عبارات مورد جستجو در ۶۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - از بزرگی طلب ادای قروض خود را کرده است
ای خداوندی که باشد نسبت انعام تو
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند
می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند
گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن
کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم
آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان
منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا
وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان
بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن
شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان
بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما بارست چون کوه گران
دست از من برنمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از آن ز دیده و دل اشک و آه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مستان تو از جام ازل باده خورانند
تا صبح ابد از دو جهان بیخبرانند
در راه طلب سر بنهد طالب مقصود
آنان که بنالند زپا نو سفرانند
زهاد پس از زهد بمیخانه گرایند
یک عمر نشاید که بغفلت گذرانند
در باغ بیا تا که ببینی گل و بلبل
از شوق همه نعره زنان جامه درانند
شنعت نپسندند بزنجیری زلفت
آنان که گرفتار باین بند گرانند
چوگان تو را کی سر گوی چو منی هست
کافتاده چو گو در سم اسب تو سرانند
بگذر سوی بتخانه که گردند پشیمان
قومی که بآن لعبت بیجان نگرانند
خفاش ندارد خبر از پرتو خورشید
این قوم ملامتگر ما بی بصرانند
آشفته بجز من که از آن شمع شدم دور
پروانه ندیدیم که از بزم برانند
فرهاد تو شکر لبم ای خسرو خوبان
در شهر اگرچه همه شیرین پسرانند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
قدم برون نگذارم ز آستانه ی خویش
چو آینه همه عمرم چراغ خانه ی خویش
به کار خویش کنم ناله، گو کسی مشنو
کمان کشیده ام، اما خودم نشانه ی خویش
چو مرغ باش در آیین عافیت طلبی
که وقت شام چو شد، می رود به خانه ی خویش
چگونه سر زند از دل نوای آزادی
مرا که حلقه ی دام است آشیانه ی خویش
به دست خویش کن اصلاح خود، که مغروران
به موی خود نگذارند غیر شانه ی خویش
چه فرق از وطن و غربت، این چنین که منم
چو عکس آینه، دایم غریب خانه ی خویش
به زیر چرخ، ترقی سلیم ممکن نیست
در آسیا نتوان سبز کرد دانه ی خویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
یار می آید و به استقبال
می روم دمبدم ز حال به حال
هر چه شد دلنشین عزیز بود
مردم چشم آینه است مثال
چون تصور کنم میانش را
هست باریکتر ز راه خیال
در گلستان ز شرم سرو قدش
می گذارد چو نخل موم نهال
تن به کاهش دهد چو بدر منیر
هر که باشد به فکر کسب کمال
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
بزرگوار خدایا من آن تهیدستم
که خجلتم نگذارد که سر بر آرم هیچ
بخوشه چینی ام از خرمن کرم بنواز
که من نکاشته ام تخم و گر بکارم هیچ
بزیر بار گنه مانده ام ببدکاری
ز کار و بار چه پرسی که کار و بارم هیچ
بخاندان محمد که از محبتشان
متاع هر دو جهان را نمی شمارم هیچ
بجز محبت اینخاندان مپرس از من
که جز محبت این خاندان ندارم هیچ
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱
ما زاده کیقباد و کیکاووسیم
جان باختگان وطن سیروسیم
در تحت لوای شیر و خورشید ای لرد
آزاد ز بند انگلیس و روسیم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
یارب چو مرا خلعت خلقت دادی
بر کسب کمالم بده استعدادی
یا خود استاد کار فرمایم باش
یا راه نما مرا سوی استادی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - حکایت
گویند از خراسان شد تاجری روانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهر بند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بدش یگانه
گشتش ز جان پذیره بردش بخانه خویش
گرد آمدند بروی یاران ز هر کرانه
روز وداع مهمان با میزبان خود گفت
مالی است می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق نه گنج و نه خزانه
از عهده نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز بنده را نیست عذری در این میانه
آن به که مال خود را آری بنزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبانه
بازارگان مسکین شد در سرای قاضی
نقدی که داشت بر وی بسپرد محرمانه
آنگه بسوی مقصد با کاروان روان شد
خرم ز دور گردون وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
فالله یامرالناس بالعدل و الامانه
قاضی بگفتش ای مرد منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات بسیار و بیکرانه
اما ترا بتحقیق اینک نمی شناسم
گو! کیستی؟ چه داری از مال خود نشانه؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتی آن زر
بردی درون صندوق هشتی بکنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند کوتاه کن فسانه
ورنه زنم بفرقت زخمی که زد بجرئت
در بطن خبت بر شیر بشربن بو عوانه
حاجی ز نزد قاضی مایوس رفت و دانست
دون همتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری آه از جگر زبانه
گفتا مرا بدامی افکنده ای کزین پیش
نه یاد آب دارم نه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شست صیاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن بتازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی است
چو نان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز و ز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من بقصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان در این کتانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت با طاعت و دیانه
تا بسپرد بدستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد گفتم بغیر قاضی
نشناسم اندرین ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت بمحضر
بخشد سریر و افسر با ملکت زمانه
قاضی ز جای برخواست خواندش درود بیمر
با منت فراوان با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغام بر من ز قهرمانه
کاینسان ودیعه را پار هشتی تو در فلان شب
نزد فلانه خاتون در کیسه فلانه
چون باز جستم آن کیس دیدم بسان سدگیس
دور از فسون و تلبیس مهر تو با نشانه
سیم است و زر و گوهر در کیسه مطیر
سرخی بابره اندر سبزیش بر بطانه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدقست پای تا سر
از بنده در امانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا ما بندگان عاجز
تا زنده ایم جوئیم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی زد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج
سوی طواف خانه کی میشود روانه
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرائی کش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با مته و کمانه
هم بار دوست بستم هم مشت تو گشادم
زین گونه میتوان زد تیری بدو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
بر چینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون استن حنانه
کی آید از خیانت جز ننگ دزد شاهر
کی زاید از ذرایح جز سوزش مثانه
یا مسند ریاست با دستگاه سرقت
برداشتن بیکدست نتوان دو هندوانه
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۹ - از زبان کسی به دیگری نگاشته
یا عزیزی من لا عزیزله، با همه گرفتاری و پریشانی این دل خودکام و پای سبک گام و عقل دیوانه مشرب و نفس آشفته مذهب و مغز سودائی سرشت و طبع رسوائی سرنوشت، بازم از زیارت خدام آقا و عیادت سرکار وزیر و اقدام کارهای معادی و معاشی منصرف ساخته، به آنجا کشید که نگفته گویاست و نهفته هویدا. چون حقیقت عالی در ولایت جان والی است، بی پرده حاضری نگویمت جای خالی است، طرفه عرفان سردی بافته شد و دامان گردی شکافته، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار . دوات قلمدان را مصحوب حامل که خادم این محفل است و محرم این منزل ارسال فرمایند که مرکب حاضر است، اگر بیمار پرس سرکار وزیر لشکر دست داد از جانب من بسط ارادت کن و قصد عبادت مخدومی را عذری خوش گوی که جبران گناهم کند، دارای انجمن که خداوند من است و بنده تو عرض نیاز می کند و عذر باز می خواهد.
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح دهقان اجل احمد
آب روشن گشت و تاری شد هوا از ماه تیر
بی گمان خم عصیر اندر هوا انداخت تیر
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
عیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر
زاغ بگریزد ز تیرانداز چون از هر سوی
زاغ گرد آمد چو تیرانداز شد خم عصیر
ملک باغ و بوستان بگرفت زاغ پر نعیب
سرو گلبن عضب کرد از عندلیب خوش صفیر
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را تا باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستانرا و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر
چون فقیران بار و بر یکبارگی درباختند
سایه دار و میوه دار و مذهب این دارد فقیر
هر جمادی را ندانم تا در آموزنده کیست
عادت دست جواد نایب صدر کبیر
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر
باده پیر و برگ برنا بود در فصل بهار
برگ پیر و باده برنا شد چو آمد ماه تیر
برگ پیر و باده برنا بهنگام نشاط
کاندر آمیزد بطبع مردم برنا و پیر
پیر و برنا را برآمیزد بروز بار و بزم
صدر برنا بخت پیر اندیشه روشن ضمیر
صدر عالی رای دهقان اجل احمد که او
هست دولت را شرف چون دین یزدان را نصیر
دیده اهل کفایت کز صریر کلک خویش
دیده اهل کفایت را همی دارد قریر
آن هنرمندی که چون او کلک بر کاغذ نهد
تیر بر گردون ز شرم او بگرداند مسیر
ملک شرق و چین بشاهست و وزیر آراسته
رأی و تدبیر ویست آرایش شاه و وزیر
ای بلند اختر خداوندی که بررفته سپهر
هست پیش همت والای تو پست و حقیر
بر سپهر حشمت و جاه و بزرگی و شرف
همچو خورشید از میان اخترانی بی نظیر
قرص خورشید مضئی از رای تو گیرد ضیا
همچنان کز قرض خورشید مضی ماه منیر
نی نظیر رأی رخشنده ات بود شمس مضی
نی عدیل کف بخشنده ات بود ابر مطیر
قطره ای از ابر جود تست صد بحر محیط
ذره ای از کوه حلم تست صد کوه تبیر
در کفایت چون سر کلک تو گردد قیرگون
روز بخت حاسد و بدخواه تو گردد چو قیر
هرکه روی از تو بتابد زو بتابد روی بخت
هرکه مأمور تو شد بر کام دل گردد امیر
جز رضای تو نگیرد دست و ننماید خلاص
هرکه را دارد زبان در چنگ و بند غم اسیر
حاسد جاه تو خواهد خویشتن را همچو تو
یافته جان عریض و یافته شغل خطیر
هرکه در جاه عریض تو نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه قعیر
هرکه در آئینه حاجت بجوید روی خویش
زان غرض بی بهره باشد چون زآئینه صریر
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زربخشی همی بر بانگ زیر
چون تو باشی جاه و دولت را سزا ندهد فلک
آن سزاواری تو را وین ناسزا را خیر خیر
حاسد بدخواه جاه تو بمرگت آزمند
گر درین حسرت بمیر باک نبود گو بمیر
گاه بر گل ریزدی نوش و گهی بر برگ گل
از کف گلبرگ رو ماهی بلب چون شهد و شیر
تا جهان باشد نصیب تو طرب باد از جهان
بهره بدخواه تو اندیشه و کرم و زحیر
جاه بدخواه تو از ادبار در تحت الثری
رایت اقبال نگذشته از چرخ اثیر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمی‌سازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
می‌نهم از دور بینی پنبه‌ای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائی‌های غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۸ - اسبیات
صاحب جاها من از تو زر می طلبم
بی توشه ام و زاد سفر می طلبم
هر چند دویدم اسپ با من نرسید
این بار ز تو کرای خر می طلبم
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
صاحب جاها همیشه من رنجورم
از همنفسان خویشتن مهجورم
عمریست به دست و پای من قوت نیست
از خدمت تو ز ناتوانی دورم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۲ - عبدالعلی
بود عبدالعلی آنکس که برتر
بود قدر وی از اقران سراسر
خیال و همتش پیوسته عالی
بود از بهر تحصیل معالی
ز اقران و ز اخوان معلی
بکسب رفعت است ادارکش اعلی
رسد تا بر شئونات علیه
کند درک کمالات سنیه
صفی را صاف‌تر زین مشربی هست
بتحقیق معانی مطلبی هست
کند عبدالعلی در رتبه کامل
هر آنچه اعتلا را هست قابل
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - تاج انما
شاهی که نه فلک،چو بساطی ست زیر پایش
ایزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سایند سروران، به درش جبههٔ نیاز
داده است سروری، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از این خوبتر قماش
گر خوانمش خدای بود این سخن خطا
وین هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفی به سوی غار ثور رفت
با صد شعف به جای نبی خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هیبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدوداز قهر تیغ
روح الامین ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکی» مدحت گر توام
مداحی توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو یاعلی
فردا به روز محشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذر خواه باش
سوز دلم به حال جگرگوشه ات حسین
کوشد شهید از ستم قوم بد معاش
ای شیر کردگار! حسین تو شد شهید
با اشک از نجف، قدمی نه به کربلاش
بتگر که چون حسین تو رادر کنار نهر
لب تشنه سر برید زکین، شمر از قفاش
آن سر که جبرئیل ز مویش غبار شست
خولی زکینه داد به خاک تنور جاش
عباس پور صف شکنت را نگر که چون
از پیکر شریف، جداگشت دستهاش
آغشته گشت سنبل اکبربه خون و ماند
چون لاله داغ بر دل لیلا و عمه هاش
در قتلگه به زینب دل خسته ات نگر
ژولیده مو، سیاه به سر، چهره پرخراش
از ظلم کوفیان ستم پیشهٔ دنی
یک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
نهج البلاغه : خطبه ها
سرزنش مردم کوفه از سستی در جهاد
و من خطبة له عليه‌السلام بعد غارة الضحاك بن قيس صاحب معاوية على الحاجّ بعد قصة الحكمين
و فيها يستنهض أصحابه لما حدث في الأطراف
أَيُّهَا اَلنَّاسُ اَلْمُجْتَمِعَةُ أَبْدَانُهُمْ اَلْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ
كَلاَمُكُمْ يُوهِي اَلصُّمَّ اَلصِّلاَبَ
وَ فِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ اَلْأَعْدَاءَ
تَقُولُونَ فِي اَلْمَجَالِسِ كَيْتَ وَ كَيْتَ
فَإِذَا جَاءَ اَلْقِتَالُ قُلْتُمْ حِيدِي حَيَادِ
مَا عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعَاكُمْ
وَ لاَ اِسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاكُمْ
أَعَالِيلُ بِأَضَالِيلَ
وَ سَأَلْتُمُونِي اَلتَّطْوِيلَ
دِفَاعَ ذِي اَلدَّيْنِ اَلْمَطُولِ
لاَ يَمْنَعُ اَلضَّيْمَ اَلذَّلِيلُ
وَ لاَ يُدْرَكُ اَلْحَقُّ إِلاَّ بِالْجِدِّ
أَيَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِكُمْ تَمْنَعُونَ
وَ مَعَ أَيِّ إِمَامٍ بَعْدِي تُقَاتِلُونَ
اَلْمَغْرُورُ وَ اَللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ
وَ مَنْ فَازَ بِكُمْ فَقَدْ فَازَ وَ اَللَّهِ بِالسَّهْمِ اَلْأَخْيَبِ
وَ مَنْ رَمَى بِكُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ
أَصْبَحْتُ وَ اَللَّهِ لاَ أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ
وَ لاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ
وَ لاَ أُوعِدُ اَلْعَدُوَّ بِكُمْ
مَا بَالُكُمْ
مَا دَوَاؤُكُمْ مَا طِبُّكُمْ
اَلْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُكُمْ
أَ قَوْلاً بِغَيْرِ عِلْمٍ
وَ غَفْلةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ
وَ طَمَعاً فِي غَيْرِ حَقٍّ