عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست
خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست
غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن
راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست
کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست
زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست
چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک
کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست
ایکه می‌گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست
پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست
بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را
زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست
گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست
تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست
هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود
عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست
باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش
جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست
چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست
وی طاق آسمانی محراب ابرویت
پیوسته گشته خوابگه جادوان مست
همچون بلال برلب کوثر نشسته است
خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست
بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست
قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
سروی براستی چو تو از بوستان نخاست
برخاستی و نیش غمم در جگر نشست
صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر
صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست
مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر
مستی که گشت بیخبر از بادهٔ الست
نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی
تا دل برآن کمند گره در گره نبست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
ترا با ما اگر صلحست جنگست
نمی دانم دگر بار این چه ینگست
به نقلی زان دهان کامم برآور
نه آخر پسته در بازار تنگست
چرا این قامت همچون کمانم
ز چشم افکنده‌ئی گوئی خدنگست
ز اشکم سنگ می‌گردد ولیکن
نمی‌گردد دلت یا رب چه سنگست
بده ساقی که آن آئینه جان
کند روشن شراب همچو زنگست
بدار ای مدعی از دامنم چنگ
ترا باری عنان دل بچنگست
زبان درکش که ما را رهزن دل
نوای مطرب و آواز چنگست
از آن از اشک خالی نیست چشمم
که پندارم شراب لاله رنگست
اگر در دفتری وقتی بیابی
قلم در نام خواجو کش که ننگست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
رخت خورشید را یات جمالست
خطت تفسیر آیات کمالست
هلال ارزانکه هر مه بدر گردد
چرا پیوسته ابرویت هلالست
خیالت بسکه می‌آید بچشمم
اگر خوابم بچشم آید خیالست
چو داند حال او کز تشنگی مرد
کسی کو برلب آب زلالست
بگو ای باغبان با باد شبگیر
که بلبل در قفس بی پر و بالست
نسیم نافه یا بوی عبیرست
شمیم روضه یا باد شمالست
مقیم ار بنگری در عالم جان
میان لیلی و مجنون وصالست
اگر در عالم صورت فراقست
بمعنی با تو ما را اتصالست
چرا وصل تو برخواجو حرامست
نه آخر خون مسکینان حلالست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
خطت که کتابهٔ جمالست
سرنامهٔ نامه کمالست
ماهی تو و مشتریت مهرست
شاهی تو و حاجبت هلالست
آن خال سیاه هندو آسا
هندوچهٔ گلشن جمالست
از مویه تنم بسان مویست
وز ناله دلم بشکل نالست
آنجا که توئی اگر فراقست
اینجا که منم همه وصالست
در عالم صورت ار چه هجرست
در عالم معنی اتصالست
آنرا که نبوده است حالی
این حال بنزد او محالست
هر چند که مهر رازوالیست
مهر رخ دوست بی زوالست
خواجو که شد از غمت خیالی
گردل ز تو برکند خیالست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست
عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست
اهل معنی را از او صورت نمی‌بندد فراق
وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلست
کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک
ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کرده‌ام
هر که از میخانه منعم می‌کند بی حاصلست
ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار
کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق
زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست
عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود
کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان
ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
این چنین صورت گر از آب و گلست
چون بمعنی بنگری جان و دلست
نرگسش خونخواره‌ئی بس دلرباست
سنبلش شوریده‌ئی بس پر دلست
هندوی زلفش سیه کاری قویست
زنگی خالش سیاهی مقبلست
هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست
هر چه جستم جز رضایش باطلست
تا برفت از چشم من بیرون نرفت
زانکه برآن روانش منزلست
خاطرم با یار ودل با کاروان
دیده بر راه و نظر بر محملست
دل کجا آرام گیرد در برم
چون مرا آرام دل مستعجلست
می‌روم افتان و خیزان در پیش
گر چه ز آب دیده پایم درگلست
من میان بحر بی پایان غریق
آنکه عیبم می‌کند برساحلست
دوستان گویند خواجو صبر کن
چون کنم کز جان صبوری مشکلست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی
توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست
هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل
چون تواند دل سودا زده در تقوی بست
من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک
خود پرستی نکند هر که بود باده پرست
گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم
چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست
مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید
تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست
کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون
زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست
مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات
هر که شد همقدح باده گساران الست
جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند
یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست
همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق
آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست
گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو
تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست
ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست
چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع
روان خسته‌ام از دست دل پریشانست
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست
کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست
دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمانست
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویرانست
چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آن حیوانست
ورش بمصر چو یوسف عزیز می‌دارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست
نه هر که تیغ زبان می‌کشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن می‌زند سخندانست
اگر ز عالم صورت گذشته‌ئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نظری کن اگرت خاطر درویشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست
روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب
زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست
پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشانست
بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست
حاصل از عمر به جز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست
نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشانست
مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن جوهر جانست که در گوهر کانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست
یاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست
در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی
لعلی که ازو خون جگر در دل کانست
یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست
ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست
افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست
هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست
در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست
کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست
خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست
چشمم ز غمت چشمهٔ یاقوت روانست
آن موی میان تو که سازد کمر از موی
موئی بمیان آمده یا موی میانست
در موی میانت سخنی نیست که خود نیست
لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست
تا پشت کمان می‌شکند ابروی شوخت
پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست
با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم
کز پستهٔ تنگ تو یقینم بگمانست
گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست
گوئی که چنانست که با ما نچنانست
پنداشت که ما را غم جانست ولیکن
ما در غم آنیم که او در غم آنست
عمری بتمنای رخش می‌گذرانیم
در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست
در کنج صوامع مطلب منزل خواجو
کو معتکف کوی خرابات مغانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
روز رخسار تو ماهی روشنست
خال هندویت سیاهی روشنست
منظر چشمم که خلوتگاه تست
راستی را جایگاهی روشنست
گر برویت کرده‌ام تشبیه ماه
شرمسارم کاین گناهی روشنست
مه برخسارت پناه آرد از آنک
روی تو پشت و پناهی روشنست
بت پرستانرا رخ زیبای تو
روز محشر عذر خواهی روشنست
موی و رویت روز و شب در چشم ماست
زانکه گه تاریک و گاهی روشنست
گر کنم دعوی که اشکم گوهرست
چشم من بر این گواهی روشنست
می‌پزد سودای دربانی تو
خسرو انجم که شاهی روشنست
یوسف مصر مرا چاه زنخ
گر چه دلگیرست چاهی روشنست
ذره‌ئی خواجو قدم بیرون منه
از ره مهرش که راهی روشنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
بوقت صبح می روشن آفتاب منست
بتیره شب در میخانه جای خواب منست
اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح
دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست
وگر کباب نیابم تفاوتی نکند
بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست
براه بادیه‌ای ساربان چه جوئی آب
که منزلت همه در دیدهٔ پر آب منست
مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر
که گر چه راه خطا می‌روم صواب منست
چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم
چرا که هستی من در میان حجاب منست
بیا که بی تو رسم تا زخود برون نروم
چرا که هستی من در میان حجاب منست
بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش
که در فراق رخت زندگی عذاب منست
تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی
که روز و شب وطنت در دل خراب منست
خروش و نالهٔ خواجو و بانگ بلبل مست
نوای باربد و نغمه رباب منست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
سحاب سیل فشان چشم رودبار منست
سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست
غم ار چه خون دلم می‌خورد مضایقه نیست
که اوست در همه حالی که غمگسار منست
هلال اگر چه به ابروی یار می‌ماند
ولی نمونه‌ئی از این تن نزار منست
چو اختیار من از کاینات صحبت تست
گمان مبر که جدائی باختیار منست
خیال لعل تو هر جا که می‌کنم منزل
مقیم حجرهٔ چشم گهر نگار منست
کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب
برزوی تو تا روز در کنار منست
مرا ز دیده می‌فکن که آبروی محیط
ز فیض مردمک چشم در نثار منست
فرونشان بنم جام گرد هستی من
اگر غبار حریفان ز رهگذر منست
طمع مدار که خواجو ز یار برگردد
که از حیات ملول آمدن نه کار منست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست
جنت فراز سرو قیامت قیام اوست
گر زانکه مشک ناب ز چین می‌شود پدید
صد چین در آن دو سلسلهٔ مشک‌فام اوست
مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول
ای من غلام دولت آنکو غلام اوست
عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد
لیکن امید بنده بانعام عام اوست
پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار
کان سوختن ز پختن سودای خام اوست
مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست
الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست
وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک
خرم دلی که دانه خال تو دام اوست
هر کو کند بماه تمامت مشابهت
این روشنست کز نظر ناتمام اوست
خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت
از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست
ور سر کشد تنعم من در جفای اوست
گر می‌برد ببندگی و می‌کشد ببند
آنست رای اهل مودت که رای اوست
هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست
هیچم بدست نیست که در پایش افکنم
الا سری که پیشکش خاک پای اوست
گر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتست
دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست
از هر چه بر صحایف عالم مصورست
حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست
تا دیده دیده است رخ دلربای او
دل در بلای دیده و جان در بلای اوست
در هر زبان که می‌شنوم گفتگوی ماست
در هر طرف که می‌شنوم ماجرای اوست
خواجو کسی که مالک ملک قناعتست
شاه جهان بعالم معنی گدای اوست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست
کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست
گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان
حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست
چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب
بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست
گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان
دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست
همچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشته‌ئی
سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست
کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی
کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست
چشمهٔ جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانست
روضهٔ بستان خلدست این که بادش مشکبوست
چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد
هیچ می‌دانی کز آنساعت دلم در بند اوست
با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست
ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست
آتش روی تو در عین لطافت آبیست
نیست در دور خطت دور تسلسل باطل
که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست
تا شد ابروی کژت فتنهٔ هر گوشه نشین
ای بسا فتنه که در گوشهٔ هر محرابیست
زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود
بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست
پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه
راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست
آنک گوید که عناب نشاند خون را
بی تو هر قطره‌ئی از خون دلم عنابیست
آفتابیست که از اوج شرف می‌تابد
یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست
من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست
پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست