عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
فرق است
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
(شیرین چو وعده ها)
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام.
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.
*
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.
احمد شاملو : هوای تازه
در رزم زندگی
در زیرِ تاقِ عرش، بر سفره‌ی زمین
در نور و در ظلام
در های‌وهوی و شیونِ دیوانه‌وارِ باد
در چوبه‌های دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّه‌های ژرف، تالاب‌های تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پرده‌ها و رنگ‌ها، ویرانه‌های شهر
در زوزه‌ی سگان
در خون و خشم و لذت
در بی‌غمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکه‌های خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لاله‌های سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاه‌موی
در بود
در نبود،

هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج می‌بَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد می‌کشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،

بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی‌ خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!

ملهم از «لوک دوکن»
۱۳۲۷

احمد شاملو : هوای تازه
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می‌کوبی سر.
نیست، می‌دانی، در خانه کسی
سر فرومی‌کوبی باز به در.
زنده، این‌گونه به غم
خفته‌ام در تابوت.
حرف‌ها دارم در دل
می‌گزم لب به‌سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی‌ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
رانده‌اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می‌کشم پای بر این جاده‌ی پرت
می‌زنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می‌گذرم سر در خویش
می‌خزد هیکلِ من از دنبال
می‌دود سایه‌ی من پیشاپیش.
می‌روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به‌هم.
با کس‌ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می‌روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
شعر گمشده
تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.
اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.
تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بی‌کران،
و آرزوهای بی‌کران
در خُلق‌های تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیق‌هایی که صد سال! ــ

از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...



دخترانِ رودِ گِل‌آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشق‌های دور
روزِ سکوت و کار
شب‌های خستگی!
دخترانِ روز
بی‌خستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام
آتش‌زدای کام
بازوانِ فواره‌ییِ‌تان را
خواهید برفراشت؟



افسوس!
موها، نگاه‌ها
به‌عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می‌کنند.

دخترانِ رفت‌وآمد
در دشتِ مه‌زده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ

از زخمِ قلبِ آبائی
در سینه‌ی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لب‌هایتان کدامِ شما
لب‌هایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌یی؟

شب‌های تارِ نم‌نمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار می‌مانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشرده‌ی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعله‌ی آتش را
در چشمِ بازِتان؟



بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل می‌دهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟

۱۳۳۰
ترکمن‌صحرا ـ اوبه سفلی

احمد شاملو : هوای تازه
مرگ نازلی
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»

نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...



«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»

نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...



نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...

زندان قصر ۱۳۳۳

احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
با هزاران سوزنِ الماس
نقره‌دوزی می‌کند مهتاب
رویِ ترمه‌ی مُرداب...

من نگاهم می‌دود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما

پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمی‌گوید...



ــ پنجره
چون تلخیِ لبخنده‌ی حُزنی
باز شو
تا شاخه‌ی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!

پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمی‌گوید...

ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواهی‌کُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشه‌ی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...

پنجره
در دَردِ شام‌انجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمی‌گوید...



ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصه‌ی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدف‌های دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتاده‌ی نومید!



پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفته‌ی لبخند
رشته‌رشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازه‌رو را می‌دهد پیغام.



با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقه‌شالِ کهنه‌ی مُرداب
نقشه‌های بته‌جقه نقره‌دوزی می‌کند مهتاب.

۱۳۳۳
زندانِ قصر

احمد شاملو : هوای تازه
برای شما که عشق ِتان زنده‌گی‌ست
شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است،

شما که تابانده‌اید در یأسِ آسمان‌ها
امیدِ ستارگان را

شما که به وجود آورده‌اید سالیان را
قرون را

و مردانی زاده‌اید که نوشته‌اند بر چوبه‌ی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پرورده‌اید

و شما که پرورده‌اید فتح را
در زهدانِ شکست،

شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ‌ست!



شما که برقِ ستاره‌ی عشقید
در ظلمتِ بی‌حرارتِ قلب‌ها
شما که سوزانده‌اید جرقه‌ی بوسه را
بر خاکسترِ تشنه‌ی لب‌ها
و به ما آموخته‌اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ها
و در تعب‌ها

و پاهای آبله‌گون
با کفش‌های گران
در جُستجوی عشقِ شما می‌کند عبور
بر راه‌های دور

و در اندیشه‌ی شماست
مردی که زورق‌اش را می‌راند
بر آبِ دوردست

شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است!



شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند

و هر مرد که به راهی می‌شتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست

و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقی‌ست پای‌بست

شما که عشقِتان زندگی‌ست
شما که خشمِتان مرگ است!



شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی‌ست خاموش،

شما که نغمه‌یِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرح‌زاست،

شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیده‌اید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ

عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگی‌ست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!

۱۳ تیر ۱۳۳۰

احمد شاملو : باغ آینه
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

من چنان
چون کاج‌های پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیده‌ست.

می‌کشم بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود
پای
می‌کشم بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود
دست...



«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بی‌تکفیرِ
بی‌زنجیرِ
بی‌شمشیر!

در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،
هم‌چو بوتیمار
بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نم‌نمی باران نباریده‌ست.

می‌کشم
بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود پای...
می‌کشم
بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود دست...

۱۳۳۶
زندانِ موقت

احمد شاملو : باغ آینه
مرثيه برای مردگانِ ديگر
۱
ارابه‌ها

ارابه‌هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی‌غوغای آهن‌ها
که گوش‌های زمانِ ما را انباشته است.

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌است.



گرسنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابه‌ها عطرِ نانِ گرم بر نمی‌خاست؛

برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابه‌ها خش‌خشِ جامه‌هایی بر نمی‌خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله‌ی ارابه‌ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمی‌رفت فرشتگانی رانندگانِ ارابه‌ها باشند.

ارابه‌هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی‌غوغای آهن‌ها
که گوش‌های زمانِ ما را انباشته.

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌اند
بی‌آن‌که امیدی با خود آورده باشند.


۲
دو شبح

ریشه‌ها در خاک
ریشه‌ها در آب
ریشه‌ها در فریاد.



شب از ارواحِ سکوت سرشار است
و دست‌هایی که ارواح را می‌رانند
و دست‌هایی که ارواح را به دور
به دوردست
می‌تارانند.



ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده‌اند.

ــ ما رقصیده‌ایم
ما تا مرزهای خستگی رقصیده‌ایم.

ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگی‌ها را بازنموده‌اند.

ــ ما رقصیده‌ایم
ما خستگی‌ها را بازنموده‌ایم.



شب از ارواحِ سکوت
سرشار است
ریشه‌ها
از فریاد و
رقص‌ها
از خستگی.


۳
جزعشق

جز عشقی جنون‌آسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست ــ

جز عشقِ
به زنی
که من دوست می‌دارم.



چگونه لعنت‌ها
از تقدیس‌ها
لذت‌انگیزتر آمده است!

چگونه مرگ
شادی‌بخش‌تر از زندگی‌ست!

چگونه گرسنگی را
گرم‌تر از نانِ شما
می‌باید پذیرفت!



لعنت به شما، که جز عشقِ جنون‌آسا
همه چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست!


۴
اصرار

خسته
شکسته و
دل‌بسته

من هستم
من هستم
من هستم



از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب‌بسته در دره‌های سکوت
سرگردانم.

من می‌دانم
من می‌دانم
من می‌دانم



جنبشِ شاخه‌یی
از جنگلی خبر می‌دهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،

در خاموشی نشسته‌ام
خسته‌ام
درهم‌شکسته‌ام
من
دل‌بسته‌ام.


۵
از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده‌کنان به رقص برخاستیم
ما نعره‌زنان از سرِ جان گذشتیم...

کس را پروای ما نبود.

در دوردست
مردی را به دار آویختند.

کسی به تماشا سر برنداشت.



ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.


۶
فریادی و... دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.



بر بسترِ سبزه‌ها خفته‌ایم
با یقینِ سنگ
بر بسترِ سبزه‌ها با عشق پیوند نهاده‌ایم
و با امیدی بی‌شکست
از بسترِ سبزه‌ها
با عشقی به یقینِ سنگ برخاسته‌ایم

اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ، زمزمه‌یی بیش نیست.

فریادی
و دیگر
هیچ!


۷
فریادی ...

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم‌شده برخیزم.

با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی‌یاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.

فریادی که نیم‌شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...



ای تمامیِ دروازه‌های جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گم‌شده‌ی خویش
مددی کنید!

۲ تیر ۱۳۳۷
درمرگِ ایمرناگی
احمد شاملو : باغ آینه
در بسته...
دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را
نکوفته است.

در آیینه و مهتاب و بستر می‌نگریم
در دست‌های یکدیگر می‌نگریم
و دروازه
ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر می‌کند.

بدین‌گونه
زمزمه‌یی ملال‌آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته‌ایم

بدین‌گونه
در سرزمینِ بیگانه‌یی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافته‌ایم

بدین‌گونه
بر خاکِ پوسیده‌یی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافته‌ایم...



آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار می‌کند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار می‌کند.

حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه می‌چرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلم‌روِ آفتابِ نیم‌جوش
نفس می‌زند.

ابرها و همهمه‌ی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار می‌کند
همچنان که گنجشک‌ها و
باد و
زمزمه‌ی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشه‌ی سیرابش
بیدار می‌کند.

من در تو نگاه می‌کنم در تو نفس می‌کشم
و زندگی
مرا تکرار می‌کند
به‌سانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه می‌یابد.



دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را نکوفته است...

با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرنده‌ی سنگین‌بالِ جادویی را که نغمه‌پردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازه‌روی خانه‌ی ما مگذاری.

در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دست‌های یک‌دیگر بنگریم،
تا دَر، ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.

تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...

فروردین ۱۳۳۶
احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
سرود
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ‌دشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریش‌ریش
نه راهی نه ذی‌روحی از پُشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفته‌راه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جانِ شب کاشتم؛
مرا، تیغِ فریاد بُرَّنده نیست
در آن مُرده‌آباد که‌ش زنده نیست...
برو مردِ بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکِشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاشِ گندیده، شب،
کویرِ نفس‌مرده در گورِ تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عُزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هولِ شب، اشکِ آب
بتوفد چنان کوره‌ی آفتاب.
برو مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُل‌جویی ای مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرفِ تلخی بس است!
۱۳۳۷ـ۱۳۳۹ تهران

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
ميان ِ ماندن و رفتن...
ميان ِ ماندن و رفتن حکايتي کرديم
که آشکارا در پرده‌ي ِ کنايت رفت.
مجال ِ ما همه اين تنگ‌مايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه ِ اين حکايت رفت.

۲۸ خرداد ِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : آیدا در آینه
من و تو...
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازه‌تر می‌سازد.

نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ

دستی
که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.



من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه‌تنیم.



و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم‌شده
لبریز می‌کند.

۲۳ دیِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : آیدا در آینه
از مرگ...
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.



جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

دیِ ۱۳۴۱

احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز می‌گردد
نه در خیال، که رویاروی می‌بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.

خاطره‌ام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازه‌های انتظاری طولانی
مکرر می‌کند.



خانه‌یی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندی‌ست که از نوازشِ دست‌های گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه‌یی
صله‌ی هر سروده‌ی نو.

و تو ای جاذبه‌ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می‌کنی،
حقیقتی فریبنده‌تر از دروغ،
با زیبایی‌ات ــ باکره‌تر از فریب ــ که اندیشه‌ی مرا
از تمامیِ آفرینش‌ها بارور می‌کند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامه‌ی نودوزِ نوروزیِ خویش می‌یابم
در آن سالیانِ گم، که زشت‌اند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!



خانه‌یی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ نو باشی.

خانه‌یی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمه‌ها و نسیم
در آن می‌رویند.

بامش بوسه و سایه است
و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشاید
و عینک‌ها و پستی‌ها را در آن راه نیست.


بگذار از ما
نشانه‌ی زندگی
هم زباله‌یی باد که به کوچه می‌افکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب‌خوار
ــ که مادربزرگانِ نرینه‌نمای خویش‌اند ــ امانِمان باد.

تو را و مرا
بی‌من و تو
بن‌بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه‌ی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟



تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانه‌مان
میزی و چراغی...

آری
در مرگ‌آورترین لحظه‌ی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می‌گیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!

۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

احمد شاملو : ققنوس در باران
Postumus
۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...


در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهاده‌ام
در خود به کاوش‌ام
در خود
ستمگرانه
من چاه می‌کَنَم
من نقب می‌زنم
من حفر می‌کُنَم.



در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده‌تر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بی‌پناهی‌ زندگی
از ذُروه‌ی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بی‌قیدانه
نطفه‌ی زهرآگینش را پذیرا می‌شود.



در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده‌تر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانه‌وار
باقیمانده‌ی زندگی را مصرف می‌کند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت می‌نگرد.



سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵


۲
از بیم‌ها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینه‌یی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینه‌یی می‌جُست،
و با هر سینه‌ی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.

تا پناهی از بیم‌ام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.

سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
به‌گشاده‌دستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را به‌تمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطره‌ی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پای‌ابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانه‌های زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودم‌اش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهایی‌ِ خود وانهادمش به گونه‌یِ مُردارْلاشه‌یی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونه‌یی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.

تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بی‌بازگشت ماند.

جان از شوقِ فصلی از این‌دست
خروشی کرد.



پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشه‌یی باران‌شُسته را می‌مانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایه‌ی تن نظر کردم و در شادی‌ِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزه‌های سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید می‌کوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بی‌انقطاع از بلندیِ انزوای من برمی‌گذشت.

و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسه‌ی زهری
در خود فروریختم.

دریغا مسکین‌تنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندی‌ِ روح را به جز این راه نیست.

آنک تنم، به‌خواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که به‌سرفرازی از بلندیِ انزوای من بر می‌گذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگی‌ِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندی‌ها برگذشته،
که در کومه‌های آزاده‌مردم از این‌سان به‌پستی می‌نگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش می‌گوارد!

«ــ آه، باید که بر این اوجِ بی‌بازگشت
در تنهایی بمیرم!»



بر دورترین صخره‌ی کوهساران، آنک «هفت‌خواهران»‌اند
که در دل‌ْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامه‌های سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده می‌شوند.

ستارگان سوگند می‌خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیده‌اند
به هنگامی که بر جنازه‌ی خویش می‌گریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که می‌خشکید
چرا که ریشه‌هایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُه‌گینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵


۳
بی‌خیالی و بی‌خبری.

تو بی‌خیال و بی‌خبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو می‌بندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریده‌رنگی‌ِ گونه‌هایش
کز خشم نیست
آن‌قدر
کز حسد.

و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربسته‌پایی
آن‌قدر
کز شگفتی.



شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری می‌کردی
و چندان که بر پهنه‌ی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرین‌زرهی می‌گسترد
تو را
از تیغِ دریغ‌ها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی می‌مانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبه‌دست!



به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟

پریده‌رنگیِ شامگاهان
دنباله‌ی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
۲۰ مردادِ ۱۳۴۵

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
تمثیل
به پوران صلح‌کل و سیروس طاهباز
برای تمام صفا و محبتشان
در یکی فریاد
زیستن ــ
[پروازِ عصیانی‌ِ فوّاره‌یی
که خلاصی‌اش از خاک
نیست
و رهایی را
تجربه‌یی می‌کند.]

و شُکوهِ مردن
در فواره‌ی فریادی ــ
[زمینت
دیوانه‌آسا
با خویش می‌کشد
تا باروری را
دست‌مایه‌یی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
که بارآوری را
بارانند
بارآورانند.]

زمین را
بارانِ برکت‌ها شدن ــ
[مرگِ فوّاره
از این‌دست است.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه‌ی جوبارانِ حقیر مُرده باشی.



فریادی شو تا باران
وگرنه
مُرداران!

۲۰ مرداد ۱۳۴۷
احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
برای ضیاءالدین جاوید

یَلِه
بر نازُکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمه‌یی،
و زنجره
زنجیره‌ی بلورینِ صدایش را ببافد.

در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جانت
ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگینت
تلخی ساقه‌ی علفی که به دندان می‌فشری.

همچون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و رویینه
به جادویی که اسفندیار.
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمن‌تر کُنجِ گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه‌ی عمرت
خاموش
درهم شکند.

مهرِ ۱۳۵۳
احمد شاملو : دشنه در دیس
در شب
فردا تمام را سخن از او بود. ــ
گفتند:
«ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران
آوازی.»

تنها، یکی دو تنی گفتند:
«ــ از هیبتِ سکوتِ به‌ناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده‌یم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که می‌گذشته است
و اسبِ خسته‌یی را از دنبال
می‌کشیده است
و سگ‌ها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییده‌اند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته‌ست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه‌ها بر توسه‌های آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوش‌ها نشسته‌ست!»



یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
«ــ می‌دانی؟
این جور وقت‌هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش
ملال
احساس می‌کند!»

بهمنِ ۱۳۵۳
بازسروده در ۱۳ خردادِ ۱۳۷۴