عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
یارش نتوان گفت که از یار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد
چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی
کان یار نباشد که ز اغیار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر یار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی
در بادیه و وادی خونخوار بنالد
عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم
بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد
بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید
وز زاری من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوری نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درین کار نداری سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد
چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی
کان یار نباشد که ز اغیار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر یار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی
در بادیه و وادی خونخوار بنالد
عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم
بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد
بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید
وز زاری من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوری نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درین کار نداری سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
نی ز دود دل پرآتش ما مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
عندلیبیست که در باغ نوا میسازد
خوش سرائیست که در پردهسرا مینالد
بیزبانست و ندانم که کرا میخواند
در فغانست و ندانم که چرا مینالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل مینالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالد
میفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا مینالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا مینالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا مینگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما مینالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
عندلیبیست که در باغ نوا میسازد
خوش سرائیست که در پردهسرا مینالد
بیزبانست و ندانم که کرا میخواند
در فغانست و ندانم که چرا مینالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل مینالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالد
میفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا مینالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا مینالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا مینگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما مینالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد
نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت
ولوله از جان شیخ و شاب برآمد
پیش جمالش ز رشک ماه فروشد
وز شکن زلفش آفتاب برآمد
صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند
قرص مه از عنبرین حجاب برآمد
از شکن زلف روز پوش قمر ساش
چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد
عکس رخش چون در آب چشم من افتاد
بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد
مردم چشمم به آب نیل فرو شد
کان خط نیلوفری ز آب برآمد
وقت صبوح از هوای مجلس عشاق
زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد
مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین
کام دل خسته از شراب برآمد
خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند
از نفسش بوی مشک ناب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد
نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت
ولوله از جان شیخ و شاب برآمد
پیش جمالش ز رشک ماه فروشد
وز شکن زلفش آفتاب برآمد
صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند
قرص مه از عنبرین حجاب برآمد
از شکن زلف روز پوش قمر ساش
چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد
عکس رخش چون در آب چشم من افتاد
بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد
مردم چشمم به آب نیل فرو شد
کان خط نیلوفری ز آب برآمد
وقت صبوح از هوای مجلس عشاق
زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد
مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین
کام دل خسته از شراب برآمد
خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند
از نفسش بوی مشک ناب برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
خسرو انجم بگه بام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
صبح جمالش بدمید از شب گیسو
یا شه روم از طرف شام برآمد
سرو گل اندام سمن عارض ما را
سبزه بگرد رخ گلفام برآمد
مجلسیان سحری را شب دوشین
کام دل از جام غم انجام برآمد
چشمهٔ خورشید درخشان مروق
وقت صبوح از افق جام برآمد
کام من این بود که جان بر تو فشانم
عاقبت از لعل توام کام برآمد
زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد
بس که بدیوانگیم نام برآمد
خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام
کیست که مرغ دلش از دام برآمد
گو برو آرام چو کام دل خواجو
از لب جانبخش دلارام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
صبح جمالش بدمید از شب گیسو
یا شه روم از طرف شام برآمد
سرو گل اندام سمن عارض ما را
سبزه بگرد رخ گلفام برآمد
مجلسیان سحری را شب دوشین
کام دل از جام غم انجام برآمد
چشمهٔ خورشید درخشان مروق
وقت صبوح از افق جام برآمد
کام من این بود که جان بر تو فشانم
عاقبت از لعل توام کام برآمد
زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد
بس که بدیوانگیم نام برآمد
خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام
کیست که مرغ دلش از دام برآمد
گو برو آرام چو کام دل خواجو
از لب جانبخش دلارام برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پردهاش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پردهاش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
از صومعه پیری بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد
تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد
هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد
این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد
ایدل چو در بتکده در کعبهگشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد
فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد
مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد
دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد
مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد
تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد
هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد
این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد
ایدل چو در بتکده در کعبهگشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد
فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد
مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد
دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد
مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
مراد بین که به پیش مرید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد
بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد
بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد
بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد
فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد
جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد
بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد
کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد
ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد
شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد
کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد
بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد
بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد
بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد
فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد
جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد
بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد
کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد
ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد
شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد
کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
سریست مرا با تو که اغیار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
کس حال من سوخته جز شمع نداند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
حدیث جان به جز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
درد من دلخسته بدرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند
از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند
از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند
آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند
درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند
از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند
از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند
آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند
درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله میجنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
بکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ما برکنار و با تو کمر در میان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
از پیش من برفتی و خون دل از پیت
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
گفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیان
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم براستان که برآن آستان بماند
باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ
چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
او از میان برفت و سخن در میان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش این داستان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
از پیش من برفتی و خون دل از پیت
از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند
گفتم که نکتهئی ز دهانت کنم بیان
از شور پستهات سخنم در دهان بماند
برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود
جانم براستان که برآن آستان بماند
باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ
چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند
فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت
لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند
خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد
او از میان برفت و سخن در میان بماند
در عشق داستان شد و چون از جهان برفت
با دوستان محرمش این داستان بماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
مرد صاحبنظر آنست که در عالم معنی
دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند
طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند
گر بر افروختهئی شمع دل از آتش سودا
ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند
نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو
با وجود لب شیرین بشکر باز نماند
چون بمیرم به جز از خون دل و گفته دلسوز
یادگاری ز من خسته جگر باز نماند
یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای
کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
مرد صاحبنظر آنست که در عالم معنی
دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند
طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام
همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند
جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند
گر بر افروختهئی شمع دل از آتش سودا
ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند
نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو
با وجود لب شیرین بشکر باز نماند
چون بمیرم به جز از خون دل و گفته دلسوز
یادگاری ز من خسته جگر باز نماند
یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای
کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند
حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست
هر که را سکه درستست بزر باز نماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر ز پیش برانی مرا که برخواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
بدست تست دلم حال او تو میدانی
که سوز آتش پروانه شمع میداند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید بدهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دلست و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیون فرو میرد
گر او بجلوه گری آستین بر افشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
به خون دیده از آن رو نوشتهام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سردلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند
سرشک دیدهٔ خواجو چنین که میبینم
اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
بدست تست دلم حال او تو میدانی
که سوز آتش پروانه شمع میداند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید بدهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دلست و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیون فرو میرد
گر او بجلوه گری آستین بر افشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
به خون دیده از آن رو نوشتهام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سردلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند
سرشک دیدهٔ خواجو چنین که میبینم
اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت بردهاند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آوردهاند
گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک
رخت ما پیش از نزول ما بمنزل بردهاند
می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خوردهاند
هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار
عارفانش از حساب عاقلان نشمردهاند
با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم
ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزردهاند
گلعذاران بین که کل پرده بر ما میدرند
ما برون افتاده ویشان همچنان در پردهاند
باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق
زان نمیسوزند از آه گرم ما کافسردهاند
زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمعوار
ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشردهاند
چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان
نیک نام آنها که ترک نیک نامیکردهاند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آوردهاند
گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک
رخت ما پیش از نزول ما بمنزل بردهاند
می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خوردهاند
هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار
عارفانش از حساب عاقلان نشمردهاند
با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم
ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزردهاند
گلعذاران بین که کل پرده بر ما میدرند
ما برون افتاده ویشان همچنان در پردهاند
باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق
زان نمیسوزند از آه گرم ما کافسردهاند
زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمعوار
ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشردهاند
چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان
نیک نام آنها که ترک نیک نامیکردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
خورشید را ز مشک زره پوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند
از پردلی دو هندوی کافر نژادشان
با آفتاب دست در آغوش کردهاند
در تاب رفتهاند و برآشفته کز چه روی
تشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاند
کردند ترک صحبت عهد قدیم را
معلوم میشود که فراموش کردهاند
هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق
برقول بلبلان سحر گوش کردهاند
منعم مکن ز باده که ارباب عقل را
از جام عشق واله و مدهوش کردهاند
خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان
خون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند
از پردلی دو هندوی کافر نژادشان
با آفتاب دست در آغوش کردهاند
در تاب رفتهاند و برآشفته کز چه روی
تشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاند
کردند ترک صحبت عهد قدیم را
معلوم میشود که فراموش کردهاند
هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق
برقول بلبلان سحر گوش کردهاند
منعم مکن ز باده که ارباب عقل را
از جام عشق واله و مدهوش کردهاند
خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان
خون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند