عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
ای که روز و شب زنی از علم لاف
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بی‌گناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آورده‌ای
حاش لله، ار تصور کرده‌ای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازه‌ای
کش جهان تن بود دروازه‌ای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوه‌گر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بی‌زاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پای‌بند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل می‌دهد
گه ز رنگش، طفل را دل می‌جهد
عاقل آن را بهر قوت می‌خورد
بهر رنگش، طفل حسرت می‌برد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
جدلی فلسفی است خاقانی
تا به فلسی نگیری احکامش
فلسفه در جدل کند پنهان
وانگهی فقه برنهد نامش
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به مردم خامش
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش
علم دین پیشت آورد وانگه
کفر باشد سخن به فرجامش
کار او و تو تا گه تطهیر
کار طفل است و آن حجامش
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پاره‌ای ز اندامش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱
مرکب من که دادهٔ شه بود
جان فدای مراکب شه کرد
بنده را با پیادگان سپاه
درچنین جایگاه همره کرد
اندر آمد ز بی جوی از پای
رویم از غم به گونهٔ که کرد
سالها گفت باز نتوانم
آنچه با من فلک درین مه کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۸ - فتوحی شاعر بفرمودهٔ شاه و وزیر جواب حکیم را گفت
انوری ای سخن تو به سخا ارزانی
گر به جانت بخرند اهل سخن ارزانی
در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی
در تن دانش و رامش به لطافت جانی
حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد
ازحدالدینی و در دهر نداری ثانی
به گرانمایگی و جود روانی و خرد
وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی
گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکم
باری اندر طمع و حرص کم از انسانی
غایت همتت ار کردت سلطان سخن
آیت کدیه چو ارذال چرامی‌خوانی
پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین
چون خسان در طلب جامه و بند نانی
زاب حکمت چو همی با ملکان ننشینی
آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی
نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی
تا دمت در همه احوال بود روحانی
از پس آنکه به یک مهر دو الف ملکی
داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزانی
وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر
قرض آن پیر سرخسی شده ترکستانی
وز پس آنکه ز انعام جلال‌الوزراء
به تو هر سال رسد مهری پانصدگانی
ای به دانایی معروف چرا می‌گویی
در ثنایی که فرستادی از نادانی
طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی
چه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمت
طاقی و پیرهنی کرد همی نتوانی
پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست
بوالحسن آنکه ز احسانش سخن می‌رانی
پیرهن کهنهٔ او گرت به جایست هنوز
پس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانی
باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا
شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی
کدیه و کفر در اشعار شعارست ترا
کفر در مدحی و در کدیه همه کفرانی
با قضا و قدر استاخ چرایی تو چنین
گر قضا و قدر حکم خدا می‌دانی
مغز فضل و حکم و محض معالی مانند
گرز دیوان خود این یک دو ورق گردانی
نعمت آنراست زیادت که همه شکر کند
تو نه‌ای از در نعمت که همه کفرانی
صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک
بق‌بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی
بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست
اندرین شعر شکایت ز در تاوانی
گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من
زانکه کفرست در این حضرت نافرمانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰۰
ای خورده مرا جگر برای دگران
دانم که همین کنی برای دگران
من باد رهی بدم تو راهم دادی
من رستم از این واقعه وای دگران
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۶۱
در زهد اگر موسی و هارون آئی
وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی
از صورت زهد خود چه مقصود ترا
در سیرت اگر یزید و قارون آئی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۳۸
ای که می‌پرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع‌کردنی کم مانده است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
درونش از دو عالم فرد باشد
لباس زاهدان و رنگ پوشان
که باشد سینه‌شان از شوق جوشان
دوتائی باید اول در نمایش
که تا پیدا شود در ره گشایش
چو گردش در نهادش گشت پیدا
بود هر لحظهٔ حیران و شیدا
مرقع بایدش پوشید فی الحال
بگوید ترک نفس و جاه با مال
روش چون بر طریق شرع باشد
دل و جانش درین معنی گذارد
مرقع بایدش پوشید ناچار
که صاحب شرع خواهد دادنش بار
کشش چون درکشد او را بهیبت
حضوری باید او از جمله غیبت
شود بر همرهان خود مقدم
چو آن پوشیدنش گردد مسلم
چو بر دوزی بسوزی توی بر توی
تو خواهی دلق و می‌خواهی کفن گوی
خشن جانا لباس آخرین است
اصول پوشش ایشان همین است
بود این اصلها را فرع بسیار
بلی گویم چو بی ترتیب شد کار
از این مشت خران دین فروشان
ز غصه دایماً هستم خروشان
ازین مشت شغال باغ ویران
شدستم اندرین عالم هراسان
شب و روزم از این حالت پریشان
همی ترسم بگیرم حال ایشان
بغفلت از ره شهوت بکوشند
هر آن چیزی که می‌خواهند پوشند
حروف نام و پوششهای یک یک
اشاراتست ناپوشیده بی‌شک
اگر شرحش بگویم بس دراز است
بزیر هر یکی صد سر و درازاست
چو پیر راهرو بیند که درویش
ترقی کرد اندر عالم خویش
بدان منزل چو حاصل شد اساسش
به نسبت پوشد اینجا یک لباسش
بترتیب است منزل‌های این راه
بدل باید شدن از منزل آگاه
یکایک را مرتب در نوشتن
بهمت از همه اندر گذشتن
بدادن داد هر یک از دل و جان
که تا این راه گردد بر تو آسان
چو بی ترتیب مانی برتوشین است
که ترتیب اندرین ره فرض عین است
هر آنکس کو شراب فقر نوشد
یقین میدان که بیشک خرقه پوشد
دو قسم آمد درین ره خرقه جانا
ز من بشنو که تا گردی تو دانا
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه
گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز
تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
آنکه باشد مست زهد او عیب مستان چون کند
خود بت خود گشته منع بت‌پرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
اقبال لاهوری : جاویدنامه
اشتراک و ملوکیت
صاحب سرمایه از نسل خلیل
یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل
زانکه حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش کافر است
غربیان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبری حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت را مقام اندر دل است
بیخ او در دل نه در آب و گل است
هم ملوکیت بدن را فربهی است
سینهٔ بی نور او از دل تهی است
مثل زنبوری که بر گل میچرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنگ و بوی گل همان
بر جمالش نالهٔ بلبل همان
از طلسم رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر
مرگ باطن گرچه دیدن مشکل است
گل مخوان او را که در معنی گل است
هر دو را جان ناصبور و ناشکیب
هر دو یزدان ناشناس آدم فریب
زندگی این را خروج آن را خراج
در میان این دو سنگ آدم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
آن برد جان را ز تن نان را ز دست
غرق دیدم هر دو را در آب و گل
هر دو را تن روشن و تاریک دل
زندگانی سوختن با ساختن
در گلی تخم دلی انداختن
سعید حلیم پاشا
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
خسان را غمزهٔ شان سازگار است
اصیلان را همان ابلیس خوشتر
که یزدان دیده و کامل عیار است
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۸
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که به‌گرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه‌ دار دین به غرور فطرت عیب‌ بین
سر و برگ دیده‌وری‌ست این‌که ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بی‌صفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب‌ که دمید این همه تاب و تب
که‌ پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املت‌کشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیده‌ای‌ که سرت به فتنه‌ کشیده‌ای
به جنون اگر نتنیده‌ای رگ گردن توکه‌کرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ز روی آتش سوزان اگر خاشاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۵
اهل معنی دوش بر دوش عقولم دیده اند
چون دعای خویش بر عرش قبولم دیده اند
آشنایی شان به من واپستر از بیگانگیست
بس که ارباب حقیقت بوالفضولم دیده اند
غم هلاکم کرد و کس غمگین نمی داند مرا
بس که در ایام آسایش ملولم دیده اند
دشمنان، عرفی، ز بس غمگین تراند از دوستان
تا تمناهای نومید از حصولم دیده اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند
چندانکه می‌زنند نفس شاهد حقند
طبعت مباد منکر موهومی مثال
کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند
چون گردباد فاخته‌های ریاض انس
هرچند می‌پرند به‌ گردون مطوقند
در مکتب ادب رقمان رموز عشق
کام و زبان بهم چو قلمهای بی‌شقند
جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست
این ‌گربه‌طینتان همه یک چشم ازرقند
در جنتی‌که وعدهٔ نعمت شنیده‌ای
آدم کجاست اکثر سکانش احمقند
این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل
در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند
شرم طلب هم آینه‌دار هدایتی است
پلها بر این محیط نگون گشته زورقند
بیدل ‌کباب سوختگانم‌ که چون سپند
درآتشند وگرم شلنگ معلقند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است‌ که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفس‌کجاست اگر شمع بی‌نگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم‌ کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستم‌زدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بی‌مزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خنده‌کمین
تبسمی‌که چو بالید قاه‌قاه شود
چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۴
و مرا همین بدل می‌آید که این موش چندین قوت بدلیریی می‌تواند کرد. تبری طلب تا سوراخ او بگشایم و بنگرم که او را ذخیرتی و استظهاری هست که بقوت آن اقدام می‌تواند نمود. در حال تبر بیاوردند، و من آن ساعت در سوراخ دیگر بودم و این ماجرا می‌شنودم. و در سوارخ من هزار دینار وبد. ندانستم که کدام کس نهاده بود، لکن بران می‌غلتید می‌و شاد یدل و فرح طبع من ازان می‌افزود،و هرگاه که ازان یا دمی کردمی نشاط در من ظاهر گشتی. مهمان زمین بشکافت تا بزر رسید، برداشت و زاهد را گفت: بیش آن تعرض نتواند رسید. من این سخن می‌شنودم و اثر ضعف و انکسار و دلیل حیرت و انخزال در ذات خویش می‌دیدم، و بضرورت از سوراخ خویش نقل بایست کرد.
و نگذشت، بس روزگاری که حقارت نفس و انحطاط منزلت خویش در دل موشان بشناختم،و توقیر و احترام و ایجاب و اکرام معهود نقصان فاحش پذیرفت، و کار از درجت تبسط بحد تسلط رسید،و تحکمهای بی وجه در میان آمد، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند، چون دست نداد از متابعت و مشایعت من اعراض کردند و بایک دیگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد. » در جمله بترک من بگفتند و بدشمنان من پیوستند، و روی بتقریر معایب من آوردند و در نقص نفس من داستانها ساختند و بیش ذکر من بخوبی بر زبان نراندند.
و مثل مشهور است که من قل ماله هان علی اهله. پس با خود گفتم: هر که مال ندارد او را اهل و تبع و دوست و بذاذر و یار نباشد، و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رویت بی مال ممکن نگردد، و بحکم این مقدمات می‌وان دانست که تهی دست اندک مال اگر خواهد که در طلب کاری ایستد درویشی او را بنشاند، و هراینه از ادراک آرزو و طلب نهمت باز ماند، چنانکه باران تابستان در اوادیها ناچیز گردد، نه بآب دریا تواند رسید و نه بجویهای خرد تواند پیوست، چه او را مددی نیست که بنهایت همت برساند. و راست گفته‌اند که «هرکه بذاذر ندارد غریب باشد، ذکر او زود مدروس شود، هرکه مالی ندارد از فایده رای و عقل بی بهره ماند،در دنطا و آخرت بمرادی نرسد. »چه هرگاه که حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش پراگنند، و افواج غم و اندوه چون پروین گرد آید، و بنزدیک اقران و اقربا و کهتران خودخوار گردد
نه بذاذر بود بنرم و درشت
که برای شکم بود هم پشت
چو کم آمد براه توشه تو
ننگرد در کلاه گوشه تو
و بسیار باشد که بسبب قوت خویش و نفقه عیال مضطر شود بطلب روزی از وجه نامشروع، و تبعت آن حجاب نعیم آخرت گردد و شقاوت ابدی حاصل آید. خسر الدنیا و الاخرة. و حقیقت بداند که درخت که در شورستان روید و از هر جانب آسیبی می‌یابد نیکو حال تر از درویشی است که بمردمان محتاج باشد، که مذلت حاجت کار دشوار است. و گفته اند: عزالرجل استغناوه عن الناس. » و در ویشی اصل بلاها، و داعی دشمنایگی خلق و، رباینده شرم و مروت، و زایل کننده زور و حمیت و، مجمع شر و آفت است، و هرکه بدن درماند چاره نشناسد از آنکه حجاب حیا از میان برگیرد.
و چون پرده شرم بدرید مبغوض گردد، و بایذا مبتلا شود و شادی در دل او بپژمرد، و استیلای غم خرد را بپوشاند، و ذهن و کیاست و حفظ و حذاقت براطلاق در تراجع افتد، و آن کس که بدین آفات ممتحن گشت هرچه گوید و کند برو آید، و منافع رای راست و تدبیر درست در حق وی مضار باشد، و هرکه او را امین شمردی در معرض تهمت آرد فو گمانهای نیک دوستان در وی معکوس گردد، و بگناه دیگران ماخوذ باشد، و هرکلمتی و عبارتی که توانگری را مدح است درویشی را نکوهش است: اگر درویش دلیر باشد برحمق حمل افتد، و اگر سخاوت ورزد باسراف و تبذیر منسوب شود، و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند، وگر بوقار گراید کاهل نماید،و اگر زبان اوری و فصاحت نماید، و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیارگوی نام کنند، و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند .
و مرگ بهمه حال از درویشی و سوال مردمان خوشتر است، چه دست دردهان اژدها کردن. و از پوزشیر گرسنه لقمه ربودن بر کریم اسانن تر از سوال لئیم و بخیل. و گفته‌اند «اگر کسی بناتوانیی درماند که امید صحت نباشد، یا بفراقی که وصال بر زیارت خیال مقصور شود، یا غریبیی که نه امید باز آمدن مستحکم است و نه اسباب مقام مهیا، یا تنگ دستیی که بسوال کشد، زندگانی او حقیقت مرگ است عین راحت. »
و بسیار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع می‌آید و فرط اضطرار برخیانت محرض، تا دست بمال مردمان دراز کند، اگرچه همه عمر ازان محترز بوده است. و علما گویند «وصمت گنگی بهتر از بیان دروغ، و سمت کند زفانی اولی تر از فصاحت بفحش، و مذلت درویشی نیکوتر از عز توانگری از کسب حرم. »
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
یاران کهن، که بنده بودم همه را
در بند جفای خود شنودم همه را
زنهار! از کس وفا مجویید که من
دیدم همه را و آزمودم همه را