عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۱
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۸
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
در جواب او
دارم امروز تمنی طبق بغرائی
برسان بار خدایا به کرم از جایی
سر به کونین فرو ناورم از عیش و نشاط
گر فتد در کف من کاسه گندم وایی
نقد جان می دهم از بهر کباب ته نان
ره بازار بگو تا بکنم سودایی
نشوی غافل از احوال دل من زنهار
هر گه از بهر تصدق بپزی حلوایی
حاصل از عمر همین است غنیمت داری
هر گه ای خواجه ترا دست دهد گیپایی
این هوس دارم و یابم مگر این در جنت
کاسه شیر برنج و طبق خرمایی
در تمنای رخ قلیه برنج این ساعت
همچو صوفی نبود در دو جهان شیدایی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۶
دیدم اندر دکان کله پزی
کز رخ کله شعله می زد نور
شیخ گیپا مرقعی در بر
شسته آنجا به صد هزار حضور
بر طبق کرد کاسه و گفتا
ظاهرا هست باطنش معمور
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
خادمه آمد چو گل نوبهار
روی شکفته ز سخنهای یار
گفت جوانا غم دل شد تمام
زآن بت عیار، تو بر خوان سلام
وعده دیدار ازو یافتم
دولت هموار ازو یافتم
کار تو از دوست نظامی گرفت
رو مژه را ساز تو از گریه هفت
صوفی بیچاره برو شاد باش
از غم هجران دگر آزاد باش
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۲ - مناجات
پادشها حرمت مردان دین
حرمت این اهل سما و زمین
حرمت اولاد شریف رسول
حرمت با رفعت زوج بتول
حرمت ایمان و کلام مجید
حرمت آن مرد رهت بایزید
حرمت ده گیسوی آن پنج فرق
کز رخشان گشته عیان غرب و شرق
هم به کمال و کرم مصطفی
با حرم محترم مصطفی
کانچه مرادست مرا در جهان
بر من مسکین پریشان رسان
درد دل ریش مرا چاره کن
فکر دوای دل صد پاره کن
هست مرادی به دلم یا اله
از تو طلب می کنم ای پادشاه
با تو نگویم به زبانی که کیست
زان که تو دانی به نهانی که چیست
حاجت و مقصود دلم را بر آر
هم به کمال و کرم ای کردگار
صوفی بیچاره سگ راه تست
هر چه بود بنده درگاه تست
بار خدایا به کمال کرم
باز رهان جان و دلش را زغم
درد دلش را بکن این دم دوا
هم به کمال و کرم مصطفی
چند بگویم چو نگردد تمام
ختم کنم من به همین والسلام
تم الکتاب بعون الله و حسن توفیقه
فی عاشر ذوالحجه سنه ثمان و سبعین و ثمانمایه سنه ۸۷۸
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۲۴ - زخم عشق
همچو من، سوخته جانی به همه عالم نیست
می توان گفت که در جنس بنی آدم نیست
دوش رفتم به خرابات ندادند رهم
کاین مکان، جای تو و مثل تو نامحرم نیست
عشق در عالم معنی ست نهالی شاداب
خوش نهالی ست و لیکن ثمرش جز غم نیست
من از آن روز که جامی زدم از بادهٔ عشق
راست گویم که از آن روز، دلم خرم نیست
زخم شمشیر بود چاره پذیر از مرهم
زخم عشق است که او را به جهان مرهم نیست
هیچ کس را نشود شادی پیوسته نصیب
شادیی نیست که دنبال سرش، ماتم نیست
عالم عشق، بود دورتر از عالم عقل
عاقلان را خبر از لذت آن عالم نیست
مردهٔ زنده دل است آنکه بمیرد در عشق
زندگان را خبر از عشق مسیحا دم نیست
در ره سیل، مزن خیمه به غفلت «ترکی»
با خبر باش که بنیاد عمل محکم نیست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۷ - مینای عشق
ساقی سیمین عذار، خیز و صراحی بیار
از دو سه جام شراب، ریز به جامم شرار
باده برد زنگ غم، از دل پیر و جوان
خاصه به فصل بهار، خاصه ز دست نگار
باده غم از دل برد، باده نشاط آورد
باده کند مرده را زنده دل و هوشیار
مرده دل است آنکه نیست زنده به مینای عشق
زنده دل مرده را زنده مخوان زینهار
از می عشق حبیب، هر که دلش زنده نیست
مردهٔ صرفش شمار، رو به مزارش به زار
مقصد از این باده چیست؟ ساقی این باده کیست؟
گر تو ندانی بدان، گوش به حرفم بدار
مقصد از این باده است حب خدا و رسول
ساقی این باده است حیدر دلدل سوار
«ترکی» از این باده به هست تو را گر سراغ
خیز و بیاور بده، خیز و بیا و بیار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۹ - پند حکیمانه
ساقی قدمی نه سوی میخانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۵ - پیروی نفس
ما سرخوش و ساغر زده و مست و ملنگیم
شوریده و مشغول به شوریم و به دنگیم
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه طالب تریاک و نه چرسیم و نه بنگیم
صیاد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حیله و رنگیم
در جام محبان همه چون شکر و شهدیم
در کام رقیبان همه چون زهر شرنگیم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنیم
یک رنگ به یاریم و، به دشمن همه رنگیم
با مصلحت وقت گهی مور ضعیفیم
گاهی غضب آلوده چو شیریم و پلنگیم
پستیم چو خاک ار چه ولی وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگیم
هر کو که به ما بر سر صلح است به صلحیم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگیم
در پیروی نفس شتابنده چو اسبیم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگیم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۶۷ - عاشق صادق
عاشق آن باشد که شرط عشق را آرد به جا
در فنای خویشتن معشوق را سازد رضا
عاشق آن باشد که گر برند بندش را زبند
در مقام جان فشانی نی نعم گوید نه لا
عاشق آن باشد که نبود در غم اهل و عیال
خویش را سازد مجرد از تمام ماسوی
جان فدای همت آن عاشق صادق که کرد
در ره معشوق، ترک جان و مال و اقربا
هیچ دانی کیست آن عاشق، که در راه حبیب
کرد ترک جان و مال و هستی خود از وفا
باشد آن عاشق، فروغ دیدهٔ زهرا حسین
لالهٔ خونین داغستان دشت کربلا
تا قدم بنهاد آن شور آفرین راه عشق
در ره معشوق، کرد از شوق، جان و سر فدا
چون خیل الله، در قربانگه کرب وبلا
کرد اکبر را فدای دوست در کوه منا
در منای قرب حق، قربا نیش مقبول شد
کربلایش زان سبب شد کعبهٔ اهل صفا
با وجود آنکه بودی آب مهر مادرش
شمر با خنجر بریدش تشنه لب، سر از قفا
خوش به بازار شهادت، او شفاعت را خرید
همتش نازم که کرد آخر به عهد خود وفا
ای حسین ای عاشق جانباز عشق ذوالجلال
کن نظر از مهر سوی عاشق غم مبتلا
عاشقان کوی تو هر چند بسیارند لیک
«ترکی» افسرده از عشق تو افتاده زپا
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۱ - شراب عشق
فرخا حال و خوشا اقبال تو
ای که هستی از شراب عشق مست!
عاشق یاری مشو، دینار دوست
طالب حق مشو،دنیا پرست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خورشید نور، باده و ماه است جام ما
ناهید مطرب آمد و کیوان غلام ما
ما ملک جم بهای یکی جام داده ایم
زاهد مبین به چشم حقارت به جام ما
ما، می ز دست پیر خرابات خورده ایم
پیداست شور مستی ما از کلام ما
خواهی اگر، به کوی خرابات ره بری
همت بخواه از در، دارالسلام ما
ما مهر مهر یار، به دل بر نهاده ایم
شد سکه سعادت و دولت بنام ما
ما محرمان خلوت دلدار بوده ایم
واجب شمرده اهل جهان احترام ما
«حاجب » تو مستقیم گذر کن از این صراط
زان رو، که هست مهدی هادی امام ما
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اگر ای حریف جوئی به صفای دل خدا را
بنشین به عرش وحدت بنگر جمال ما را
تو اگر خداپرستی به خود آ، ز کبر و مستی
نپرست اگر توانی ز، ره هوس هوی را
هله ای حریف رندان بگذر، ز مستمندان
بشناس اگر توانی سر کوچه وفا را
چو ز کوی لاگذشتی برسی به ملک الا
تو بلا ندیده داری سر دولت ولا را
پی دفع جند دجال و برفع جیش شیطان
تو که موسی آفرینی بفکن ز کف عصا را
چو حیات جاودانی طلبی ز حق طلب کن
که دهند قد سیانت به جهان دلا صلا را
به طواف کعبه دل چو میان جان ببستی
بطلب ز طبع «حاجب» می بی‌غش صفا را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چون مدعی از سر ننهی این من و ما را
بگذر تو از این دعوی بیهوده خدا را
گر عزت و عزلت بود و علم و قناعت
از شاهی عالم نبود فرق گدا را
سرداری و سرکاری عالم همه از ماست
کس با سر وپا نیست من بی سر و پا را
یکسان بر دلدار بود شاه و گدا، زانک
یکسان نگرد شمس و قمر را و سما را
دلدار همان جوهر فرد، است که در ماست
از اوست من و ما، من با صدق و صفا را
زاهد ز در میکده بگذر که به بوئی
از دست دهی نخوت دستار و عبا را
بیهوده کنی لعن به شیطان و ندانی
کز جهل تو نشناخته ای نفس دغا را
این هستی عالم همه بی مصرف و سوداست
انسان نکند پیشه اگر مهر و وفا را
چون کلک گهر سلک بنان تو ببوسد
موسی کند از شرم نهان دست و عصا را
ساقی مکن اندیشه ز بی مهری دوران
زودآ، که ز دل دور، کنی جور و جفا را
نی پست بود محرم اسرار، نه قاصد
محرم نتوان خواند به کوی تو صبا را
زان شمع هدایت ز هدایت شده «حاجب »
خامش نکند باد بدان، شمع هدی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
الایا ایها الساقی دع الدنیا و ما فیها
بده صوفی‌وشان را زان شراب ناب صافی‌ها
طبیب حاذقی ای دوست بیماران هجران را
بیانت صحت عاجل میانت عین شافیها
میانش را، به مو نسبت نباشد لیک دانستم
جهان را بسته با یک مو چو کردم موشکافی‌ها
غمت را بود با دل‌ها شکایت‌ها ز موج خون
لبت از یک تبسم کرد دل‌ها را تلافی‌ها
برو ای صوفی زاهد ببند این دکه حسرت
گذشت آن خرقه‌بازی‌ها و عرفان کهنه‌بافی‌ها
به «حاجب» امر شد تا صلح کل گیرد جهان لیکن
برنجد طبع جنگی زین مناهی وین منافی‌ها
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
صبحدم مغ بچه گان صف در میخانه زدند
بنگاهی ره هر عاقل و دیوانه زدند
صوفیان باده صافی ز ره صدق و صفا
از کف پیرمغان یک دو سه پیمانه زدند
در گدایان خرابات به نخوت منگر
که در این میکده بس ساغر شاهانه زدند
عرش را فرش شمردند در آن از سر شوق
باده با خانه خدا سر خوش و مستانه زدند
محرمان حرم دل ز سر صلح و صلاح
راه هفتاد و دو ملت به یک افسانه زدند
عاشقانی که ز جان در ره جانان گذرند
باده وصل همه از کف جانانه زدند
نفس باد بهار از چه بود مشک افشان
حوریان سنبل زلف تو، به یک شانه زدند
بلبل از، گل به فغان و من و پروانه خموش
شمع رویان شرری بر من و پروانه زدند
طبع عشاق چو غواص به دریای وجود
غوطه ها بهر تو ای گوهر یکدانه زدند
عشق و فرزانگی از پنبه و آتش بترند
آتش عشق تو چون بر من فرزانه زدند
مرغ دل لانه به شاخ سحر افکند ز غیب
آتش عشق به طور دل ویرانه زدند
داشتم کلبه و کاشانه ای از عالم عقل
عشق و ذوقم بهم آن کلبه و کاشانه زدند
دوش بر، یاد خم ابروی «حاجب » تا صبح
پاک مردان جهان می همه مردانه زدند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار آنقدر، به حسن بنازید و ناز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
جور اغیار و غم فرقت یار آخر شد
عهد ناکامی عشاق فکار آخر شد
خم بجوش آمد و برخواست ز میخانه خروش
ابشرو، باده کشان دور خمار آخر شد
ساقیا صبحک الله بده جام صبوح
تا بدانند حریفان شب تار آخر شد
تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود
چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد
داشت هر سحر و فسونی فلک شعبده باز
همه از معجز لعل لب یار آخر شد
بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ
عهد گلچین بسرآمد غم خار آخر شد
«حاجبا در دل مردان خدا منزل تست
چون دلت آینه روی نگار آخر شد