عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده می‌ببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا مانده‌ام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بی‌شمارم
در مغکده‌ها بود مقامم
در مصطبه‌ها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
در صید گهت که جان طرب ساز آید
سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد
سد مرغ دل از شوق به پرواز آید
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳
رودکی چنگ بر گرفت و نواخت
باده انداز، کو سرود انداخت
زان عقیقین میی، که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده به تارک اندر تاخت
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بی‌اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده به می ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می نابست
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست
وین نیز عجبتر که خورد باده نه بر چنگ
بی‌نغمهٔ چنگش به می ناب شتابست
اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست
در مجلس احرار سه چیزست و فزون به
وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست
نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد
وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار
وین نرد به جایی که خرابات خرابست
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸ - در مدح منوچهربن قابوس
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
همی‌زاد این دختر بر سپید
پسر همچو فرتوت پنبه سران
جز این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی‌آمدند از هوا خرد خرد
به نور سپید اندر، آن دختران
نشستند زاغان به بالینشان
چنان دایگان سیه معجران
تو گویی به باغ اندرون روز برف
صف ناربون و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران
ز زاغان بر نوژ گویی که هست
کلاه سیه بر سر خواهران
چنان کارگاه سمرقند گشت
زمین از در بلخ تا خاوران
در و بام و دیوار آن کارگاه
چنان زنگیان کاغذگران
مر این زنگیان را چه کار اوفتاد
که کاغذ گرانند و کاغذ خوران
نخوردند کاغذ ازین بیشتر
نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران
شود کاغذ تازه و تر، خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن
ولیکن شود تری این فزون
چو تابند بیش اندر آن نیران
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران
برآید به زیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران
چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون
به خرگاه و طارم درون آذران
فرو برده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران
به جوش اندرون دیگ بهمنجنه
به گوش اندرون بهمن و قیصران
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران
کباب از تنوره در آویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بینام نام‌آوران
به عمری چنان گوهر پاک او
نیاید یکی گوهر از گوهران
بداده‌ست داد از تن خویشتن
چو نیکو دلان و نکو محضران
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران
مرا با ثناهای او نیست تاب
کرایی پیاده منم با خران
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران
در آمد ترا روز بهمنجنه
به فیروزی این روز را بگذران
می زعفری خور ز دست بتی
که گویی قضیبی‌ست از خیزران
می زعفرانی که چون خوردیش
رود سوی دل راست چون زعفران
نه با رنگ او بایدت رنگ گل
نه با بوی او نرگس و ضیمران
ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران
بزی همچنین سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران
دو گوشت همیشه سوی گنجگاو
دو چشمت همیشه سوی دلبران
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸
خوشا قدح نبیذ بوشنجه
هنگام صبوح، ساقیا، رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
منوچهری دامغانی : مسمطات
مسمط چهارم
بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟
آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟
غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟
دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟
باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی
جامه‌ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی
هر کجا یابی ازین تازه بنفشهٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
که زدینار در آویخت کسی چند پری
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار
گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان
طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان
هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان
بالش غالیه دانش را میلی به میان
میل آن غالیه پرغالیهٔ غالیه‌دان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار
ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو به آن خم نبید
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید
جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار
به رکوع آر صراحی را در قبلهٔ جام
چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام
این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار
مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم
غم بیهودهٔ ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار
بربط تو چو یکی کودکک محتشمست
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست
رودگانیش چرا نیز برون شکمست
زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقیست بدین نالهٔ زار
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته‌ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته‌ست
دشت مانندهٔ دیبای منقش گشته‌ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست
مرغ در باغ چو معشوقهٔ سرکش گشته‌ست
که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان
از بدیها که نکرده‌ست ، ورا عقل ضمان
دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار
منوچهری دامغانی : ابیات پراکنده
ابیات پراکنده
بکرده راست با مزمار شهرود
بکرده راست با بربط ربابا
چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفته‌های خویشتن پر لوش باد
هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش
در سخا گر قطره‌ای باشد چو صد دریا شود
آن نمی‌بینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود
آهو با شیر کی تواند کوشید
جوگک با باز کی تواند پرید
زده به بزم تو رامشگران به دولت تو
گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس
درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف
مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل
آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک
پروردهٔ مکارم اخلاق تو منم
چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش
چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان
مهرهٔ ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین
نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله
عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ابو المظفر شروان شاه اخستان بن منوچهر
صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته
صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته
مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته
روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید
دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته
بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک
صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته
ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ
خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته
خوانچه‌هاشان چون خلیل از نار گل برخاسته
جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته
عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته
در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته
کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح
و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته
شاهدان آب دندان آمده در کار آب
فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته
روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب
هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته
کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او
وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته
آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته
بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او
گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته
دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور
از بلورین جام عکس می همان انگیخته
گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را
خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته
خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم
خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته
تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته
چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب
و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته
دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون
غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته
بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته
بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار
ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته
نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس
هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته
چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او
وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته
بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش
نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته
زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته
راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع
نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
مست از درم درآمد دوش آن مه تمام
دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام
بر روز روشن از شب تیره فکنده بند
وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام
آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش
شکر همی فشانده ز یاقوت لعل‌فام
گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است
درجام او ز عکس رخ او شراب خام
بنشست بر کنار من و باده نوش کرد
آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام
گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ
با من شبی به روز نیاورده‌ای به کام
اینک من و تو و می لعل و سرود و رود
بی‌زحمت رسول و فرستادن پیام
با چنگ بر کنار بد اندر کنار من
مخمور تا به صبح سفید از نماز شام
در گوشه‌ای که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غایت و زان مستی تمام
نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف
او بود و انوری و می لعل والسلام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
دوشم از وصل کار چون زر بود
تا به روز آن نگار در بر بود
جام در دست و یار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چیزها که در خور بود
با چنان رخ ز گل که گوید باز؟
با چنان لب چه جای شکر بود؟
زلف مشکین بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربی سه به سه
چارمی حارسی که بردر بود
شب کوتاه روز ما بر کرد
ور نه بس کار ها میسر بود
مطرب از شعرها که میپرداخت
سخن اوحدی عجب تر بود
گر چه عیسی دمی نمود او نیز
نیم شب در میانه سر خر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔ‌خونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بوده‌ایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام باده‌ای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
یاران و دوستداران جمعند و جام گردان
مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان
قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن
وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان
گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟
گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟
ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر
مجمر ز زر پخته با عود خام گردان
غیر از تو هیچ کامی در خورد نیست ما را
بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان
شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره
صبح سفید دشمن از غصه شام گردان
من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود
گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان
تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را
هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
گرد مغان گرد و بادهای مغانه
تا به کجا می‌رسد حدیث زمانه؟
هر چه به جز می، بلاشناس و مصیبت
هر چه به جز عشق، باد دان و فسانه
باده ترا چیست؟ شربتیست موافق
جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه
نو نشود حال عیش و روز نشاطت
جز به می سالخوردهٔ کهنانه
شانهٔ زلف طرب می است حقیقت
می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه
چون به سر کوی می‌فروش برآیی
کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه
چشم بر وی لطیف‌تر کن و تازه
گوش بر آواز چنگ دار و چغانه
قوت روح از سماع جوی و ز مطرب
قوت روان از غزل پژوه و ترانه
روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما
دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه
جام چو گردون به گردش آر، که از وی
باده چو خورشید بر کشید زبانه
گرد معربد مگرد و سفله و نادان
زین سه، که گفتم، کرانه‌گیر، کرانه
گر هوس همدمی کنی و حریفی
مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه
بادهٔ ناسخته ده به سخت، که باده
سست کند سخت را کلید خزانه
جام چو گردان شود، به قاعده مطرب
جامه کند مرد را به نیم ترانه
گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین
یک رخ خوب اختیار کن ز میانه
روی دلی در دو قبله راست نیاید
مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟
میوهٔ شیرینت آرزوست که آری؟
پرورشت باید، ای درخت جوانه
سر جهان پیش من بسیست، ولیکن
با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه
کام دل اوحدی به باده روا کن
زود، که ناگه روانه‌ایم، روانه
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در معنی سماع
عاشقی کو سخن باو شنود
هر چه وارد شود نکو شنود
آن زمانت رسد سراندازی
کانچه داری جزو براندازی
دف چه باید؟ که زخم پنجه خورد
نی ز دست و ز دم شکنجه خورد
تا تو در چرخ وای وای زنی
همچو مصروع دست و پای زنی
لب آن از دمیدن آبله کرد
کف این از کفیدنش گله کرد
تو اگر واصلی وسیلت چیست؟
و گرت حالتیست حیلت چیست؟
سهل وجدی و حالتی باشد
که بسازی و آلتی باشد
این تفاوت ز بهر خام بود
پخته را یک نفس تمام بود
چه تواند چونی تهی مغزی؟
صفت صورت چنان نغزی
صفت او زبان حال کند
چه بود ناله‌ای که نال کند؟
زود بر خود چو دف بدری پوست
گر تجلی کند حقیقت دوست
شتر مست را علف چه بود؟
عاشق چنگ و نای و دف چه بود؟
لایزالیست حالت ایشان
بیمقالی مقالت ایشان
داده در سر و در ملا دل و هوش
به زبانی ز بی‌زبانی گوش
بوی بادی که آن ز نجد آید
سنگ اگر بشنود به وجد آید
دوست بی‌ترجمان سخن گوید
لب او بی‌زبان سخن گوید
ز لبش گر سخن نیوش آیی
بی‌سخن تا ابد به جوش آیی
دف قوال را دریدی تو
ز چه برمیجهی؟ چه دیدی تو؟
با چنین آش و شربت و بریان
چیست آن چشم خیرهٔ گریان؟
خود نپرسی که از چه مالست این؟
از حرامست یا حلالست این؟
چشم بر هم نهی، فرو مالی
بر هوا میجهی و مینالی
شمع و قندیل و نای و دف باید
لوت و بریان چهار صف باید
بر نهالی نهاده بالش را
تا تو یاد آوری جمالش را
زین سماعت چه چیز نظم شود؟
بجزین لوتها که هضم شود؟
اینکه در شعر میگرایی گوش
مدتی بر سماع قرآن کوش
تا ز هر نکته بشنوی رازی
که به جز آز ما مورز آزی
سخن پخته جوی و گوشش کن
نفس ار خام زد خموشش کن
میوهٔ پخته خور، که بیرنجست
میوهٔ خام اصل قولنجست
نفس عاشقان بسوز بود
وین دگرها چو شمع روز بود
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید
پی به تحقیق ذات نابرده
ره به اسم و صفات نابرده
آنچه تقدیس را شعار بود
و آنچه تنزیه را بکار بود
حق الهام را ندانسته
دفع وسواس نا توانسته
ضبط ناکرده پیش دل به درست
تا بانجام کار خود ز نخست
کی میسر شود ز عالم مجد
که درآید سر مرید به وجد؟
این سماعی، که عرف و عاداتست
پیش ما مانع سعاداتست
تا نمیری ز حرص و شهوت و آز
نشود گوش آن سماعت باز
قوت دل را ز تن چو عور کند
به سماع چنان چه شور کند؟
روح چون در جمال حق پیوست
جنبش پای چون بماند و دست؟
در بدایت سماع بد نبود
در نهایت سماع خود نبود
آن که از جام وصل مست شود
کی به جنبش دراز دست شود؟
پیش جمعی که این سماع رواست
مینماید که بر سبیل دواست
زانکه طالب پس از ریاضت سخت
که برون آورد ز خلوت رخت
آن وقایع که بود کم باشد
جانش از فقد آن دژم باشد
هم زادمان ذکر خسته بود
هم ز حرمان خود شکسته بود
منقبض گردد از تغیر حال
رنج بیند ز وحشت و ز ملال
اگرش رای شیخ فرماید
که: سماع سخن کند، شاید
تا از آن واردات یاد کند
دل خود زان حضور شاد کند
تو که سودای زلف داری و خال
زین سماعت چه وجد باشد و حال
ز سماع آنکه این خبر دارند
هر یکی مشربی دگر دارند
جنبش آنکه این خبر دارند
هر یکی مشربی دگر دارند
جنبش آنکه نفس او ملکیست
چرخ باشد، که جنبش فلکیست
میل بالاست نقش بر بستن
زین جهان و جهانیان رستن
در چنان بیخودی سرافشانی
نفی غیر خداست، تا دانی
هیات نفس تا کدام بود؟
جنبش شخص از آن مقام بود
لا ابالی نظر به این نکند
سر این حال را یقین نکند
هر کجا نغمه‌ایست یا سازی
بم و زیر و دف و خوش آوازی
خانهٔ خوب و مردم از هر دست
زاهد و رند و پیر و کودک و مست
زن و نظاره‌ای پر از در و بام
پیش ایشان سماع دارد نام
گر چه اینجا همه سراندازیست
حال درویش حد اینبازیست
زانکه هست این روش زنان را نیز
بر سر کوچه کودکان را نیز
مپسند این سماع در دانش
بی‌زمان و مکان و اخوانش
عارفی راست این سماع حلال
که بود واقف از حقیقت حال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود
مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود
شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع
وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود
دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد
مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود
گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز
چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود
گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه
صیقل آئینهٔ جانم می چون زنگ بود
آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود
باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود
برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد
گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود
پیش شیرین قصهٔ فرهاد مسکین کس نگفت
یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود
مطربان از گفتهٔ خواجو سرودی می‌زدند
لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
ای خوشا وصل یار و فصل بهار
نغمهٔ بلبل و گل و گلزار
شب و شمع و شراب و نالهٔ چنگ
لب ساقی و جام نوشگوار
کاشکی گل نقاب بگشودی
تا بکندی ز غصه دیدهٔ خار
گر برآرم فغان به صد دستان
گل صد برگ را چه غم ز هزار
غم نبودی ز غم اگر ما را
شادی روی او شدی غمخوار
گر چه دینار نیک بختانراست
بندهٔ شادیند صد دینار
در میان او فتاده‌ام چو کمر
تا کی افتم از این میان بکنار
در خمارم چو چشمت ای ساقی
خیز و دفع خمار من ز خم آر
ترک نقش و نگار کن که شوی
محرم سرصنع نقش و نگار
گو برد سر که جان خواجو را
سر یارست و جسم را سر دار
بگذر از دار و قصهٔ منصور
لیس فی الدار غیرکم دیار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
از برای دلم ای مطربهٔ پرده‌سرای
چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای
از حریفان صبوحی به جز از مردم چشم
کس نگیرد به مئی دست من بی سر و پای
چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی می‌نالد
باری از همنفس خویش چه می‌نالد نای
امشب از زمزمهٔ پرده‌سرا بی خبرم
ای حریفان برسانید بدوشم بسرای
گفتم از باد صبا بوی تو می‌یابم گفت
چون ترا باد بدستت برو می‌پیمای
ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست
بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای
چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو
تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آی
جای دل در شکن زلف تو می‌بینم و بس
لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای
چون شدی شمع سراپردهٔ مستان خواجو
ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
کوری بی‌منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهٔ لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر