عبارات مورد جستجو در ۶۹ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲ - حکایت آن کرد که در انبوهی شهر کدویی بر پای خود بست تا خود را گم نکند
کردی از آشوب گردش های دهر
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بی قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
وان دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کرد مسکین چون بدید آن کار و بار
از میانه کرد جا بر یک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقا یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازیابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز را دانست و زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از وی باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش
کز تو حیران مانده ام در کار خویش
این منم یا تو نمی دانم درست
گر منم، چون این کدو بر پای توست؟
ور تویی این، من کجایم؟ کیستم؟
در شماری می نیایم چیستم
ای خدا آن کرد بی سرمایه ام
از همه کردان فروتر پایه ام
ده ز فضلت رونقی این کرد را
کن ز لطفت راوقی این درد را
تا زهر آلایشی صافی شوم
اهل دل را شربتی شافی شوم
جامی آسا یک به یک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من این مکرمت باشد بدیع
خواجه کونین را آرم شفیع
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بی قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
وان دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کرد مسکین چون بدید آن کار و بار
از میانه کرد جا بر یک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقا یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازیابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز را دانست و زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از وی باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش
کز تو حیران مانده ام در کار خویش
این منم یا تو نمی دانم درست
گر منم، چون این کدو بر پای توست؟
ور تویی این، من کجایم؟ کیستم؟
در شماری می نیایم چیستم
ای خدا آن کرد بی سرمایه ام
از همه کردان فروتر پایه ام
ده ز فضلت رونقی این کرد را
کن ز لطفت راوقی این درد را
تا زهر آلایشی صافی شوم
اهل دل را شربتی شافی شوم
جامی آسا یک به یک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من این مکرمت باشد بدیع
خواجه کونین را آرم شفیع
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
کوزه بر دوشِ راهب دیرم
حلقه در گوش ساجد لاتم
من که دردی کش خراباتم
فارغ از طمطراق و طاماتم
گاه از مشرکانِ توحیدم
گاه از موقِنانِ غلّاتم
نه که در حوضِ کوثرِ تحقیق
آب جاری بود مجاراتم
نه که در درجِ مدرجِ توحید
در مکنون بود عباراتم
به خرد می سزد مفاخرتم
به هنر می رسد مباهاتم
عقل کلّی به اختیار دهد
بوسه بر آستانِ ابیاتم
نفسِ قدسی به احتیاط نهد
دست بر نبضِ نفی و اثباتم
مگر افسانه گوی پندارد
که چو او راوی روایاتم
نیستم از معلّمانِ جهول
نه که من ناسخِ مقالاتم
دیده کو تا ببیند اسرارم
گوش تا بشنود اشاراتم
نه نزاری به هرزه لاف مزن
بیش ازین برمگو محالاتم
نه به دعوی به ابتدا گفتی
فارغ از طمطراق و طاماتم
یک سخن راست گفته ای از خویش
من که دردی کشِ خراباتم
حلقه در گوش ساجد لاتم
من که دردی کش خراباتم
فارغ از طمطراق و طاماتم
گاه از مشرکانِ توحیدم
گاه از موقِنانِ غلّاتم
نه که در حوضِ کوثرِ تحقیق
آب جاری بود مجاراتم
نه که در درجِ مدرجِ توحید
در مکنون بود عباراتم
به خرد می سزد مفاخرتم
به هنر می رسد مباهاتم
عقل کلّی به اختیار دهد
بوسه بر آستانِ ابیاتم
نفسِ قدسی به احتیاط نهد
دست بر نبضِ نفی و اثباتم
مگر افسانه گوی پندارد
که چو او راوی روایاتم
نیستم از معلّمانِ جهول
نه که من ناسخِ مقالاتم
دیده کو تا ببیند اسرارم
گوش تا بشنود اشاراتم
نه نزاری به هرزه لاف مزن
بیش ازین برمگو محالاتم
نه به دعوی به ابتدا گفتی
فارغ از طمطراق و طاماتم
یک سخن راست گفته ای از خویش
من که دردی کشِ خراباتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵١
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۸ - ایضاً
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۰ - رخساره پاک
من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۳ - یکرنگی
با هر محیط، خویش، نه هم رنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
نی لحن خود، رهین هر آهنگ می کنم
مانم که تا برگردد هم رنگ من محیط
آنگه ببین چسان همه را رنگ می کنم
تا روز خوش گشاید: آغوش خود به من
در روز سخت، عرصه به خود تنگ می کنم
از نقش طبع خویش، در این مملکت ز نو
تجدید عهد نقشه ارژنگ می کنم
با مدعی بگوی به تعقیب من میای
من خود نگشته خسته، ترا لنگ می کنم
تیر و کمان، زبان و سخن گو به خصم من:
این تیر و این کمان بودم، جنگ می کنم
نامد به چنگ من، ز وطن غیر موی خویش
پس موی و روز مویه او چنگ می کنم
دیوانه «عشقی » است نه «مجنون » من این سخن
اثبات با ادله و فرهنگ می کنم
مجنون ز روی عقل همی گفت دلبر است:
لیلی و دل بطره اش آونگ می کنم
مجنون منم که عشق وطن دارم و فغان
از عشق آب و خاک گل و سنگ می کنم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
چو فارغ در گرفتاری ز جور خاروخس باشم
همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم
نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان
اگر از رهنوردان گاه پیش و گاه پس باشم
ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی
که در اندیشه روز از شحنه و شب از عسس باشم
بخاتم گو مده صیاد مرغ بیپروبالم
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم
نمیخواند به بزمم یار و نه میراندم از در
نه مقبولم نه مردودم نمیدانم چه کس باشم
بجولانگاه او کو قوت دستی که چون گردد
عنانکش بر سرم او را عنانگیر فرس باشم
نه اکنون از غمت در چار موج اشکم افتاده
که عمری شد درین گرداب سرگردان چو خس باشم
نمیگیرد بکس مشتاق آن نامهربان الفت
گرفتم اینکه من عاشق نباشم بوالهوس باشم
همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم
نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان
اگر از رهنوردان گاه پیش و گاه پس باشم
ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی
که در اندیشه روز از شحنه و شب از عسس باشم
بخاتم گو مده صیاد مرغ بیپروبالم
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم
نمیخواند به بزمم یار و نه میراندم از در
نه مقبولم نه مردودم نمیدانم چه کس باشم
بجولانگاه او کو قوت دستی که چون گردد
عنانکش بر سرم او را عنانگیر فرس باشم
نه اکنون از غمت در چار موج اشکم افتاده
که عمری شد درین گرداب سرگردان چو خس باشم
نمیگیرد بکس مشتاق آن نامهربان الفت
گرفتم اینکه من عاشق نباشم بوالهوس باشم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
در این خرمن گدائی خوشه چینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چند بر سنگم زنی من شیشة جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بیطالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمیدانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
میرسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آنقدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار میبستم
که عهد دوستی با سایة دیوار میبستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار میبستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا میکرد و من در کار میبستم
کنون از نیش موری رنجهام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار میبستم؟
به کفر زلف او ایمان نمیآوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار میبستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من میبود من زنّار میبستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار میبستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمانان مسلمانی اگر اینست و بس
من یهودم، کافرم، گبرم مسلمان نیستم
دست بیطالع کجا و گوشة دامان دوست
خاک هم گردیدم و در خورد دامان نیستم
شکر این طالع نمیدانم چه سان گویم که من
پای تا سر دردم و ممنون درمان نیستم
میرسانم ناله را گاهی به گوش بلبلان
آنقدر فیّاض هم دور از گلستان نیستم
چنان در کوی او افتادگی را کار میبستم
که عهد دوستی با سایة دیوار میبستم
بسان غنچه با یاد لبش در کاروان اشک
ز لخت دل متاع برگ گل دربار میبستم
خوشا عهدی که آن بد خو به قصد امتحان من
گره از زلف وا میکرد و من در کار میبستم
کنون از نیش موری رنجهام کو آنکه هر ساعت
به افسون سر زلفش زبان مار میبستم؟
به کفر زلف او ایمان نمیآوردم از اوّل
اگر پند پریشان خاطران را کار میبستم
مکن عیبم که دل در سبحه بستم کار تقدیرست
اگر در دست من میبود من زنّار میبستم
خوشا فیّاض آن عهدی که از بیم صبا هر دم
در آن کو خویش را چون کاه بر دیوار میبستم
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۶ - ابیات منقول در مجمع الفصحاء
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن
دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را
می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن
سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان
گردبادم می روم در جستجوی خویشتن
یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا
می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن
کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید
زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن
یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند
می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن
جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت
پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن
می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال
می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن
روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند
آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن
خامه آتش زبان دست خود را سیدا
می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۳ - در تعریف خط پارسی
ای خط ایرانی ای خال جمال روزگار
وه چه زیبائی و جانپرور چو خط و خال یار
به بهای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیدهاش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگمزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بیسند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بیتو ای خط کی تواند عاشق دلدادهئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بیامداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس امانتهای ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرایامور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت میشود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
وه چه زیبائی و جانپرور چو خط و خال یار
به بهای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیدهاش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگمزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بیسند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بیتو ای خط کی تواند عاشق دلدادهئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بیامداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس امانتهای ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرایامور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت میشود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۰
احمد شاملو : آیدا در آینه
از مرگ...
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دیِ ۱۳۴۱
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
دیِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : مرثیههای خاک
شعر، رهاییست
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجامِ کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.
□
مرا پرندهیی بدین دیار هدایت نکرده بود:
من خود از این تیره خاک
رُسته بودم
چون پونهی خودرویی
که بیدخالتِ جالیزبان
از رطوبتِ جوبارهیی.
اینچنین است که کسان
مرا از آنگونه مینگرند
که نان از دسترنجِ ایشان میخورم
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده میکنم
هوای کلبهی ایشان است؛
حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم!
۱۳۴۸
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجامِ کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.
□
مرا پرندهیی بدین دیار هدایت نکرده بود:
من خود از این تیره خاک
رُسته بودم
چون پونهی خودرویی
که بیدخالتِ جالیزبان
از رطوبتِ جوبارهیی.
اینچنین است که کسان
مرا از آنگونه مینگرند
که نان از دسترنجِ ایشان میخورم
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده میکنم
هوای کلبهی ایشان است؛
حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم!
۱۳۴۸
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
□
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
□
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون