عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دوش از تب پیکرم چون شعله آتش بال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به باده صوفی ما صاف از ریا نشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعدههای تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقیست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطرهای گل عیش بهار وانشود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین نالههای زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچهسان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دستآموز صلح و جنگ باش
بال میرویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتمسرا یک نوحه بی آهنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین نالههای زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچهسان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دستآموز صلح و جنگ باش
بال میرویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتمسرا یک نوحه بی آهنگ باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
متاع اشک گر آتش بود برو بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنهجو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بندهای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنهجو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بندهای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
لب زخم ستمم مژده ماتم دارم
گوش داغم خبر مردن مرهم دارم
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله زار از دل خرم دارم
تشنگی در جگرم مست زلال طربست
که درین بادیه صد چشمه زمزم دارم
کرده صد بار شهیدم ستم ناز و هنوز
نفسی توشهکش آه دمادم دارم
نشکفم تا زسموم ستمم نگدازی
در گلستان تو خاصیت شبنم دارم
عید و هر کس ز لباس طربی خوشدل و من
خرقه نیلی کنم و تعزیت غم دارم
شعله رشک فصیحی گل خودروی دلست
شکوه بیهوده ز نامحرم و محرم دارم
گوش داغم خبر مردن مرهم دارم
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله زار از دل خرم دارم
تشنگی در جگرم مست زلال طربست
که درین بادیه صد چشمه زمزم دارم
کرده صد بار شهیدم ستم ناز و هنوز
نفسی توشهکش آه دمادم دارم
نشکفم تا زسموم ستمم نگدازی
در گلستان تو خاصیت شبنم دارم
عید و هر کس ز لباس طربی خوشدل و من
خرقه نیلی کنم و تعزیت غم دارم
شعله رشک فصیحی گل خودروی دلست
شکوه بیهوده ز نامحرم و محرم دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
کی مسیحا داشت در بار آنچه ما میخواستیم
عافیت بودش متاع و ما بلا میخواستیم
اشک ریزان تا در دارالشفا رفتیم دوش
نی دوای درد درد بیدوا میخواستیم
برد موسی بهر آمین گفتنم همره به طور
او دعا میکرد و ما عذر دعا میخواستیم
شد عبیر از بوی گل خاکستر بلبل ولی
ما غلط کردیم و این عطر از صبا میخواستیم
گوش آوردیم و همچون گل تهی بردیم حیف
زین گلستان نالهای چند آشنا میخواستیم
کفر و دین مقصد نبود از خدمت دیر و حرم
مشت خاکی داشتیم و کیمیا میخواستیم
کوشش بیهوده ما آبروی سعی ریخت
سر نبود و سایه بال هما میخواستیم
خامکاریهای ما گم داشت بر ما راه را
کاندرین دشت پر آتش نقش پا میخواستیم
همت چشم فصیحی بین که امشب میفشاند
چشمه چشمه آفتاب و ما سها میخواستیم
عافیت بودش متاع و ما بلا میخواستیم
اشک ریزان تا در دارالشفا رفتیم دوش
نی دوای درد درد بیدوا میخواستیم
برد موسی بهر آمین گفتنم همره به طور
او دعا میکرد و ما عذر دعا میخواستیم
شد عبیر از بوی گل خاکستر بلبل ولی
ما غلط کردیم و این عطر از صبا میخواستیم
گوش آوردیم و همچون گل تهی بردیم حیف
زین گلستان نالهای چند آشنا میخواستیم
کفر و دین مقصد نبود از خدمت دیر و حرم
مشت خاکی داشتیم و کیمیا میخواستیم
کوشش بیهوده ما آبروی سعی ریخت
سر نبود و سایه بال هما میخواستیم
خامکاریهای ما گم داشت بر ما راه را
کاندرین دشت پر آتش نقش پا میخواستیم
همت چشم فصیحی بین که امشب میفشاند
چشمه چشمه آفتاب و ما سها میخواستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
ما بت نه زاندیشه معبود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعلهفروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله بیدود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
در ماتم گوش شنوا تار بریدیم
صد زمزمه در زیر لب عود شکستیم
خاکستر ما شعلهفروش است درین دیر
ما نیش زیان در جگر سود شکستیم
عشقیم که چون پای خموشی بفشردیم
گلبانگ نوا بر لب داود شکستیم
حسن تو گواهست که ما خانه خرابان
بر سنگ ازل شیشه بهبود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
رنگ رخ صد شعله بیدود شکستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
یاد آن روزی که در میخانه ساغر میزدیم
چون تهی میگشت دست از جام بر سر میزدیم
خواه کنج بیضه خواهی آشیان خواهی قفس
هر کجا بودیم از کنج طلب پر میزدیم
مقصد ما سیر گلخن بود ورنه کی چو خس
دست را بیهوده در دلهای صرصر میزدیم
سینه میسودیم چون موج از عطش در هر سراب
سیلی همت ولی بر روی کوثر میزدیم
همره رضوان به سیر خلد میرفتیم و لیک
سنگ ناکامی همان بر شاخ بیبر میزدیم
چون چراغ بیوه زن بودیم اما از غرور
صد شبیخون هر نفس بر موج صرصر میزدیم
دست ما شغل گریبان داشت زآن در بسته ماند
باز میکردند اگر ما حلقه بر در میزدیم
در شهادتگاه غم ما و فصیحی عمرها
زخم میخوردیم و فال زخم دیگر میزدیم
چون تهی میگشت دست از جام بر سر میزدیم
خواه کنج بیضه خواهی آشیان خواهی قفس
هر کجا بودیم از کنج طلب پر میزدیم
مقصد ما سیر گلخن بود ورنه کی چو خس
دست را بیهوده در دلهای صرصر میزدیم
سینه میسودیم چون موج از عطش در هر سراب
سیلی همت ولی بر روی کوثر میزدیم
همره رضوان به سیر خلد میرفتیم و لیک
سنگ ناکامی همان بر شاخ بیبر میزدیم
چون چراغ بیوه زن بودیم اما از غرور
صد شبیخون هر نفس بر موج صرصر میزدیم
دست ما شغل گریبان داشت زآن در بسته ماند
باز میکردند اگر ما حلقه بر در میزدیم
در شهادتگاه غم ما و فصیحی عمرها
زخم میخوردیم و فال زخم دیگر میزدیم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در منقبت مولای منقیان حضرت علی علیهالسلام
رخش سفر بر جهان زین در دار فنا
خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن
خیمه عشرت مزن بر در ماتمسرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا
سگصفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
میرودم همچون خون شعله همی در عروق
دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
میروم از کوی دوست با جگری لختلخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی از خوان وجود ترا
معده هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه بحر دغا
نعرهزنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا
چون بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستانسرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینهایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیرهروی پیش تو گیتی نما
تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینهبین عکس را
یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت
مزرعه هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنهلب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنهزا
از شر این هفت و چار باد اسیر ترا
کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا
خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن
خیمه عشرت مزن بر در ماتمسرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا
سگصفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
میرودم همچون خون شعله همی در عروق
دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
میروم از کوی دوست با جگری لختلخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی از خوان وجود ترا
معده هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه بحر دغا
نعرهزنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا
چون بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستانسرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینهایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیرهروی پیش تو گیتی نما
تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینهبین عکس را
یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت
مزرعه هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنهلب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنهزا
از شر این هفت و چار باد اسیر ترا
کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹