عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۳۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۲۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۳۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۱۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۶۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۰۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۲۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را
بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
اینک رسید وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفی کار آب را
ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندی است که آموخت خواب را
عید مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ
کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟
بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
اینک رسید وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفی کار آب را
ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندی است که آموخت خواب را
عید مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ
کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
روز عید است به من ده می نابی چو گلاب
که ازان جام شود تازه ام این جان خراب
جان من از هوس آن، به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکراب
روزه داری که گشادی ز لبش نکهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
آنکه خیزان و فتان بود به مسجد زین پیش
هست در میکده خیزان و فتان مست و خراب
دف که او گرد نمی گشت به دور مجلس
می رود دور کنان جانب مجلس بشتاب
می حلال است کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می چکد آب نمک آلود کباب
ساقیا، نوش چنان کن که صدا باز دهد
بر سر شارع می گنبد سیمین حباب
هر که را بوی گل و می به دماغ است او را
آن دماغیست که دیگر نکند بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
که ازان جام شود تازه ام این جان خراب
جان من از هوس آن، به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکراب
روزه داری که گشادی ز لبش نکهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
آنکه خیزان و فتان بود به مسجد زین پیش
هست در میکده خیزان و فتان مست و خراب
دف که او گرد نمی گشت به دور مجلس
می رود دور کنان جانب مجلس بشتاب
می حلال است کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می چکد آب نمک آلود کباب
ساقیا، نوش چنان کن که صدا باز دهد
بر سر شارع می گنبد سیمین حباب
هر که را بوی گل و می به دماغ است او را
آن دماغیست که دیگر نکند بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شب گذشته ست و اول سحر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چو ترک مست من هر لحظه ای سوی دگر غلتد
شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان
به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد
ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد
که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم
چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد
بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد
شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان
به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد
ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد
که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم
چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد
بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
باز از رندی علم بر آسمان خواهم کشید
روز پیری جام با یار جوان خواهم کشید
تیر غمزه ترک چشمش از کمان ابروان
سوی سینه گر گشاید، من به جان خواهم کشید
پیشکش آرند هر یک سیم و زر در پیش او
من دل پر خون و جان ناتوان خواهم کشید
بگذر، ای ناصح، ز من امروز بگذارم که باز
جامی می بر روی یار مهربان خواهم کشید
گر مددگاری رسد از اخترا مسعود من
امشب از لعل لبش راح روان خواهم کشید
سوی خسرو التفاتی گر نماید آن سوار
زیر پایش سر چو خاک آستان خواهم کشید
روز پیری جام با یار جوان خواهم کشید
تیر غمزه ترک چشمش از کمان ابروان
سوی سینه گر گشاید، من به جان خواهم کشید
پیشکش آرند هر یک سیم و زر در پیش او
من دل پر خون و جان ناتوان خواهم کشید
بگذر، ای ناصح، ز من امروز بگذارم که باز
جامی می بر روی یار مهربان خواهم کشید
گر مددگاری رسد از اخترا مسعود من
امشب از لعل لبش راح روان خواهم کشید
سوی خسرو التفاتی گر نماید آن سوار
زیر پایش سر چو خاک آستان خواهم کشید