عبارات مورد جستجو در ۲۰۶ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ستاره خندان
بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
مخمل خریده‌اند ز دکان بوریا
بی‌باک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بوی‌گل ادب ز دماغم نمی‌رود
غلتیده‌ام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشاره‌ایست
غافل نی‌ام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنی‌که به مشق ادب رسی
خط‌هاست درکتاب دبستان بوریا
بی‌خوابی که زحمت پهلوی‌کس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمین‌گرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوت‌کنج قناعتیم
نی بی‌صداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه می‌خورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۶
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کس نگریست
باز از شماتت اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند
مبین آن بی حمیّت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
و در علم محاسبت چنان که معلومست چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن
کس نیاید به خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش
یا جگر بند پیش زاغ بنه
گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
و حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند
گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت تُست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی
به دریا در منافع بی شمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است
رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه و معتمدٌ علیه گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة
فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه
منشین ترش از گردش ایام که صبر
تلخ است و لیکن بر شیرین دارد
در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر برنهند
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن به دین کلمه اختصار کردیم.
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ گژدم
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۳
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت
به نان قناعت كنيم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشينی که فلان درين شهر طبعی کريم دارد و کرمی عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردی همسایه در بهشت
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۸
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۱
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای گفتم
آن شنيدستی كه در اقصای غور
بار سالاری بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش امیر با احتشام عزیز خان سردار کل نظام فرماید
خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر
در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین
کارم همی به‌بر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفت‌که آزاده سرو را
نشنیده‌ام هنوزکسی آورد به‌بر
باری به ‌برگرفتم و بوسیدمش چنانک
دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمش‌کزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماه‌کاشغر
می‌درجگر چو رفت‌شودخون‌و زان‌می‌اش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتم‌کنون‌که روی تو از می چو‌ گل شکفت
قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست
بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش
ناید هنر به‌کار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون‌‌ گذشت
‌فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازه‌که آید خبر مپرست
خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک
دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است
حاصل ‌ز هر چه‌ هست به‌‌ گیتی ز خشک و تر
در تن چو رو‌ح دارم‌گور عور باش‌ تن
در سر چو مغز دارم‌ گو عور باش‌ سر
پشمی‌کلاه را چکند ماه مشک‌بوی
مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دایم به‌گردش‌ است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروین‌گرای من
بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم‌ گذشت
فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون ‌گذشت و خواندی فرداش روز پیش
پس هرچه ‌هست فردا چون دیست در‌گذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است
وین شعر ترکه هستش روح‌القدس پدر
هر شعر ترکه‌گویم در مدح مصطفی
روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب
کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم
گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخ‌بخ بر این جلال ‌که چشم ستاره ‌کور
هی‌هی ازین مقال‌ که ‌گوش زمانه ‌کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید
زانگونه مات ‌گشت‌ که در روشنی بصر
آنگه به‌ رقص ‌و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس‌ از ولای خدا و رسول و آل
از مردمان عزیزترت‌ کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز
مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین
دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه‌ گر دمند
ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای‌ کز هراس تیغ تو هنگام‌ گیر و دار
خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است‌ گویی اندام تو تمام
کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم‌ که هر دو را
آ‌رد سجود روز‌ و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر
تو بسته پیش‌هر دو به‌طاعت‌همی‌کمر
وان ‌شمس و آن‌ قمر را زان ‌رو نظر به تست
کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمرده‌اند
تثلیث مشتری را با شمس و با قم‌ر
بر درگه ملک ‌که سلیمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی
کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی‌ که روز جود تو کارند بر زمین
آن سروگونه‌گونه چو ط‌ربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز
نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش
اندیشه‌ کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک می‌فشانی و دارد عدو زُکام
وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین
نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر ناله‌ای نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق
تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست
تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز
بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود
می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود
نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
یاران‌، چو صبح‌‌‍‌‍، قیمت وحشت‌گران کنید
دامان چیده را به تصنع دکان ‌کنید
جهد دگر به قوت ترک طلب‌ کجاست
کاری کز آرزو نگشاید همان کنید
معراج سعی مرد همین استقامت است
لنگی است هر قدر هوس نردبان‌کنید
بی‌حرف و صوت‌، معنی تحقیق روشن است
آیینهٔ خود از نظر خود نهان‌کنید
توفیق فکر خویش به هرکس نمی‌دهند
گر جیب نیست رو بسوی آسمان‌ کنید
نقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است
نقش جبین و نفس قدم امتحان‌ کنید
مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس
از عالم کرم طلب رایگان کنید
عالم همه به نیک و بد خود مقابل است
آیینه را ز حسن ادب مهربان‌ کنید
چون شمع‌ گر به معنی راحت رسیدن است
درس نشستن پی زانو روان کنید
پهلوی لاغری‌که قناعت نشان دهد
در نقش بوریای تجرد نهان‌ کنید
از شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است
قلقل اگر نماند ترنگی عیان‌ کنید
خورشید در تلافی سودای همت است
گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیان‌کنید
روزی دو از نم عرق شرم زندگی
خاکی که باد می‌برد آخرگران کنید
در زبر پاست خاک مراد غرور عجز
ای غافلان تلاش همین آستان‌کنید
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت
بیدل شوید و ترک غم این و آن ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم
چو موی‌کاسه چینی به غیر سایه ندارم
مگر به خاک رسانم سر بنای تعین
که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم
چو طفل اشک‌گداز دلیست پرورش من
یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم
تهیهٔ‌کف افسوس‌کرده‌ام چه توان‌کرد
به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم
بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت
دگر صریح چه انشاکنم‌کنایه ندارم
به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت
تو سبحه‌گیرکه من چون خروس خایه ندارم
سزدکه مولوی‌ام خرده بر شعور نگیرد
که‌گمره ازلم جزوی از هدایه ندارم
به هر طرف‌کشدم دل‌، یکیست جاده و منزل
سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم
به نام محض قناعت کنید از من بیدل
که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن
خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری
تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن
می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار
سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن
چوب به‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ
نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن
کارگه حیرتی ورنه که داردگمان
دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن
گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد
آبله واری خوش است پاس قدم داشتن
محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست
آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن
مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن
ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن
بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح
دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن
آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت
مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن
ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس
خصم سر ناخن است شکل درم داشتن
بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است
جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
غبار خط زلعل او به ‌رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش‌ کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانه‌واری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلی‌که نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بوی‌گل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون‌ آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی‌ گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش‌ کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا می‌نازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانی‌که چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم‌ که‌ گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت‌ کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
دلت فسرد جنونی ‌کز آشیانه برآیی
چو ناله دامن صحرا به ‌کف ز خانه برآیی
به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست‌ گزیرت
چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآیی
گر التزام جنون نیست سعی‌ گوشهٔ فقری
مگر ز جرگهٔ یاران به این بهانه برآیی
شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ
ز توسنی است‌ که محتاج تازیانه برآیی
چو موج ‌گوهر اگر بگذری ز فکر تردد
برون نرفته ازین بحر برکرانه برآیی
زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیاکن
نه کودکی که به صورت دهل زخانه برآیی
چو مور نقب قناعت رسان به ‌کنج غنایی
که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی
زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت
که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی
به خاک نیز پر افشان فتنه‌ای‌ست غبارت
بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی
به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت
که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به‌ غیر رزق مقدر که می‌خورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه می‌رسد از غیب می‌نهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حواله‌گاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امن‌تر پناهی نیست
به گرد صحبت ‌هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بی‌خاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه‌ ز آرزوست هر آنچ آدمی که می‌بیند
ازوست این‌ همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانه‌پرست
تو آگهی که به‌غیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
به‌غیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو گاو گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
یک جو غم ایام نداریم خوشیم
گر چاشت رسد شام نداریم خوشیم
چون پخته به ما می ‌رسد از عالم غیب
یک جو طمع خام نداریم خوشیم
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانه‌ای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانه‌ای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالک‌الاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفته‌اند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بی‌مایه
سایه‌ای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بی‌شر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویران‌کن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - قطعهٔ دیگر به همان مناسبت (خطاب به استاد جلال همایی)
همای فضیلت همایی که او را
دعاها پی راحت جان فرستم
قناعت به گلدان گل کرد و اینک
به‌ تشویر گل زی گلستان فرستم
به‌شرم اندرم کز سر ساده‌لوحی
گلی مختصر سوی رضوان فرستم
چه پوزش گزارم که شوخ‌رویی
به باغ ادب چند گلدان فرستم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - وزیر بی پول
به صاحبقرانیه جزء وزیران
نشستم ولی یک قِران هم ندارم
بجز ملک و مکنت به جز کید و حیلت
ز دیگر وزیران جوی کم ندارم
به نزد گروهی است حرمت به ثروت
ولیکن من آن را مسلم ندارم
از این‌روی در عین فقر اعتنایی
به تحصیل دینار و درهم ندارم
رفیقان همه ملک دارند و مکنت
ولی من به جز صدراعظم ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا