عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود
لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست
جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را
تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از جلوه حسنت که بری از همه عیب است
آسوده دل آن است که در پردهٔ غیب است
هم از رخ تو صحن چمن لاله به دامان
هم از خط تو باد صبا نافه به جیب است
در مرحلهٔ شوق نه ننگ است و نه ناموس
در مسالهٔ عشق نه مشک است و نه زیب است
موسی چه کند گر نکند پیشه شبانی
تا بر سرش اندیشهٔ فرزند شعیب است
افسانهٔ جان دادن خود هیچ فروغی
در حضرت جانان نتوان گفت که عیب است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
قصد همه وصل حور و خلد برین است
غایت مقصود ما نه آن و نه این است
بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است
در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است
شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند
همت ما فارع از هم آن و هم این است
ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر
لیک ره اهل معرفت نه چنین است
حلقهٔ دیوانگان خوش است که دایم
ذکر پری پیکران پرده نشین است
بزم بتان جای عشرت است که آنجا
مشتی شوریدگان بی‌دل و دین است
کس نشد از سر پردهٔ تو خبردار
نقش تو بالاتر از گمان و یقین است
تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم
پردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین است
تا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمی
چشم رقیب از چهار سو به کمین است
کو سر مویی که بستهٔ تو نباشد
زلف تو زنجیر آسمان و زمین است
چشمهٔ پر نور آفتاب فروغی
عکس قمر طلعتان زهره جبین است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۰۷
تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له چه تن است
هست پیراهنت چو قطرهٔ آب
که تنگ گشته برگل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی برده‌ای نکو بشناس
آنکه خسته تر است ازان من است
اندرا و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵
ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو
بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو
پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم
طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو
در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر
بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو
نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق
زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو
محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان
کعبه نقش کعبتین و سبحهٔ مهرهٔ نرد کو
شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز
چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو
از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد
پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو
از برای انس جان اندر میان انس و جان
یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو
گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع
پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو
ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی
همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو
در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز
چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو
بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند
زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو
ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار
یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه
جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو
دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۱
اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی
بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی
وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی
وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی
ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی
ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی
تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان
اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی
همیشه این همی خوانی که دست من درین عالم
گشاده‌تر ز دست و تیغ سلطان عمیدستی
همیشه خواب این بینی که یارب کاشکی دانم
سر انگشت من صندوق خلقان را کلیدستی
اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی
وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی
نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی
همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی
اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسم‌الله
ترا هر دم هزاران نعرهٔ «هل من مزید» ستی
وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان
ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
کو نزل عاشقان که منزل رسیده‌ایم
جان نورهان دهیم که نادیده دیده‌ایم
آزاده رسته از در دربند حادثات
رستی خوران به باغ رضا آرمیده‌ایم
چون چار هفته مه که به خورشید درخزد
یک هفته زیر سایهٔ خاصان خزیده‌ایم
بی‌جوش خون چو موکب ساغر گذشته‌ایم
بی‌چتر زر چو لشکر آتش دویده‌ایم
در نیم شب چو صبح پسین درگرفته‌ایم
در ملک نیم‌روز به پیشین رسیده‌ایم
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریده‌ایم
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیده‌ایم
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است
از نور سوی نور شبیخون گزیده‌ایم
ای دل صلای قرصهٔ رنگین آفتاب
کز ره بلای آخور سنگین کشیده‌ایم
ای ساقی‌الغیاث که بس ناشتا لبیم
زان می بده که دی به صبوحی چشیده‌ایم
ای میزبان میکده ایثار کن به ما
بیغوله‌ای که از پی غولان رمیده‌ایم
بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد
تا ور آه صور در دمیده‌ایم
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت سلطان دریده‌ایم
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را به غلامی خریده‌ایم
در خاک کوی ریخته‌ایم آبرو از آنک
ترسیده‌ایم از آب که ما سگ گزیده‌ایم
دل را کبود پوش صفا کرده‌ایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشید دیده‌ایم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۵
ما حضرت عشق را ندیمیم
در کوی قلندران مقیمیم
هم میکده را خدایگانیم
هم درد پرست را ندیمیم
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از تف جحیمیم
ما بندهٔ اختیار یاریم
آزاد ز جنت و نعیمیم
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم
بی‌زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش با شمیمیم
آن آتش را که عشق ازو خاست
گاه ابراهیم و گه کلیمیم
بس روشن سینه‌ایم اگرچه
در دیدهٔ تو سیه گلیمیم
اصل گهر از خلیفه داریم
عالی نسبیم اگر یتیمیم
این است که از برای یک‌دم
در چار سوی امید و بیمیم
خاقانی‌وار در خرابات
موقوف امانت عظیمیم
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود
لاف پر پیران جهان گردیده
بازیچهٔ طفلان سر کوی تو بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
عشق تو بکشت ترکی و تازی را
من بندهٔ آن شهید و آن غازی را
عشقت میگفت کس ز من جان نبرد
حق گفت دلا رها کن این بازی را
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱۲
آنکس که به آب دیده‌اش میجویم
در جستن او روان چو آب جویم
امروز به گاه آمد و گفتا که سماع
نگذاشت که من دست نمازی شویم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳۰
از درد همیشه من دوا می‌بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می‌بینم
در صحن زمین به زیر نه طاق فلک
بر هرچه نظر کنم تو را می‌بینم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۰۶
جانی که در او دو صد جهان میدانم
گوئیکه فلانست و فلان میدانم
او شاهد حضرتست و حق نیک غیور
هر چشم که بسته گشت از آن میدانم
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۱۳
آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت
پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شده‌است
تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نه‌ای
خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهده‌است
ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیده‌است
بس که دیدست روی او یا نام او بشنیده‌است
هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود
ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریده‌است
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی
کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیده‌است
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۳
اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است
وگر به قهر برانی درون ما صاف است
بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است
چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است
ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب
که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است
چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما
چه چشمهاست که از روی تو بر اطراف است
تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست
از این مثال گزینم روان در اطراف است
ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان
که آن بیان مقامات کشف کشّاف است
عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر
همان حدیث هُما و طریق خطّاف است
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی
بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی
ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع
اگرچه نه بعلت می‌توان یافت
ولیکن هم بدولت می‌توان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ می‬زدند
بکاری بایزید عالم افروز
بصرّافان گذر می‌رد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان می‌زد کسی حدّش بغایت
که خون می‌ریخت بی‌حدّ و نهایت
دران سختی نمی‌کرد آه قلّاش
که می‌خندید و پس می‌گفت ای کاش
که دایم همچنینم می‌زدندی
به تیغ آتشینم می‌زدندی
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند
چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام
که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست
چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور
ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من می‌دیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه
بدل می‌گفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونه‌ست
ترا زین رند دین می‌باید آموخت
گر آموزی چنین می‌باید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور
یکی شوریدهٔ می‌شد سحرگاه
سر خاک بزرگی دید در راه
بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده
زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد
چنین گفت او که این شخصی که خفتست
ندارد هیچ، ازان کارش نهفست
چنین مردی قوی جان عزیزش
نمی‌بینم درین ره هیچ چیزش
جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کَونش ندادند
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی گرفته
نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز
ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز
پس او گر راستی ور پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد
جهانی را که چندین ضرّ و نفعست
ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست
بروز این جمله در چشمت نهد راست
شبت در خشم گرداند کم و کاست
بینداز این جهان پیچ بر پیچ
چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ
تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین
طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن
چو چشمت نیست دایم در غلط باش
که نقش راه زن آمد ز نقّاش
اگرچه دردِ بی اندازه هستست
بکلی کی دهد معشوق دستست
که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان
وزو پیوسته معشوقش فروزان
همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق
نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد مارا
توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد
تو دل می‌سوز تا او می‌فروزد
اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری
درو معدوم شو ای گشته موجود
تو واو در نمی‌گنجد چه مقصود