عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۰
چون به یاد شرم می افتم در اثنای نگاه
می زند غیرت ز مژگان تیشه بر پای نگاه
تخته مشق خط شبرنگ یارب چون شود
صفحه رویی که می ماند بر او جای نگاه
حسرت جاوید را حیرت تلافی می کند
برنمی آید به یک دیدن تمنای نگاه
همچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر می شود
بیش شد سامان حسن او ز یغمای نگاه
اشک شبنم بوی گل را مانع پرواز نیست
گریه نتواند نهادن بند بر پای نگاه
این چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اش
می کنند از شوق سبقت بر هم اجزای گناه
گر چه چشمش را ز بیماری دماغ ناز نیست
بر سر کارست دایم کارفرمای نگاه
از نگاه ما که در باغ تجلی محرم است
رومگردان ای بهشت عالم آرای نگاه
داغش از چشم غزالان می شود ناسورتر
سر به صحرا داد هر کس را که سودای نگاه
تا به گرد گلشن رخسار او گردیده است
سر چو مژگان می نهم هر لحظه بر پای نگاه
شرم در بیرون در چون حلقه می پیچد به خود
در حریم حسن او صائب ز غوغای نگاه
این جواب آن غزل صائب که می گوید رهی
چون پری از دیده غایب شد در اثنای نگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۴
بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهبای بی غش افتاده
ترا به چشم محال است میکشان نخورند
چنین که باده حسن تو بی غش افتاده
قلم ز نامه شوقم به خویش می لرزد
که نی سوار به صحرای آتش افتاده
ز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیم
هزار رشته جان در کشاکش افتاده
به دست باده گلگون عنان مده زنهار
که نوسواری و این اسب سرکش افتاده
غلط به خامه مو می کنند بی خبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
چگونه محو نگردی ز ساده لوحی ها؟
تو طفل و خانه دنیا منقش افتاده
دل از نظاره آن لب چگونه سیر شود؟
سفال تشنه به صهبای بی غش افتاده
ز دانه دل من دود تلخ می خیزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
عجب که ناله عاشق شود عنانگیرت
چنین که توسن ناز تو سرکش افتاده
ز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانش
کمان ابروی او بس که پرکش افتاده
حضور دل ز غم و درد عشق می داند
سمندری که به دریای آتش افتاده
به حال سوختگان رحم می کند صائب
نگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۶
نشد قسمت که چندان چشم شوخ او به ما سازد
که مرغ زیرکی منقار با آب آشنا سازد
نگاه آن که بر آیینه روی تو می غلطد
دمش آیینه آب گهر را بی صفا سازد
رخ مقصود از آیینه وقتی جلوه گر گردد
که مالش استخوان پیکرت را رونما سازد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۰
جلوه ای مستانه زان گلگون قبا می خواستم
زان گلستان یک نسیم آشنا می خواستم
با گواهان لباسی دعوی خون باطل است
ورنه خون خود ازان گلگون قبا می خواستم
تا به کام دل چو مرکز گرد سر گردم ترا
پایی از آهن چو پرگار از خدا می خواستم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۰۶
قیامت را به رفتار آورد سرو روان تو
زند مهر خموشی بر لب عیسی زبان تو
صبا را منع می کردم ز گلزارت، چه دانستم
که زیر دست صد گلچین برآید گلستان تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
روی خوبت دلبری را پایه ای است
آرزو را خوبتر پیرایه است
چرخ با چندان ستم حسن تراست
که ز مادر مهربانتر دایه ای است
چون به عهد دولت رخسار تو
ناله را از چرخ برتر پایه ای است
لحظه ای با بنده بنشین کاین قدر
زندگانی را عجب سرمایه است
در غمت از آه خسرو تا سحر
شب نخسپد هر کجا همسایه ایست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
بتم چو روی سوی خانه کتاب آرد
ز خلق اگر نکند رخ نهان، که تاب آرد؟
رخش جریده حسن است، اندرین معنی
لبش به وجه حسن خط مشک ناب آرد
مگر ز عارض او می برد جمالت آب
که قطره های عرق بر رخ از حباب آرد
اگر به مجلس ما چنگ سر فرو نارد
بگو به مطرب عشاق تا رباب آرد
اگر تو گوش کنی در نظم خسرو را
به تحفه هر نفست گوهر خوشاب آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
نام سرچشمه حیوان چه بری با دهنش؟
سخن قند، مگو با لب شکر شکنش
گر زند با دهنش پسته ز بی مغزی لاف
هر که بیند شکند با لب و دندان دهنش
ای صبا، گوی ز من غنچه تر دامن را
چیست آن غنچه که پنهان شده در پیرهنش؟
دوش جستم ز دهانش خبر آب حیات
گفت، باید طلبید از لب شیرین منش
گر شود در غم تو چهره عاشق کاهی
باز گلگون کند از خون دل خویشتنش
زلف کج طبع تو هندوی بلاانگیز است
چشم سرمست تو ترکی ست که یغماست فنش
روز و شب وصف رخ خوب تو گوید خسرو
تا چه طوطی ست که از آینه باشد سخنش
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - باز در ستایش او
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این
جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این
گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا
گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این
گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است
گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این
گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟
گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این
گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای
گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این
گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش
گفت ترک مست را اندیشه یغماست این
گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام
گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
سحرگاهان که چون خورشید از منزل برون آیی
برخسار جهان افروز عالم را بیارایی
برعنایی به از سروی، بزیبایی فزون از گل
تعالی الله! چه لطفست این؟ بزیبایی و رعنایی
مرا گویی که: جان بگذار و فرمایی که: دل خون کن
بجان و دل مطیعم، هر چه گویی، هر چه فرمایی
مگر جانی، که هر جا آمدی ناگه برون رفتی؟
مگر عمری، که هر گه میروی دیگر نمی آیی؟
چه خوش باشد که اول بر من افتد گوشه چشمت!
سحر چون نرگس زیبا ز خواب ناز بگشایی
دل از درد جدایی میکشد آهی و می گوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
هلالی آید و هر شام سوی منظرت بیند
که شاید چون مه نو از کنار بام بنمایی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست
دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست
رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
از حسن و صورت تو تعجب همی‌کند
هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست
نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست
یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست
از دست خَدّ و قَدّ تو در باغ و بوستان
تشویش لاله وگل و تَشویر عَر‌عَرست
روشن مه است روی تو بر سرو و جانور
یا آفتاب بر سر سیمین صنوبرست
تا ساختی ز غالیه صد حلقه بر سمن
بس‌ کس‌ که بر امید تو چون حلقه بر درست
عطّارگشت زلف تو کز بوی عِطر او
گویی سرا و مجلس و میدان معطرست
درویش‌ گشت جان من از مایهٔ شکیب
تا روی تو ز نامهٔ خوبی توانگرست
چون شَکّر اندر آب تن من گداخته است
تا لعل آبدار تورا طعم شَکَّرست
یاقوت احمرست به چشم اندرم سِرشک
تا درّ تو نهفته به یاقوت احمرست
گر دُرج ‌گوهرست ز عشق تو چشم من
طبع من از مدیح صفی کان گوهرست
خورشید ملک و سَیّد احرار روزگار
بوطاهر آنکه از همه عیبی مُطَهّرست
آزاده مِهتری که بر آزادگان دهر
از عقل و فضل بارخدای است و مهترست
در پیش رای پاکش و در جنب همتش
خورشید چون ستاره و دریا چو فَرغَرست
پرگار عقل را دل او همچو مرکزست
تصریف جود راکف او همچو مَصد‌رست
کردار او به‌زرّ صنایع مُوَشَّح است
گفتار او به ‌درّ بدایع مُشَجّرَ ست
از رای او مصالح ملک شهنشه است
در رسم او منافع دین پیمبرست
در حَلّ و عَقد هر چه به تدبیر و رای اوست
شایستهٔ شهنشه و دستور کشورست
ای مهتری که بخت تو بر پایهٔ رسید
کز وهم فیلسوف به‌صد پایه برترست
تا صورت بدیع تو پیدا نکرد چرخ
معلوم کس نگشت که دولت مُصَوَّرست
از نقش‌ کِلْک تو همه‌ گیتی مُنَقّش است
از نور رای تو همه عالم منوّرست
چون روزگار دولت تو بی‌نهایت است
چون آفتاب همت تو نورگسترست
گر نور پرورند ز پاکی هوا و آب
جود تو همچو آب و هوا نورپرورست
گر دشمن تو هست چو یأجوج باک نیست
تا عزم تو به قوّت سدّ سکندرست
از غایت‌ کرم ضعفا را تویی پدر
شاید که بخت نیک تو را همچو مادرست
آری برادرست تورا بخت ازین قبل
هرکس که برخلاف تو کوشد بر آذر است
ای زیر بار منّت توگردن کِرام
برگردن زمانه مدیح تو زیورست
معلوم رای توست ‌که در شاعری مرا
مدح تو سَر جریده و آغاز دفترست
جانم ز مهر تو فلک پر کواکب است
طبعم ز مدح تو صدف پر زگوهرست
پیوسته آفرین تو خوانم همی به خلق
کان آفرین به‌موضع و آن حق به حقورست
این خانه جنت است و تو رضوان جنتی
ایوان تو چو طوبی و دست توکوثرست
ساغر بیار و جام بخواه و بنوش می
کز دست تو حلال‌تر از شیر مادرست
تا نور هفت اختر باقی است بر فلک
تا بر زمین بقای شه هفت کشورست
عزم تو بر زیادت و کام تو بر مراد
از شاه هفت کشور و از هفت اخترست
خوشباش و شادزی‌که تو را عیش خرّم است
می نوش و مال ده که تورا بخت یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹
چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمین‌بر
گر آفتاب‌ گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او
مه است در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
به زیر هر گرهی توده‌ توده از سنبل
به زیر هر شکنی حلقه‌ حلقه از عنبر
شنیده‌ام به حکایت که مرد مشک‌فروش
نهان کند جگر سوخته به مشک اندر
به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن
ز من به جای جگر خواسته است خون جگر
از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت ‌گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکرین لبی ای سر‌و قد سیمین‌بر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را
مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر
دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا
تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر
مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او
ابوا‌لمحاسن‌ خورشیدفعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام‌ تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشته است در میان قدر
اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان
خدای باز دهد جان رفته را به صور
درخت طوبی دنیا به آرزو جوید
که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگا‌نش قلم باید و فلک دفتر
به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی‌ که خلق عالم را
ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر
توانگرست و مظفرکسی‌که مهر تو جست
که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید
مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسف است همت تو
کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو ز شوم اختری همی‌گوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی‌ که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی ‌که هست زُحَل‌ زیر و دولت تو زبر
تویی‌ که با تو ثریا است در قیاس ثری
تویی ‌که پیش تو دریا است در شمار شمر
ز بهر پیکر توست آفتاب آینه‌گون
ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر
ز آب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل
اگر سعادت پیغمبران بود به هنر
ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر
به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه
به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر
مرا همی عجب آید ز کلک‌ فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیه‌گر
پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق
شهاب‌ رنگ و سنان‌ شکل و خیزران‌ پیکر
روان ندارد و او را تحرک است و سکون
زبان ندارد و او را حکایت است و سمر
به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین
ز سر خویش به تارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل
چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
به نزد اهل خرد چون بود سخن‌گستر
اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چون‌کند همی از بر
همیشه بسته میان است و آسمان ‌گویی
ز بهر خدمت تو بست بر میاتش‌کمر
خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بی‌تو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بی‌تو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی
به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر
فراز او همه‌گرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان ز نهیب‌گناه در محشر
همی ‌گذشت به من بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که به‌معروف بگذرد مُنکَر
به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی توده‌های خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر
بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک‌
نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجده‌گاه من است
گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در
به سان خضر رسیدم کنون به‌ آب حیات
اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
به آفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من
اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر
به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم
اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان
گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر
به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر
به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۶
ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ مُلی‌ گه بند تازه‌ گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری‌ گه طوقِ نسترنی
گه خوشهٔ عِنَبی‌ گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَری‌گه حلقهٔ سمنی
چون رأی تیره‌دلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی
گویی دلیل غمی‌ کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی
از مشک سوده‌کشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی
کافیْ کَفَی‌ که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلی‌که دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی
ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی
ای شاعری که همی مدحش‌کنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی
هم‌ گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلال‌گاهی چنان لگنی
ای‌کلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانندهٔ صدفی پر درُ مختزنی
پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی
گنج از تو هست قوی‌ گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن‌ گرچه نحیف تنی
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی
ای مقبلی‌که به عزم‌، اقبال را سببی
وی منصفی‌ که به‌کلک انصاف را وطنی
آنجا که جود بود چون مَعن زایده‌ای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
مظلوم را به عنا تو کاشف ا‌لکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی
برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُ‌مرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفته‌ام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی
تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یوم‌النّوی بدنی
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت گل در مدح امام زمان (عج)
بس که شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - و قال ایضآ یمدحه
سروری که سرو امانی بباغ فضل
از چشمه سار لطف تو سیراب می رود
در روزگار دست تو پای امید خلق
چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود
از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه
چون زلف ماه رویان در تاب می رود
از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم
خصم گریز پای چو سیماب می رود
آز شکم فراخ که هرگز نخورد سیر
از نعمت تو با همه اسباب می رود
بر کام عقل باد تو همچون نفس گذشت
در چشم شیر سهم تو چون خواب می رود
الفاظ دلفروز تو در کسوت حروف
هم بر سبیل گوهر شبتاب می رود
چون پسته هر که با تو دل او دورنگ شد
در خون خویش غرقه چو عنّاب می رود
مخدوم و صدور سیّد و مولا و مقتدا
القاب خاص تست نه اغراب می رود
لکن جلال الاسلام از جمله خوشترست
چون بحث در مجاری القاب می رود
از واجبات مدح تو صد پایه نازلست
چندانکه در ثنای تو اطناب می رود
گر بنده بر وظایف خدمت مقصرّست
یا گه گهی بسنّت اغباب می رود
تا روز هر شب از پی ورد دعای تو
چون شمع سوزناک بمحراب می رود
سرمای این چنین که همی لرزد آفتاب
از ابر اگر چه در بر سنجاب می رود
چون اشک شمع ده تو افسرده بر همست
هر قطره کز دهانۀ میزاب می رود
از بس که سطح اب ز یخ بند محکمست
فاسق چو زاهدان ز بر اب می رود
وحلی چنین که پای اگر بر زمین نهم
تا خایه پایم از پی پایاب می رود
بارندگی چنین که بهر ذرّه یی ز خاک
گویی هزار تیر به پرتاب می رود
این عذرهاست روشن و اندک عتابکی
گه گاه با حواشی اصحاب می رود
چندانکه شکر حضرت عالیست بنده را
اضعاف آن شکایت نوّاب می رود
مقصود همگنان ز تو نقدست پس چرا؟
خادم همیشه از پی نایاب می رود
زین وعدۀ دراز که در پیش می نهد
هر دم دلم ز جای چو طبطاب می رود
تا وقت ارتفاع معطّل نشسته ام
زان بر هوا دلم چو سطرلاب می رود
می گویم این و در خوی خود غوطه می خورم
از بس مبالغت که درین باب می رود
امیّد عفو دارم اگر چه ز انبساط
لفظی نه بر قضیّت آداب می رود
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۶
یار تو غم اندوخته‌ای می‌باید
دل گرم جگرسوخته‌ای می‌باید
از بهر دلالت صبوحی خیزان
شمع سحر افروخته‌ای می‌باید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت
شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت
تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف
همچون پر طاوس نشان بر سر آیت
با پسته مگر اینکه لب من به تو ماند
نرسم به دهان نو در آید به حکایت
جور سگ کوی تو نگویم به رقیبان
از دوست به دشمن نتوان برد شکایت
گفتی بکنم هر که مرا خواست ز بنیاد
بنیاد ز من نه اگر این است جنایت
کردم بحلت خون خود ای یار به شرطی
کان دم که کشی عفو نیاری به حمایت
بر آن کمال ار دل تر سوخت عجب نیست
در سنگ کند ناله فرهاد سرایت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
هیچ آن دهان شیرین کس را عیان نباشد
تو کوزه نباتی زانت دهان نباشد
گیرم که سازم از نوه همچون قلم زبانی
نام لب تو بردن حد زبان نباشد
بر لوح چهره اشکم خطها کشد به سرخی
زینسان محرر آنرا خط روان نباشد
سوزم به آه سینه جانهای دردمندان
تا بر در تو جز من کس جان فشان نباشد
دل ز آن میان نیابد هرگز نشان بجستن
بر تن منبران را از مو نشان نباشد
از آه من به بستان دور از تو بر درختان
مرغی نگشته بریان در آشیان نباشد
نتوان کمال بستن طرف از میان خوبان
جان و سری که داری تا در میان نباشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
شراب اشک تلخم، چاشنی از نقل تر گیرد
گر آن شیرین پسر، بادام چشمم در شکر گیرد
کف بی مایه نتواند، ره سیل خطر گیرد
همان بهتر که ناصح آستین زین چشم تر گیرد
اگر رفته ست اشک پی سپر تا دامن محشر
محال است از دل گم گشتهٔ عاشق خبر گیرد
سمندر از صفیرش می کند آتشگه آرایی
همای عشق مرغی را که زیر بال و پر گیرد
درین مکتب کشد خط برکتاب جزء و کل طفلی
که پیش از دفتر تعلیم، لوح عشق برگیرد
سهیل اشک من پرورده آن سیب زنخدان را
خورد خونها چمن پیرا، نهالی تا ثمرگیرد
دماغم چون قفس پروردگان تا چند از خامی
سراغ بوی آن گل از نسیم بی خبر گیرد؟
فریب صوت بلبل خورده ای ای گل، اگر خواهی
بگو تا بال و پر، نزدیک شمع شعله ور گیرد
غرور حسن کی بی جا زند راه نظر بازی؟
هوس دنباله ی این کاروان بی جگرگیرد
صداع از بوی گل خیزد سر آسوده مغزان را
خلاص از دردسر گردد کسی که ترک سر گیرد
لب خشک صدف سازد حزین با مهر خاموشی
رگ ابر قلم چون صفحه در آب گهر گیرد