عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
به کویش دوش یا رب یا ربی بود
که را یارب ندانم مطلبی بود
شب و روزی که در میخانه بودیم
ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود
کسی داند حدیث تلخ کامی
که جانش بر لب از شیرین لبی بود
نبودم تیرهروز از عشق آن ماه
به چرخم گر فروزان کوکبی بود
بهای اشک سیمینم ندانست
نمیدانم چه سیمین غبغبی بود
رخ زیبای او در چنبر زلف
تو پنداری قمر در عقربی بود
از آن رو کافر عشقم فروغی
که عشق اولی تر از هر مذهبی بود
که را یارب ندانم مطلبی بود
شب و روزی که در میخانه بودیم
ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود
کسی داند حدیث تلخ کامی
که جانش بر لب از شیرین لبی بود
نبودم تیرهروز از عشق آن ماه
به چرخم گر فروزان کوکبی بود
بهای اشک سیمینم ندانست
نمیدانم چه سیمین غبغبی بود
رخ زیبای او در چنبر زلف
تو پنداری قمر در عقربی بود
از آن رو کافر عشقم فروغی
که عشق اولی تر از هر مذهبی بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش
چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور
چون قدم در خیل مردان میزنی مردانه باش
گر مقام خوشدلی میخواهی از دور سپهر
شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش
گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن
یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش
یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش
یا گل نورسته شو یا بلبل شوریدهحال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش
یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن
یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش
یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین
یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش
یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی
یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش
یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش
ناصرالدین شه که چرخش عرضه میدارد مدام
شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش
چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور
چون قدم در خیل مردان میزنی مردانه باش
گر مقام خوشدلی میخواهی از دور سپهر
شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش
گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن
یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش
یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش
یا گل نورسته شو یا بلبل شوریدهحال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش
یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن
یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش
یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین
یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش
یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی
یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش
یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش
ناصرالدین شه که چرخش عرضه میدارد مدام
شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا به در میکده جا کردهام
توبه ز تزویر و ریا کردهام
خرقهٔ تقوی به می افکندهام
جامهٔ پرهیز قبا کردهام
خواجگی از پیر مغان دیدهام
بندگی اهل صفا کردهام
کام خود از مغبچگان جستهام
درد دل از باده دوا کردهام
یک دو قدح می به کف آوردهام
رفع غم و دفع بلا کردهام
چشم طمع از همه سو بستهام
قطع امید از همه جا کردهام
رخش سعادت به فلک راندهام
روی تحکم به قضا کردهام
از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کردهام
از زره زلف گرهگیر دوست
عقده ز کار همه وا کردهام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کردهام
دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کردهام
توبه ز تزویر و ریا کردهام
خرقهٔ تقوی به می افکندهام
جامهٔ پرهیز قبا کردهام
خواجگی از پیر مغان دیدهام
بندگی اهل صفا کردهام
کام خود از مغبچگان جستهام
درد دل از باده دوا کردهام
یک دو قدح می به کف آوردهام
رفع غم و دفع بلا کردهام
چشم طمع از همه سو بستهام
قطع امید از همه جا کردهام
رخش سعادت به فلک راندهام
روی تحکم به قضا کردهام
از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کردهام
از زره زلف گرهگیر دوست
عقده ز کار همه وا کردهام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کردهام
دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کردهام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
بر در میخانه تا مقام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم
خدمت مینا علی الصباح رسیدم
ساغر صهبا علی الدوام گرفتم
در ره ساقی به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم
خرقه نهادم به رهن و باده خریدم
سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم
هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح
حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم
پرده برانداختم از ان رخ و گیسو
کام دل از دور صبح و شام گرفتم
ترک طلب کن که در طریق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم
خواجه ز من تا گرفت خط غلامی
تاجوران را کمین غلام گرفتم
پخته شدم تا ز جام صاف محبت
نکته به دردی کشان خام گرفتم
یک دو قدح میکشیدم از خم وحدت
داد دلم را ز خاص و عام گرفتم
بس که نخفتم شبان تیره فروغی
حاجت خود زان مه تمام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم
خدمت مینا علی الصباح رسیدم
ساغر صهبا علی الدوام گرفتم
در ره ساقی به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم
خرقه نهادم به رهن و باده خریدم
سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم
هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح
حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم
پرده برانداختم از ان رخ و گیسو
کام دل از دور صبح و شام گرفتم
ترک طلب کن که در طریق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم
خواجه ز من تا گرفت خط غلامی
تاجوران را کمین غلام گرفتم
پخته شدم تا ز جام صاف محبت
نکته به دردی کشان خام گرفتم
یک دو قدح میکشیدم از خم وحدت
داد دلم را ز خاص و عام گرفتم
بس که نخفتم شبان تیره فروغی
حاجت خود زان مه تمام گرفتم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
دیری است که دیوانه آن چشم کبودم
سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم
از روی فروزندهٔ او پرده فکندم
از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم
بینایی من در رخش از گریه فزون شد
چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
وقتی در دل را به رخم باز نمودند
کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم
تا بر سر بازار غمش پای نهادم
نی هم است و نه اندیشهٔ سودم
برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر
آسوده ز آیین مسلمان و یهودم
ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید
آن روز که بر باد رود خاک وجودم
صف های ملائک همه در عالم رشکند
تا شد خم ابروی تو محراب سجودم
فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی
تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم
سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم
از روی فروزندهٔ او پرده فکندم
از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم
بینایی من در رخش از گریه فزون شد
چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
وقتی در دل را به رخم باز نمودند
کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم
تا بر سر بازار غمش پای نهادم
نی هم است و نه اندیشهٔ سودم
برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر
آسوده ز آیین مسلمان و یهودم
ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید
آن روز که بر باد رود خاک وجودم
صف های ملائک همه در عالم رشکند
تا شد خم ابروی تو محراب سجودم
فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی
تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
من ساده پرست و باده نوشم
فرمان بر پیر می فروشم
مستغرق لجهٔ شرابم
مستوجب مژدهٔ سروشم
بر گردش ساقی است چشمم
بر پردهٔ مطرب است گوشم
آن جا که پیالهای، خرابم
و آن جا که ترانهای، خموشم
من گوش ز بانگ نی شنیدم
من چشم ز جام می نپوشم
هم آتش می بسوخت مغزم
هم ناله نی ببرد هوشم
در کردن توبه سست کیشم
در خوردن باده سخت کوشم
عشرت طلب و نشاط جویم
ساغر به کف و سبو به دوشم
جز پیر مغان نمیشناسم
جز قول بتان نمینیوشم
از طعن کسی نمیخراشم
وز کردهٔ خود نمیخروشم
تا روز جزا کشد فروغی
کیفیت بادههای دوشم
فرمان بر پیر می فروشم
مستغرق لجهٔ شرابم
مستوجب مژدهٔ سروشم
بر گردش ساقی است چشمم
بر پردهٔ مطرب است گوشم
آن جا که پیالهای، خرابم
و آن جا که ترانهای، خموشم
من گوش ز بانگ نی شنیدم
من چشم ز جام می نپوشم
هم آتش می بسوخت مغزم
هم ناله نی ببرد هوشم
در کردن توبه سست کیشم
در خوردن باده سخت کوشم
عشرت طلب و نشاط جویم
ساغر به کف و سبو به دوشم
جز پیر مغان نمیشناسم
جز قول بتان نمینیوشم
از طعن کسی نمیخراشم
وز کردهٔ خود نمیخروشم
تا روز جزا کشد فروغی
کیفیت بادههای دوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافلهسالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافلهسالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
دامن خمیه سفر از در دوست میکنم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد
هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام
تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمیشود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که میروم پای به سنگ میخورد
هر نفسی که میکشم شعله به دشت میزنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمیکند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفتهام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمیرود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بستهام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینهام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفتهام از سر سدره رفتهام
تا به کدام شاخهای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
سنبل گل پوش را بر سمن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
نقد غمت خریدم با صد هزار شادی
روی مراد دیدم در عین نامرادی
مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی
خاک در تو بودم در عالم جمادی
اول به من سپردی گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتی سرمایهای که دادی
در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن
در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی
چشمی نمیتوان داشت در راه هر مسافر
گوشی نمیتوان داد بر بانگ هر منادی
چون راستی محال است در طبع کج کلاهان
گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی
ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله میفرستم با باد بامدادی
پیر مغان به قولم کی اعتماد میکرد
گر بر حدیث واعظ میکردم اعتمادی
گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا
زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی
تا جذبهای نگیرد دامان دل فروغی
حق را نمیتوان جست با صد هزار هادی
روی مراد دیدم در عین نامرادی
مات خط تو بودم در نشهٔ نباتی
خاک در تو بودم در عالم جمادی
اول به من سپردی گنج نهان خود را
آخر ز من گرفتی سرمایهای که دادی
در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن
در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی
چشمی نمیتوان داشت در راه هر مسافر
گوشی نمیتوان داد بر بانگ هر منادی
چون راستی محال است در طبع کج کلاهان
گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی
ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب
صد ناله میفرستم با باد بامدادی
پیر مغان به قولم کی اعتماد میکرد
گر بر حدیث واعظ میکردم اعتمادی
گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا
زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی
تا جذبهای نگیرد دامان دل فروغی
حق را نمیتوان جست با صد هزار هادی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی
من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی
من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی
من و درد تو که هم دردی و هم درمانی
جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی
باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی
من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی
من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی
من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم
تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی
نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سیه دامگه شیطانی
آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی
تو که با سلسله زلف عبیر افشانی
گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب
عجب این است که در دایرهٔ امکانی
مگر ای زلف ز حال دلم آگه شدهای
که پراکنده و شوریده و سرگردانی
گر پریشان شوی از زلف پری رخساری
صورت حال فروغی همه یکسر دانی
من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی
من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی
من و درد تو که هم دردی و هم درمانی
جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی
باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی
من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی
من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی
من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم
تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی
نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سیه دامگه شیطانی
آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی
تو که با سلسله زلف عبیر افشانی
گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب
عجب این است که در دایرهٔ امکانی
مگر ای زلف ز حال دلم آگه شدهای
که پراکنده و شوریده و سرگردانی
گر پریشان شوی از زلف پری رخساری
صورت حال فروغی همه یکسر دانی
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست
دل رمیده ی شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدایی نیست
به کنج عزلت از آن روی گشتهام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست
دل رمیده ی شوریدگان رسوایی
شکستهایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدایی نیست
به کنج عزلت از آن روی گشتهام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پختهای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
پختهای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
سلطان وقت خویشیم گرچه زروی ظاهر
لشکر کشان ما را طبل و علم نباشد
مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
در دست و کیسهٔ ما دینار کس نبیند
بر سکهٔ دل ما نقش درم نباشد
جان در مراد یابی در حلقهای که مائیم
رندان بینوا را نیل و بقم نباشد
چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم
آزار خاطر ما شرط کرم نباشد
در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
همچون عبید هر کو ثابت قدم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
سلطان وقت خویشیم گرچه زروی ظاهر
لشکر کشان ما را طبل و علم نباشد
مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
در دست و کیسهٔ ما دینار کس نبیند
بر سکهٔ دل ما نقش درم نباشد
جان در مراد یابی در حلقهای که مائیم
رندان بینوا را نیل و بقم نباشد
چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم
آزار خاطر ما شرط کرم نباشد
در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
همچون عبید هر کو ثابت قدم نباشد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد
شوریدگان ما را در بند زر نبینی
دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد
در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
در تکیهای که مائیم غیر از صفا نباشد
از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد
با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد
هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی
ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد
همچون عبید ما را در یوزه عار ناید
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد
شوریدگان ما را در بند زر نبینی
دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد
در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
در تکیهای که مائیم غیر از صفا نباشد
از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد
با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد
هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی
ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد
همچون عبید ما را در یوزه عار ناید
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ما که رندان کیسه پردازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم