عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد
عقل ارچه شگرف کدخدایی‌ست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیم است
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواه است
واشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جان است
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
آیینه‌اش از صفا چه دارد؟
هان تا نروی تو در جوالش
رختش بطلب که تا چه دارد؟
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
در گلشن ذوق او فرو رو
کز نرگس و لاله‌ها چه دارد؟
هر چند کز انبیا بلافید
از گوهر انبیا چه دارد؟
گرچه صلوات می‌فرستند
از صفوت مصطفی چه دارد؟
یا سایهٔ خود برو مینداز
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
در ساقی خویش چنگ درزن
مندیش که آن سه تا چه دارد
عمری پی زید و عمرو بردی
زین پس بنگر خدا چه دارد
از سرمجموع اصل مگذر
کین اصل جدا جدا چه دارد
این کاه سخن دگر مپیما
بندیش که کهربا چه دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
آن خواجهٔ خوش لقا چه دارد؟
بازار مرا بها چه دارد؟
او عشوه دهد ازو تو مشنو
رختش بطلب که تا چه دارد؟
نقدش برکش ببین که چند است
در نقد دگر دغا چه دارد؟
گر دست و ترازویی نداری
تا برکشی کز صفا چه دارد
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد؟
شاد آن که بجست جان خود را
کز حالت مرتضا چه دارد؟
در خویش ز اولیا چه بیند؟
وز لذت انبیا چه دارد؟
گفتم به قلندری که بنگر
کان چرخ که شد دوتا چه دارد
گفتا که فراغتی‌ست ما را
کو خود چه کس است یا چه دارد؟
مستم ز خدا و سخت مستم
سبحان الله خدا چه دارد
از رحمت شمس دین تبریز
هر سینه جدا جدا چه دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
آن کس که ز جان خود نترسد
از کشتن نیک و بد نترسد
وان کس که بدید حسن یوسف
از حاسد و از حسد نترسد
آن کس که هوای شاه دارد
از لشکر بی‌عدد نترسد
آخر حیوان ز ذوق صحبت
از جفته و از لگد نترسد
آن کس که سعادت ازل دید
از عاقبت ابد نترسد
چون کوه احد دلی بباید
تا او ز جز احد نترسد
مرغی که ز دام نفس خود رست
هر جای که برپرد نترسد
هر جای که هست گنج گنج است
کشته‌ی احد از لحد نترسد
هر جانوری کز اصل آب است
گر غرقه شود عمد نترسد
هر تن که سرشتهٔ بهشت است
بر دوزخ برزند نترسد
وان را که مدد از اندرون است
زین عالم بی‌مدد نترسد
از ابلهی است نی شجاعت
گر جاهل از خرد نترسد
خودسر نبده‌ست آن خسی را
کز عشق تو پا کشد نترسد
این مایهٔ لعنت است کابله
دل‌های شهان خلد نترسد
هم پردهٔ خویش می‌درد کو
پرده‌ی من و تو درد نترسد
پازهر چو نیستش چرا او
زهر دنیا خورد نترسد؟
در حضرت آن چنان رقیبی
در شاهد بنگرد نترسد
زنهار به سر برو بدان ره
کان جا دلت از رصد نترسد
صراف کمین در است و آن دزد
از کیسه درم برد نترسد
آن جا گرگان همه شبانند
آن جا مردی ز صد نترسد
آن جا من و تو و او نباشد
چون وام ز خود ستد نترسد
هرگز دل تو ز تو نرنجد
هرگز ذقنت ز خد نترسد
گلشن ز بهار و باغ سوسن
وز سرو لطیف قد نترسد
چون گل بشکفت و روی خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
بس کن هر چند تا قیامت
این بحر گهر دهد نترسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بی‌کنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را برده‌ست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
جان از سفر دراز آمد
بر خاک در تو باز آمد
در نقد وجود هر چه زر بود
از گنج عدم به گاز آمد
بی مهر تو هر که آسمان رفت
درهای فلک فرازآمد
بی آبی خویش جمله دیدند
هرک از تو نه سرفراز آمد
جان رفت که بی‌تو کار سازد
سوزیدو نه کارساز آمد
اندر سفرش بشد حقیقت
کو بی‌تو همه مجاز آمد
از گرد ره آمده‌ست امروز
رحم آر که پر نیاز آمد
سر را ز دریچه‌یی برون کن
تا بیند کان طراز آمد
تا نعرهٔ عاشقان برآید
کان قبلهٔ هر نماز آمد
از پیش تو رفت باز جانم
طبل تو شنید و باز آمد
ای اهل رباط وارهیدیت
کز خط خوشش جواز آمد
آن چنگ طرب که بی‌نوا بود
رقصی که کنون به ساز آمد
از سلسلهٔ نیاز رستید
کان بند هزار ناز آمد
ترک خر کالبد بگویید
کان شاه براق تاز آمد
نور رخ شمس حق تبریز
عالم بگرفت و راز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هردم شکر ستاند
شکر از شکر است آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخی‌یی نماند
گویی که چگونه‌ام خوشم من؟
گویم ترشم دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌‌ها رساند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
از بهر چه در غم و زحیرید؟
وقت سفر است خر بگیرید
خیزید روان شوید یاران
تا همچو روان صفا پذیرید
پران باشید در پی صید
آخر نه کم از کمان و تیرید
اندر حرکت نهان‌ست روزی
گر محتشمید و گر فقیرید
در اول روز تازه زانید
که شب سوی غیب در مسیرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
هر سینه که سیم‌بر ندارد‌
شخصی باشد که سر ندارد
وان کس که ز دام عشق دور است‌
مرغی باشد که پر ندارد
او را چه خبر بود ز عالم‌
کز باخبران خبر ندارد؟
او صید شود به تیر غمزه‌
کز عشق سر سپر ندارد
آن را که دلیر نیست در راه‌
خود پنداری جگر ندارد
در راه فکنده است دری‌
جز او که فکند برندارد
آن کس که نگشت گرد آن در‌
بس بی‌گهر است و فر ندارد
وقت سحر است هین بخسبید‌
زیرا شب ما سحر ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
گرمابهٔ دهر جان فزا بود‌
زیرا که درو پری ما بود
مر پریان را ز حیرت او‌
هر گوشه مقال و ماجرا بود
عقل است چراغ ماجراها‌
آن جا هش و عقل از کجا بود؟
در صرصر عشق عقل پشه‌ست‌
آن جا چه مجال عقل‌ها بود؟
از احمد پا کشید جبریل‌
از سدره سفر چو ماورا بود
گفتا که بسوزم ار بیایم‌
کان سو همه عشق بد ولا بود
تعظیم و مواصلت دو ضدند‌
در فسحت وصل آن هبا بود
آن جا لیلی شده‌ست مجنون‌
زیرا که جنون هزار تا بود
آن جا حسنی نقاب بگشود‌
پیراهن حسن‌ها قبا بود
یوسف در عشق بد زلیخا‌
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
وان نافخ صور مانده بی‌روح‌
کان جا جز روح دوست لا بود
در بحر گریخت این مقالات‌
زیرا هنگام آشنا بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از دلبر ما نشان که دارد؟‌
در خانه مهی نهان که دارد؟
بی دیده جمال او که بیند؟‌
بیرون ز جهان جهان که دارد؟
آن تیر که جان شکار آن است‌
بنمای که آن کمان که دارد؟
در هر طرفی یکی نگاری‌ست‌
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقش اند‌
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند‌
آن دست گهر فشان که دارد؟
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد؟
شاد است زمان به شمس تبریز‌
آخر بنگر زمان که دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
دشمن خویشیم و یار آن که ما را می‌کشد‌
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم‌
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد
خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد
آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد ازو‌
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه‌
در مدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان‌
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون‌
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد
از زمین کالبد برزن سری وان گه ببین‌
کو تو را بر آسمان برمی کشد یا می‌کشد
روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد‌
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان‌
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند‌
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد
صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل‌
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟‌
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب‌
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح‌
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست‌
هر که در کشتیش ناید غرقهٔ طوفان کند
هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه‌ی فلک‌
هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند
نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی‌
بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند
خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار‌
بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند
هر که در آبی گریزد زامر او آتش شود‌
هر که در آتش رود از بهر او ریحان کند
من برین برهان بگویم زان که آن برهان من‌
گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند
چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم‌
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند
اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود‌
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند
گرچه نامش فلسفی خود علت اولی نهد‌
علت آن فلسفی را از کرم درمان کند
گوهر آیینهٔ کل است با او دم مزن‌
کو ازین دم بشکند چون بشکند تاوان کند
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست‌
سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند
هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود‌
ور برو دانش فروشد غیرتش نادان کند
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن‌
صورت عین الیقین را علم القرآن کند
پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود‌
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند
این سخن آبی‌ست از دریای بی‌پایان عشق‌
تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند
هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب‌
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند؟
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان‌
شمس تبریزی تو را هم صحبت مردان کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
مطربا این پرده زن کز ره زنان فریاد و داد
خاصه این ره زن که ما را این چنین بر باد داد
مطربا این ره زدن زان ره زنان آموختی
زان که از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد
مطربا رو بر عدم زن زان که هستی ره‌زن است
زان که هستی خایف است و هیچ خایف نیست شاد
می‌زن ای هستی ره هستان که جان انگاشته‌ست
کندرین هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد؟
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ
دان که روزی می‌دوید از ابلهی سوی مراد
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن وندر تن هستی نژاد
قدحهٔ والموریاتش نیست الا سوز صبر
ضبحهٔ والعادیاتش نیست جز جان‌های راد
برد و ماندی هست آخر تا که ماند که برد؟
ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد
گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم
چیست فرزین گشته‌ام گر کژ روم باشد سداد
من پیاده رفته‌ام در راستی تا منتها
تا شدم فرزین و فرزین بندهایم دست داد
رخ بدو گوید که منزل‌هات ما را منزلی‌ست
خطوتین ماست این جمله منازل تا معاد
تن به صد منزل رود دل می‌رود یک تک به حج
ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فؤاد
شاه گوید مر شما را از من است این باد و بود
گر نباشد سایهٔ من بود جمله گشت باد
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود
خانه‌ها ویرانه‌ها گردد چو شهر قوم عاد
اندرین شطرنج برد و ماند یکسان شد مرا
تا بدیدم کین هزاران لعب یک کس می‌نهاد
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
زان که شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود
شاه ما از پرده­یی بر جان چو خود را جلوه کرد
جان ما بی­خویش شد زیرا که شه بی­خویش بود
شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود
صاف او بی‌درد بود و راحتش بی‌درد بود
گلشن بی‌خار بود و نوش او بی‌نیش بود
یک صفت از لطف شه آن­جا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه­ی میش بود
جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت
گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود
نیست می‌گفتیم اندر هست گفت آری بیا
هست شد عالم ازو موقوف یک آریش بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زان که گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچه می‌ارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آن که چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وان گه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یکی را خود از آن­ها دولتی باشد شود
نیک بختان در جهان بسیار آیند و روند
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصهٔ ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زان که یاد آن جفاها در ره تو سد شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
بدرد مرده کفن را به سر گور بر آید
اگر آن مردهٔ ما را ز بت من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند بجهد پیش تر آید
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید
بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید
مبر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه
مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید
چو درین چشم درآید شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را واگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند؟
هله خاموش که بی‌گفت ازین می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چه توقف است زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی؟
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد؟
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد
تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهان است نه که عشق جان آن است؟
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده­ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودان­ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند