عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرد چرخ دورو، دو موی مرا
تا چه آید از این دو، روی مرا
روی و مویم ز چرخ دیگر شد
لیک دیگر نگشت خوی مرا
هر چه سالم فزون تر آمد، نیز
شد فزون آز و آرزوی مرا
عمر باید به جستجوی رود
رفت اینک به گفتگوی مرا
رفت آبم ز جوی و می ناید
آب رفته دگر به جوی مرا
چند پیچید گرد کوی بتان
دل سرمست یاوه پوی مرا
چند گردید گرد علم و هنر
جان دانای نکته گوی مرا
گرد کردم زهر دری دانش
تا فزاید بهای و هوی مرا
لیک بی فضل حق همه دانش
می نیرزد به یک تسوی مرا
ساقی فضل حق دمادم ریخت
باده ی عیش در سبوی مرا
نشد از لطف حق بخاک دری
ریخته هرگز آبروی مرا
بخت و اقبال و دولت و دانش
گرد آمد ز چار سوی مرا
هر چه کردم بدی، خدای حبیب
داد پاداش بد، نکوی مرا
دارم امید آنکه در دو جهان
می ببخشد هم آرزوی مرا
تا چه آید از این دو، روی مرا
روی و مویم ز چرخ دیگر شد
لیک دیگر نگشت خوی مرا
هر چه سالم فزون تر آمد، نیز
شد فزون آز و آرزوی مرا
عمر باید به جستجوی رود
رفت اینک به گفتگوی مرا
رفت آبم ز جوی و می ناید
آب رفته دگر به جوی مرا
چند پیچید گرد کوی بتان
دل سرمست یاوه پوی مرا
چند گردید گرد علم و هنر
جان دانای نکته گوی مرا
گرد کردم زهر دری دانش
تا فزاید بهای و هوی مرا
لیک بی فضل حق همه دانش
می نیرزد به یک تسوی مرا
ساقی فضل حق دمادم ریخت
باده ی عیش در سبوی مرا
نشد از لطف حق بخاک دری
ریخته هرگز آبروی مرا
بخت و اقبال و دولت و دانش
گرد آمد ز چار سوی مرا
هر چه کردم بدی، خدای حبیب
داد پاداش بد، نکوی مرا
دارم امید آنکه در دو جهان
می ببخشد هم آرزوی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بزم عشرت بژاژخائی نیست
پای خم جای هرزه لائی نیست
درد می را بخاک ره ریزند
در خرابات بی صفائی نیست
ماه خور داد پارسی آمد
موسم زهد و پارسائی نیست
شیخ بیچاره را ز کبر و حسد
جز بیکجرعه می رهائی نیست
خاک ره شو که در سرای مغان
پادشاهی به از گدائی نیست
دوش گفت آن طبیب دانشمند
درد بیدانشی دوائی نیست
زرع ما را که برگ بی برگی است
آفت ارضی و سمائی نیست
حج مردانه گرد خم داریم
حج ما حجه نسائی نیست
پای خم جای هرزه لائی نیست
درد می را بخاک ره ریزند
در خرابات بی صفائی نیست
ماه خور داد پارسی آمد
موسم زهد و پارسائی نیست
شیخ بیچاره را ز کبر و حسد
جز بیکجرعه می رهائی نیست
خاک ره شو که در سرای مغان
پادشاهی به از گدائی نیست
دوش گفت آن طبیب دانشمند
درد بیدانشی دوائی نیست
زرع ما را که برگ بی برگی است
آفت ارضی و سمائی نیست
حج مردانه گرد خم داریم
حج ما حجه نسائی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کار ما باز مشکل افتاده است
بار ما باز در گل افتاده است
بار بر پشت اشتران سهل است
بار ما بر سر دل افتاده است
اگر افتاده بار باکی نیست
زانکه باری بمنزل افتاده است
ناله ماهم از جرس کم نیست
که بدنبال محمل افتاده است
در نمکدان غبغب او خال
همچو یکدانه فلفل افتاده است
یا چوهاروت بابلی از سحر
باز در چاه بابل افتاده است
آن سیاهی بر آن سپیدی بین
که چه مطبوع و خوش گل افتاده است
بار ما باز در گل افتاده است
بار بر پشت اشتران سهل است
بار ما بر سر دل افتاده است
اگر افتاده بار باکی نیست
زانکه باری بمنزل افتاده است
ناله ماهم از جرس کم نیست
که بدنبال محمل افتاده است
در نمکدان غبغب او خال
همچو یکدانه فلفل افتاده است
یا چوهاروت بابلی از سحر
باز در چاه بابل افتاده است
آن سیاهی بر آن سپیدی بین
که چه مطبوع و خوش گل افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در حجاب خرقه و دستار، مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شد وقت سحر چشم تو تا چند بخواب است
برخیز که هنگام می و گاه شراب است
تا باده ننوشی نرود خوابت از سر
می دفع خمار آمد و می داروی خواب است
آن جام نه جام است که آبی است فسرده
وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است
آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است
وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است
گوئی که خوری باده و گویم بلی آری
البته خورم این چه سوال و چه جواب است
آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار
کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است
برخیز که هنگام می و گاه شراب است
تا باده ننوشی نرود خوابت از سر
می دفع خمار آمد و می داروی خواب است
آن جام نه جام است که آبی است فسرده
وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است
آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است
وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است
گوئی که خوری باده و گویم بلی آری
البته خورم این چه سوال و چه جواب است
آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار
کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا چند از این خاک بمیرید و بزائید
گامی بگذارید و بر افلاک بر آئید
بکبار بمیرید و دوم بار نمیرید
یکبار بزائید و دوم بار مزائید
یکروز مباشید و همه روز بباشید
یکدم بمپائید و همه سال بپائید
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب
خواهید روان شد که همه رجع صدائید
باز آمدن و رفتن از این خانه شما را
از چیست بپرسید که چونید و چرائید
بر دولت و بر مال فزایش نکند سود
آن سود بود سود که بر خود بفزائید
خود منبع شهد و شکر و کان نباتید
تا چند بطمع شکر انگشت بخائید
ای پاک نژادان فلک قدر ملک صدر
تا کی بدر مفلسکان چهره بسائید
زین سوی بدان سوی و زین کوی بدان کوی
چون یوسف مصرید که در بیع و شرائید
گامی بگذارید و بر افلاک بر آئید
بکبار بمیرید و دوم بار نمیرید
یکبار بزائید و دوم بار مزائید
یکروز مباشید و همه روز بباشید
یکدم بمپائید و همه سال بپائید
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب
خواهید روان شد که همه رجع صدائید
باز آمدن و رفتن از این خانه شما را
از چیست بپرسید که چونید و چرائید
بر دولت و بر مال فزایش نکند سود
آن سود بود سود که بر خود بفزائید
خود منبع شهد و شکر و کان نباتید
تا چند بطمع شکر انگشت بخائید
ای پاک نژادان فلک قدر ملک صدر
تا کی بدر مفلسکان چهره بسائید
زین سوی بدان سوی و زین کوی بدان کوی
چون یوسف مصرید که در بیع و شرائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عمر برآمد مرا به نیمه هفتاد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
خوشا شراب و جوانی و می ببانگ سرود
تنعمی به از این در جهان نخواهد بود
نگار مهوش و ساقی بحالت مستی
شراب بی غش و صافی بناله دف و رود
گر این بپای شود هست گلبنی بی خار
ور آن بدست فتد هست آتشی بی دود
دو دوست دست بهم داده سر خوش از باده
کنار سبزه و آب روان بگفت و شنود
بهم نشسته بیکجا چو لاله و نرگس
یکی قدح بکف و دیگری خمار آلود
اگر میسرت این عیش میشود خوش باش
وگرنه حسرت و افسوس می ندارد سود
حبیب قانع از این باغ شو بنظاره
و گرنه کی دهدت دست عمده مقصود
تنعمی به از این در جهان نخواهد بود
نگار مهوش و ساقی بحالت مستی
شراب بی غش و صافی بناله دف و رود
گر این بپای شود هست گلبنی بی خار
ور آن بدست فتد هست آتشی بی دود
دو دوست دست بهم داده سر خوش از باده
کنار سبزه و آب روان بگفت و شنود
بهم نشسته بیکجا چو لاله و نرگس
یکی قدح بکف و دیگری خمار آلود
اگر میسرت این عیش میشود خوش باش
وگرنه حسرت و افسوس می ندارد سود
حبیب قانع از این باغ شو بنظاره
و گرنه کی دهدت دست عمده مقصود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بر خیز که خاست باد شبگیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بر وی درازتر شود این آرزو و آز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفت از عمرم ای پسر چل سال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ما بیخودان مست که رند و قلندریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
خسرو مکانتیم و بظاهر نیازمند
درویش صورتیم و بمعنی توانگریم
مفروش خواجه کبرو تعنت بما که ما
ملک جهان بیک خم ابرو نمیخریم
با عشق زنده ایم و با خلاق مرده ایم
با دوست بنده ایم و بآفاق سروریم
خجلت بریم بس ببر پیر میفروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوریم
در خاوریم بی کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشید خاوریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
خسرو مکانتیم و بظاهر نیازمند
درویش صورتیم و بمعنی توانگریم
مفروش خواجه کبرو تعنت بما که ما
ملک جهان بیک خم ابرو نمیخریم
با عشق زنده ایم و با خلاق مرده ایم
با دوست بنده ایم و بآفاق سروریم
خجلت بریم بس ببر پیر میفروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوریم
در خاوریم بی کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشید خاوریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چون شود سردی فزون کار می و ساغر کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
باده پیش آر که ما گوش بغوغا ندهیم
نقد امروز باندیشه فردا ندهیم
ما نداریم بجز یکدم و این یکدم را
گر دهی ملک ثری تا بثریا، ندهیم
در نثار قدم باده کشان خاک کنیم
نقد عمری که بدنیا و به عقبی ندهیم
جام کیخسرو و آئینه اسکندر را
که دل ماست، بصد کشور دارا ندهیم
وقت ما را مبر ایخواجه ببیهوده سخن
باخبر باش که مازر بتماشا ندهیم
هر چه موجود بود غایت مقصود بود
فکر و اندیشه بتصویر و تمنا ندهیم
دست از ما بکش ایخواجه که ما دست ادب
جز بمینای می و ساغر صهبا ندهیم
نقد امروز باندیشه فردا ندهیم
ما نداریم بجز یکدم و این یکدم را
گر دهی ملک ثری تا بثریا، ندهیم
در نثار قدم باده کشان خاک کنیم
نقد عمری که بدنیا و به عقبی ندهیم
جام کیخسرو و آئینه اسکندر را
که دل ماست، بصد کشور دارا ندهیم
وقت ما را مبر ایخواجه ببیهوده سخن
باخبر باش که مازر بتماشا ندهیم
هر چه موجود بود غایت مقصود بود
فکر و اندیشه بتصویر و تمنا ندهیم
دست از ما بکش ایخواجه که ما دست ادب
جز بمینای می و ساغر صهبا ندهیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
من بجز کار می و ساقی و ساغر نکنم
در همه عمر جز این مشغله دیگر نکنم
زاهد ار نسیه فردا دهم وعده، بگو
نقد امروز بدان نسیه برابر نکنم
تا بود نغمه مرغ سحر و بانگ رباب
گوش بر موعظه واعظ منبر نکنم
وعده شیخ خیالات دروغ است و محال
گو زنخ کم زن از این وعده که باور نکنم
با تو صد بار سخن گفتم و مغلوب شدی
شرط کردم که دگر باره مکرر نکنم
دل من آینه صاف بود، آینه را
بخیالات محال تو مکدر نکنم
در همه عمر جز این مشغله دیگر نکنم
زاهد ار نسیه فردا دهم وعده، بگو
نقد امروز بدان نسیه برابر نکنم
تا بود نغمه مرغ سحر و بانگ رباب
گوش بر موعظه واعظ منبر نکنم
وعده شیخ خیالات دروغ است و محال
گو زنخ کم زن از این وعده که باور نکنم
با تو صد بار سخن گفتم و مغلوب شدی
شرط کردم که دگر باره مکرر نکنم
دل من آینه صاف بود، آینه را
بخیالات محال تو مکدر نکنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دیشب بیاد چشم تو بیدار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
چندانکه زیم با دل آسوده زیم من
بی فکرت و اندیشه بیهوده زیم من
ای راحت جان و دل من زود بیاور
آن باده آسوده که آسوده زیم من
چون راد خدا باده بمن داده، نشاید
در رنج و غم از بوده و نابوده زیم من
فرسایدم اندیشه و انده، بمگوئید
ز اندیشه و اندوه که فرسوده زیم من
فرموده خداوند که میزی بسلامت
چونانکه خداوند بفرموده، زیم من
از پند حکیمانه سرودن چه برآید
چون پند حکیمانه به نشنوده، زیم من
با این شرف عنصر و با این گهر پاک
حیف است که با دامن آلوه زیم من
زین غم که بدان گونه که بایست نباشم
رخساره بخون جگر آلوده، زیم من
می نشمرم از عمر خود آنروز حبیباک
بر دانش و بینش بنیفزوده، زیم من
بی فکرت و اندیشه بیهوده زیم من
ای راحت جان و دل من زود بیاور
آن باده آسوده که آسوده زیم من
چون راد خدا باده بمن داده، نشاید
در رنج و غم از بوده و نابوده زیم من
فرسایدم اندیشه و انده، بمگوئید
ز اندیشه و اندوه که فرسوده زیم من
فرموده خداوند که میزی بسلامت
چونانکه خداوند بفرموده، زیم من
از پند حکیمانه سرودن چه برآید
چون پند حکیمانه به نشنوده، زیم من
با این شرف عنصر و با این گهر پاک
حیف است که با دامن آلوه زیم من
زین غم که بدان گونه که بایست نباشم
رخساره بخون جگر آلوده، زیم من
می نشمرم از عمر خود آنروز حبیباک
بر دانش و بینش بنیفزوده، زیم من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
من بدین کهنه دلق و کهنه کلاه
نکنم سر فرو به افسر شاه
روی ناخوب و خوی نامرغوب
میزنم طعنه ها بمهر و بماه
بتو زیبنده شد بنقاره
زدن ایصاحب سریر و کلاه
که مرا تاج فقر وتخت قنوع
برتر است از هزار افسروگاه
نکنم رو بسوی درگه میر
که برم انتظارم نعمت و جاه
بسوی خوان نعمت خواجه
نکنم از در فسوس نگاه
بی نیازیم داده حضرت حق
با کف راد و خاطر آگاه
نکنم سر فرو به افسر شاه
روی ناخوب و خوی نامرغوب
میزنم طعنه ها بمهر و بماه
بتو زیبنده شد بنقاره
زدن ایصاحب سریر و کلاه
که مرا تاج فقر وتخت قنوع
برتر است از هزار افسروگاه
نکنم رو بسوی درگه میر
که برم انتظارم نعمت و جاه
بسوی خوان نعمت خواجه
نکنم از در فسوس نگاه
بی نیازیم داده حضرت حق
با کف راد و خاطر آگاه