عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - تقاضای کاه
ای کریمی که هست گاه کرم
دل و دست تو کان و دریابم
من گرانی نکرده ام هرگز
وز پی نان نبرده ام آبم
گر اشارت شود بکمتر چیز
مثلا کاه پاره یابم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۵ - دوری از خدمت
بخدائی که فیض رحمت او
کرد از بند حرص آزادم
که من از خدمت چو تو مخدوم
تا بناکام دور افتادم
نه دو دیده بخواب دربستم
نه دهن را بخنده بگشادم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - حرمت پدر و مادر
بشنو از من نصیحتی که ترا
کار هر دو جهان شود بنظام
بد نخواهی که باشدت هرگز
بد مکن خاصه با اولوالارحام
حق مادر نگاهدار و بترس
زایزد ذوالجلال و الاکرام
کانکه با مادر و پدر بد کرد
نبود جز همیشه دشمن کام
سنگ را از دوگانه فرزندست
آهن و آبگینه هر دو بنام
این یکی با پدر بحرمت زیست
راست چونانکه پیش خواجه غلام
نزند هیچ با پدر پهلو
نکند هیچ جز زدور سلام
ور بخشمش طپانچه بزند
بشکندش از نهیب هفت اندام
لاجرم از برای خدمت او
چون بحرمت همی نمود قیام
آب کاصل حیات ما آمد
که بدو زنده اند جمله انام
قسم میراث او شد از پدرش
هم ز آب زلال و هم زمدام
گاه بر دست ساقیی باشد
همچو سرو بلند و ماه تمام
کاه همبستر بنات الکرم
گاه همصحبت بنین کرام
گاه بردست شه بود پایش
گاه لب بر لبی نهد می فام
نام در نام مهتران پیوست
تا که گویند در مثل جم و جام
باز‌ آهن که خام طبعی کرد
راه دونان گرفت و خوی لئام
در پدر میکشد زبان هر وقت
با پدر جنگ باشدش مادام
پدر از دست او همی گه گاه
بغریبی فتد ز جای و مقام
زین سبب بچه بزاید ازو
تند و بی آب و تیزو بی آرام
آتشی اندرو زند که ازان
سوخته گردد ارچه باشد خام
هر چه کردست با پدر روزی
از پدر باز بیند او ناکام
تا ازین اعتبار گیرد عقل
تا بدانند این خواص و عوام
کانکه با بر و الدین آمد
هست با عیش خرم و پدرام
وانکه او مادر و پدر آزرد
آتش دوزخش بود فرجام
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - روزگار کرم
گذشت نوبت احسان و روزگار کرم
چه وقت می بکند باز روز کار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل زصحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض امل
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی ز کف جواد تو افتخار کرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دوش در گلستان سحرگاهی
پرده برداشت غنچه ناگاهی
چشم بلبل بر او فتاد از دور
کرد ربی و ربک اللهی
گل بصد لطف گفت خندانش
برگ مهمان بساز یک ماهی
گفت نرگس فدای مقدم گل
شکل این شش ستاره و ماهی
بهر گل دارم این ببار آری
چه کند سیم؟ عمر کوتاهی
بر نرگس دوید بلبل و گفت
که تو بر لشگر چمن شاهی
عاشقی مفلسم حریف بدست
وجه یک ماه چاره راهی
منم امروز از زر و سیمت
وامخواهی برای دلخواهی
تا بآن عاشقیت آموزم
تا کنم مطربیت گه گاهی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
من جمله زبان ز حرص چون بید شدم
پیش همه چون سایه خورشید شدم
گرد همگان بر آمدم هیچ نشد
یارب تو بده کز همه نومید شدم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
در باغ شدم قصد سوی می کرده
جام می لعل را پیاپی کرده
گل را دیدم ز آب رعنائی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی کرده
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
باز دل را دست جان آمد بدست
طره آن دلستان آمد بدست
آن سر زلف سیاه دلفریب
با هزاران داستان آمد بدست
آنچه از آبادی دین شد خراب
در خرابات مغان آمد بدست
گر چه دل ویرانه شد از عشق دوست
لیک گنج شایگان آمد بدست
جان شد افریدون ضحاک هوی
تا درفش کاویان آمد بدست
رستم ما را پس از هفتاد خوان
آرزوی هفتخوان آمد بدست
دیو کثرت را بجان انداخت تیر
زابروی وحدت کمان آمد بدست
بی قران گشتیم و ز اقران بی نیاز
صحبت صاحبقران آمد بدست
مرحب غم شد شکار ذوالفقار
بازوی خیبرستان آمد بدست
تاخت سر ما بسرحد یقین
رخش همت را عنان آمد بدست
چرم گرگ آرزو درهم درید
پنجه شیر ژیان آمد بدست
گرگ فرعونی شکار مار شد
طور را چوب شبان آمد بدست
بی نشان گشتیم از نام و نشان
تا نشان بی نشان آمد بدست
ز آدم خاکی پری در پرده است
این پری رو ناگهان آمد بدست
نیست نقد یار در کون و مکان
از دیار لا مکان آمد بدست
کشت دل سر سبز شد زاب شهود
حاصل کون و مکان آمد بدست
هادی ما را بتاء/یید صفا
مهدی صاحب زمان آمد بدست
آنکه چندین سال جستندی بجان
آستینش رایگان آمد بدست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بغیر خاک سر کوی دل پناهی نیست
بجز گدای در فقر پادشاهی نیست
مراست سلطنت فقر با کلاه نمد
ازین نمد بسر پادشه کلاهی نیست
جلال بین که سر آفتاب را زین سیر
جز آستان طریقت حواله گاهی نیست
بدیده دل کامل که ثابتست چو کوه
شکوه پادشه کون سر کاهی نیست
بدوست ره نبری جز بخانه دل ما
ز خانه دل ما تا بدوست راهی نیست
ز آب دیده توان برد پی ب آتش دل
مرا بعشق تو زین خوبتر گواهی نیست
امید عفو منست از خدای جرم خودی
»که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست «
پناه میبرم ایدل ز دست خویش بدوست
بهوش باش که جز نیستی پناهی نیست
مرا ز فقر بدولت مخوان که گاه ملوک
بر فقیر به از کنج خانقاهی نیست
چه باک چرخ مرا ز استراق دیو نفاق
شهاب ثاقب درویش غیر آهی نیست
قوام چرخ بود بر ستون خیمه فقر
باستقامت این خیمه بارگاهی نیست
فریب جاه نخواهیم خورد و غبطه مال
گدای فقر مقید بمال و جاهی نیست
دل صفا ز تجلیست بوستان بهشت
بجز خط تو درین بوستان گیاهی نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
از باغ حقیقت گل بیخار حقیقت
بی نقطه و بی خط نبود دایره موجود
دل نقطه و هستی خط پرگار حقیقت
هم مرکز جمع آمد و هم دائره فرق
زین دایره بیرون نبود کار حقیقت
معیار حقیقت بفنا بود و بهر سنگ
سنجید مرا دوست بمعیار حقیقت
منصور صفت بانگ اناالحق نزدم فاش
تا بر نشدم بر زبر دار حقیقت
از راه عدم برد بسر منزل هستی
ره گم نکند قافله سالار حقیقت
موسی بد و داود شد و زد بدل کوه
این زمزمه در پرده مزمار حقیقت
یک نقطه حقیقت شد و نازل شد و صاعد
قائل نتوان گشت بتکرار حقیقت
گو راه عدم گیر بخفاش که تابید
خورشید وجود از در و دیوار حقیقت
دل خانه غیبست و زهر عیب مبراست
از صنعت سر پنجه معمار حقیقت
پروانه من کیست که پر سوخت ز جبریل
این شعله که سر زد بدل از نار حقیقت
در فقر بجوئید صفا را که ز شش سوی
پیداست درین مرحله آثار حقیقت
خوابند حریفان تو اگر همدم مائی
باش ایدل سودا زده بیدار حقیقت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست
آفتاب آینه اختر تابنده ماست
چرخ را کوکبه کوکب و هنگامه هور
جمع در دایره از نور پراکنده ماست
خضر و الیاس دو سر چشمه سر ازلند
زنده از آب بقا آب بقا زنده ماست
هفت دریا نبود نیم بهای یم چشم
این چه آبیست که در گوهر ارزنده ماست
بحر لؤلؤی قدم قطره نیسان حدوث
آسمان مه نو پیرهن ژنده ماست
نعم کون درین کوی که مائیم فناست
بیت معمور، دل از نقمه آگنده ماست
شمس در بیت شرف پست و دل ماست بلند
شرف اینست که در طالع فرخنده ماست
خنده باغ بقا صورت باران فنا
گریه ابر هیولای شکر خنده ماست
آب دست دل ما آب ده کشت بهشت
تابش دوزخ ما آتش سوزنده ماست
پاکبازان قمار از لیم و غم عشق
خانه پرداز و جهان سوز و گدازنده ماست
ابر با رحمت و بارنده باران وجود
بحر با گوهر اندوخته شرمنده ماست
آندرختی که بهر کاخ بود شاخه او
در خیابان جنان طوبی بالنده ماست
ما صفائیم که موسی کف و عیسی نفسیم
معرفت نفحه شهود اژدر ارغنده ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه ز ریگزار گل روید
هر شاخه ز خار من چمن گردد
هر سنگ سیاه کش بپا سایم
سیراب تر از در عدن گردد
گنجینه روح را شود گوهر
سنگی که عقیق این یمن گردد
خورشید شهود بی نقاب آید
دریای وجود موج زن گردد
یار آید و شهر را بیاراید
هر زشت بتی بدیع فن گردد
زلفین بتاب کرده بگشاید
این ناحیت آیت ختن گردد
زنجیر جنون جان سودائی
با حلقه زلف، پر شکن گردد
آن آب ز جوی رفته باز آید
این شاخ شخیده نارون گردد
این بنده اوفتاده در سختی
برخیزد و خواجه زمن گردد
آن یوسف جان درآید از زندان
صد یوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پیر کنعانی
از باد ببوی پیرهن گردد
آن باده غذای جان مشتاقان
بی ساغر و بی لب و دهن گردد
زان تیر شهاب دیو بگریزد
مقهور سروش اهرمن گردد
آن چشمه نوش الصلا گوید
خضر آید و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا کند جهان یک سر
جانها فارغ ز ننگ تن گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
کی باشد آن بت آشنا گردد
گردون بمراد کام ما گردد
خورشید سمای دل شود طالع
روشنگر مشرق سما گردد
مغز من اگر ببویم آن خط را
سوداگر خطه ختا گردد
جان من اگر ببوسم آن لب را
خضر سر چشمه بقا گردد
آن بحر ز جوی ما شود جاری
این هستی همچو جوی لا گردد
آن گوهر آشنای این مخزن
از دولت غوص و آشنا گردد
پرداخت چو دید کسوت کثرت
دل خانه وحدت خدا گردد
سر پنجه قدرت یداللهی
در عقده دل گره گشا گردد
بند دل دردمند یکتائی
آن حلقه طره دوتا گردد
بی سایه شود تن ولی الله
نور آید و سایه بینوا گردد
در کشور ما بسمت راء/س اینک
خورشید بخط استوا گردد
نه دایره سپهر در وحدت
گر دایر نقطه وفا گردد
یک نقطه بدور خود شود دایر
هم بدو شود هم انتهی گردد
نازل شود و شود دل کامل
صاعد شود و باصل وا گردد
از سلطنت دو کون بگریزد
تابنده حضرت رضا گردد
پوینده رسد بمقصد اقصی
گر سالک مسلک صفا گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنانکه در صراط صعود ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند
در پیشگاه عشق گدایان ره نشین
صاحب سریر دولت بدوند و غایتند
در بحر موج خیز فنا کشتی نجات
بر آسمان فقر نجوم هدایتند
معشوق در نهایت حسنست و در خفاست
با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند
گر غیر روی یار ببینند در وجود
اهل شهود در خور جرم و خیانتند
قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس
در بارگاه عقل امیر کفایتند
بگذشته از تقید جانند و قید جسم
وارسته از تعین شکر و شکایتند
ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه
مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند
در آستان میکده فقر خاک باش
ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند
ما محرم معاینه و همرهان هنوز
در پرده حدیث و حجاب روایتند
این سبطیان سر زده از موسی کمال
از نیل رسته اند و بتیه غوایتند
جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا
در شارع حقیقت شرع ولایتند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
زین سپس دل را برسوائی نشان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
درد بود این دل دیوانه سودا زده را
آشنایان ره عشق دوا بخشیدند
بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی
همت و پای و ره و راهنما بخشیدند
ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند
علم الله که در فقر غنا بخشیدند
جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا
زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند
از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس
بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند
شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات
تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند
فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور
خود کلید در این گنج بما بخشیدند
بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا
دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند
بود من بود خطائی که ز حد بود برون
شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند
من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ
زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
دوش از خاک در فقر کلاهم دادند
افسر سلطنت ماهی و ماهم دادند
جستم از دشمن بیگانه پناه از در دوست
آشنایان در دوست پناهم دادند
بمقامی که ره فقر بسلطان ندهند
من درویش صفت رفتم و راهم دادند
سر من سود شبی پای گدای در عشق
صبحدم دستگه و افسر شاهم دادند
سر خط زندگی و ملک بقای ابدی
زان خط سبز و سر زلف سیاهم دادند
آه من بیهده نبود که ره سیر سما
ساکنان ملکوت از خط آهم دادند
ز چه محبوب جهانم من بیگانه ز خویش
از خط دوست مگر مهر گیاهم دادند
یوسف جاه بدم پیشتر از خلقت جان
خلق کردند تن و راه بچاهم دادند
مالک ملک ازل نیز بچاهم نگذاشت
والی مصر ابد کرده و جاهم دادند
سپر و چتر و علم سلطنتم کس به نداد
فر سلطان حقیقت بنگاهم دادند
طاعت ار بود مرا بود بسنگ پر کاه
کوه رحمت بشکوه پر کاهم دادند
رحمت خاص که از بی گنهانست بری
بارش مزرع من شد که گناهم دادند
فقر و درماندگی و بندگی و عجز و نیاز
جلواتیست که از فیض الهم دادند
گاه و بیگاه در دوست زدم خاصان راه
بدرون گاه ندادندم و گاهم دادند
تا نمودند مرا محرم اسرار صفا
بار دادند بخلوتگه و گاهم دادند
ز تباهی به نرستند سلاطین سلوک
هر چه دادند بدین حال تباهم دادند
دوش ما را بخط پیر برات آوردند
تشنه مرده بدیم آب حیات آوردند
راه ما را فلک افکند بگرداب خودی
ناخدایان خدا فلک نجات آوردند
مرده بودیم ز بی آبی این ژرف سراب
زنده کردند ز بس آب فرات آوردند
دل ما را ز حیوه ابد دفتر عشق
رقم رستگی از قید ممات آوردند
سرد و آشفته و هر جائی و آواره بدیم
عشق و جمعیت و تمکین و ثبات آوردند
یافتم من که ملک بی خبر از رتبه ماست
چو بحیوانیم از دور نبات آوردند
همه دانند در این نشاء/ه که سلطان دلند
مگر آن محو که بردندش و مات آوردند
رستمی کرد بمن عشق و مرا کرد هلاک
تا در دوست تنم بهر صلوه آوردند
شدم از خاک درش زنده و سهراب صفت
نوشداروی مرا بعد وفات آوردند
من فرومایه تجرید بدم از جبروت
گنج با نان خدائیم زکوه آوردند
در سویدای دلم تابش نفی کثرات
جلوه ئی بود که از وحدت ذات آوردند
جز خدا نیست خدا از چه حکمت بمیان
کعبه و بتکده و لات و منات آوردند
ازلست و ابد آئینه توحید صفا
زنگ شرک و دغل این عزی و لات آوردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی
جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
بر شهیدان کوی عشقش بسرخ روئی علم نگردد
برنگ لاله کسی که داغ غمش بلخت جگر نبندد
بزیردستان مکن تکبر ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبک اگر که شبها
فلک بر انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد
(صفا برندی) کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد
هرانکه نالد بناله نی چو نی بهر جا کمر نبندد