عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آن عهد و وفای ما کجا شد
از هر دو دلت چرا جدا شد
دی عادت تو همه وفا بود
امروز چرا همه جفا شد
بر لشکر حسن، پادشاهی
چونین شود آنکه پادشا شد
تا تو بشدی بشد قرارم
معلوم نمی شود کجا شد
هجران تو دشت کربلا بود
زو حصه من همه بلا شد
وز خون دو دیده، رویم اینک
چون حلق شهید کربلا شد
زین گونه شود که من شدستم
هر دل که به عشق مبتلا شد
از هر دو دلت چرا جدا شد
دی عادت تو همه وفا بود
امروز چرا همه جفا شد
بر لشکر حسن، پادشاهی
چونین شود آنکه پادشا شد
تا تو بشدی بشد قرارم
معلوم نمی شود کجا شد
هجران تو دشت کربلا بود
زو حصه من همه بلا شد
وز خون دو دیده، رویم اینک
چون حلق شهید کربلا شد
زین گونه شود که من شدستم
هر دل که به عشق مبتلا شد
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر به دو رخ فتنه نظاره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
آرزومندی من خدمت و دیدار تو را
چون جفای فلک و محنت من بسیار است
تن من کز تو جدا ماند به نزد همه خلق
چون جهان پیش دل و چشم تو بی مقدار است
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مور است
عیشم از دوری تو تلخ چو زهرمار است
بدل خواب و خرد در دل و در دیده من
شب و روز از غم دیدار تو خون و خار است
گوشم از گوهر الفاظ تو تا محروم است
همچو الفاظ تو چشمم همه گوهر بار است
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای
که مرا با تو و یاد تو فراوان کار است
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن تو
روزگار و سر و کارم همه ناهموار است
چون جفای فلک و محنت من بسیار است
تن من کز تو جدا ماند به نزد همه خلق
چون جهان پیش دل و چشم تو بی مقدار است
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مور است
عیشم از دوری تو تلخ چو زهرمار است
بدل خواب و خرد در دل و در دیده من
شب و روز از غم دیدار تو خون و خار است
گوشم از گوهر الفاظ تو تا محروم است
همچو الفاظ تو چشمم همه گوهر بار است
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای
که مرا با تو و یاد تو فراوان کار است
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن تو
روزگار و سر و کارم همه ناهموار است
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
پروانه ایم و شعله بود آشیان ما
آب از شرار اشک خورد گلستان ما
موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم
در راه پایمال شود کاروان ما
تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی
همچون رطب شکافته اند استخوان ما
زه در گلوی ما کند از کینه روزگار
بیند اگر درست تن چون کمان ما
خورشید عمر بر سر دیوار و خفته ایم
فریاد از درازی خواب گران ما
صد موج را ز رفتن خود مضطرب کند
موجی که بر کنار رود از میان ما
بس در دماغ همنفسان مغز سوختیم
در دیده خواب تلخ کند داستان ما
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم
صد نوبهار رشک برد بر خزان ما
ذوقی که جا به وادی مجنون گرفته بود
امروز معتکف شده بر آستان ما
در حیرتم که غنچه به بلبل چگونه گفت
رازی که باد هم نشیند از زبان ما
بنیاد ما خرابی ما استوار کرد
گویی که سود ماست «نظیری » زیان ما
آب از شرار اشک خورد گلستان ما
موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم
در راه پایمال شود کاروان ما
تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی
همچون رطب شکافته اند استخوان ما
زه در گلوی ما کند از کینه روزگار
بیند اگر درست تن چون کمان ما
خورشید عمر بر سر دیوار و خفته ایم
فریاد از درازی خواب گران ما
صد موج را ز رفتن خود مضطرب کند
موجی که بر کنار رود از میان ما
بس در دماغ همنفسان مغز سوختیم
در دیده خواب تلخ کند داستان ما
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم
صد نوبهار رشک برد بر خزان ما
ذوقی که جا به وادی مجنون گرفته بود
امروز معتکف شده بر آستان ما
در حیرتم که غنچه به بلبل چگونه گفت
رازی که باد هم نشیند از زبان ما
بنیاد ما خرابی ما استوار کرد
گویی که سود ماست «نظیری » زیان ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بستم در تصرف گفت و شنید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عقلم وداع عصمت کرد از تنگ شرابی
عشقم نگاه دارد از مستی و خرابی
دردی کش مغان را شرم از من است تا کی
موی سفید سازم از لای می خضابی
عمر سبک عنانم کی می شود مقید
دستم به رعشه آورد جام از گران رکابی
می خوارگی و مستی زان روی پیشه کردم
تا رو دهد به یارم در حرف بی حجابی
چون پشه بر سر خم می جوشد از حواسم
در انزوای فکرم خور می کند ذبابی
گر پرتو درونم عکس افکند به بیرون
هر ذره ای ز خاکم خیزد به آفتابی
مورم ولیک دارم قصد شکار عنقا
گنجشگ بسته بالم اما کنم عقابی
سامان عمر خواهد پیش کسی نیاید
بختی به این تغافل کاری به این شتابی
قادر نشد «نظیری » بر شاخ وصل دستم
کز باغ بخت چینم گل های انتخابی
عشقم نگاه دارد از مستی و خرابی
دردی کش مغان را شرم از من است تا کی
موی سفید سازم از لای می خضابی
عمر سبک عنانم کی می شود مقید
دستم به رعشه آورد جام از گران رکابی
می خوارگی و مستی زان روی پیشه کردم
تا رو دهد به یارم در حرف بی حجابی
چون پشه بر سر خم می جوشد از حواسم
در انزوای فکرم خور می کند ذبابی
گر پرتو درونم عکس افکند به بیرون
هر ذره ای ز خاکم خیزد به آفتابی
مورم ولیک دارم قصد شکار عنقا
گنجشگ بسته بالم اما کنم عقابی
سامان عمر خواهد پیش کسی نیاید
بختی به این تغافل کاری به این شتابی
قادر نشد «نظیری » بر شاخ وصل دستم
کز باغ بخت چینم گل های انتخابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
کمند عشوه گشادی و فتنه سر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱ - یک قصیده
چندی به غلط بتکده کردیم حرم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید
این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۸
نه ز آسمان توجه نه زاختر اعتنائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته
دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند، و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه، ایشان را میزبان، نه شما را سرافرازی من دسترس شد، نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت. چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی. گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی. امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست.
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور، به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم. هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم. جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم، محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن، شما را ندید و سراغی نیز نشنید. فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی. چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید. گرفتم آمدی و در راه پوئی و کام جوئی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی، با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام؟
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس، هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده، و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسائی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم، سودی نداشت. سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند، کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل. او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم.
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم، و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم. در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشائی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست؟
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش، تاخت زده و تاراج شده بازآمد. شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز. هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست، که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت. این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار، پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم. باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم.
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور، به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم. هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم. جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم، محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن، شما را ندید و سراغی نیز نشنید. فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی. چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید. گرفتم آمدی و در راه پوئی و کام جوئی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی، با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام؟
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس، هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده، و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسائی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم، سودی نداشت. سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند، کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل. او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم.
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم، و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم. در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشائی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست؟
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش، تاخت زده و تاراج شده بازآمد. شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز. هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست، که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت. این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار، پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم. باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته
سرکار مهربان سرور میرزا ابوالحسن از زبان شما پیغام آورد که نگارشی چند از گزارش های سرد و خام مرا خواسته اند و در انجام این خواهش سفارشی سخت استوار آراسته، ندانم بنیاد و بنوره آن بر چه هنجار باشد و برداشت و انداز بر کدامین شیوه و شمار. گرفتم این که گفتم فرمودی و پرده از رخسار این راز نهفته گشودی، دل و دستی که پخته و خامی در هم توان سرشت و نیروی گشاد و بستی که پشم و دیبائی بر هم توان بافت کو؟ آن هنگام که روزگار جوانی بود و بامداد روز سخن رانی،هرگزچیزی نیارستم که نیم پشیزش بها باشد و کلک نگارشگر یارای سروا و سرودی نداشت، که به آفرین یا نفرینی در خورد نواخت یا نوا آید. امروز که نوبت پریشانی و پیری است و هنگامه سردی و سیری پیداست اگر نامه فرامشت گیرم و خامه در انگشت، هر چه از دل بر زبان آید مایه روسیاهی خواهد بود و چشم و گوش و مغز و هوش را از دید و شنیدش همه کاهش و تباهی خواهد رست.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
قربانت شوم دستخط مبارک که دفترها نصیحت و پرده پوش هزار فضیحت بود، افسر دولتم بر سر نهاد و نشره کامرانی بر بازو بست. تارک افتخار بر چرخ بلند سودم و گردن دولت یاری بر البرز و الوند. ترک مواصلت و برگ مفارقت را شکایتی را نده اند و روایتی خوانده. نخستین روزم که حکم آبشخور در قطار بستگان آن در کشیدو خرمهره وجودم به عقد آن رشته گوهر افتاد، در حقیقت از همه رسته بودم و دل با مهر جنابت پیوسته، مادام هستی اندیشه جدائی نداشتم، و جز با خیالت تصور آشنائی.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.