میگساری مایه اشک ندامت می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور عبادت می شود
اشک خونین آب صحرای قیامت می شود
تلخی بیداری شبهای این محنت سرا
در شبستان لحد خواب فارغت می شود
در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک
آههای سرد سروباغ جنت می شود
ناامید از آه سرد و ناله سوزان مباش
کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
بر چراغ زندگی دست حمایت می شود
تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی
خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود
پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی
بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود
عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان
عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود
می کند بیهوده گویی خانه دل را سیاه
چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود
هرکسی را حد خود باشد حصار عافیت
جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود
گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست
چاره این درد بی درمان به صحبت می شود
می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف
میگساری مایه اشک ندامت می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور عبادت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
گر ز ریحان خواب بیدردان به سامان می شود
خواب من آشفته زان خط چو ریحان می شود؟
از اطاعت عاقبت محمود می گردد ایاز
قامت خم خاتم دست سلیمان می شود
حسن چون بی شرم شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود
پرده داری می کند از سوختن پروانه را
شمع اگر در جامه فانوس پنهان می شود
در زمین پاک ریزد دانه دهقان امید
سینه بی آرزو آخر گلستان می شود
نیست چون گرداب بهردانه گردیدن مرا
آسیای من به آب خشک گردان می شود
سرو از شرم قدت در دود آه قمریان
چون الف در مد بسم الله پنهان می شود
از دل بی مدعا صائب فلک داغ من است
تخم چون سوزد غنی از ابر احسان می شود
خواب من آشفته زان خط چو ریحان می شود؟
از اطاعت عاقبت محمود می گردد ایاز
قامت خم خاتم دست سلیمان می شود
حسن چون بی شرم شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود
پرده داری می کند از سوختن پروانه را
شمع اگر در جامه فانوس پنهان می شود
در زمین پاک ریزد دانه دهقان امید
سینه بی آرزو آخر گلستان می شود
نیست چون گرداب بهردانه گردیدن مرا
آسیای من به آب خشک گردان می شود
سرو از شرم قدت در دود آه قمریان
چون الف در مد بسم الله پنهان می شود
از دل بی مدعا صائب فلک داغ من است
تخم چون سوزد غنی از ابر احسان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۰
روی آیینه دل تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد