عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش
کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش
برسر بازار چین با سنبل سوداگرت
مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش
نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس
زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش
چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن
خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش
ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست
با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش
ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید
دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش
کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است
هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش
خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست
هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب
گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
آورده ایم روی بسوی دیار خویش
باشد که بنگریم دگر روی یار خویش
صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز
ما و می مغانه و روی نگار خویش
چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار
مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش
کردم گذار برسرکویش وزین سپس
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش
چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی
ماندست بیقراری من برقرار خویش
زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام
هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش
در بندگی چو کار من خسته بندگیست
تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش
چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم
گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش
خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان
از لوح کائنات فرو شو غبار خویش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
به شهریار بگوئید حال این درویش
به شهریار برید آگهی از این دل ریش
مدد کنید که دورست آب و ما تشنه
حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش
توانگران چو علم برکنار دجله زنند
مگر دریغ ندارند آبی از درویش
اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم
به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش
به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد
ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش
از آستان تو دوری نکردم اندیشه
چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش
اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه
غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش
به عشوه آهوی روباه باز صیادت
چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش
بیا و پرده برافکن که هست خواجو را
شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص
حیات بخش بود جام می بحکم خواص
ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق
که زهره نغمه سرایست و مشتری رقاص
بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس
بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص
بگو که فاتحهٔ باب صبح خیزان را
سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص
تو از جراحت دلهای خسته نندیشی
که در ضمیر نیاری که الجروح قصاص
محب روی تو رویم نمی‌تواند دید
که گفته‌اند که القاص لا یحب القاص
نه در جمال تو مشتاق را مجال نظر
نه از کمند تو عشاق را امید خلاص
ز قید عشق تو می‌خواستم که بگریزم
گرفت پیش ره اشکم که لات حین مناص
غریض لجهٔ دریای عشق شد خواجو
ولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص
مایهٔ روح فزائی بود از روی خواص
دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی
ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاص
عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق
عام را بار نباشد به سراپرده خاص
ای بسا در گرانمایه که آید به کنار
تا درین بحر بود مردم چشمم غواص
آخر ای فاتحهٔ صبح به اخلاص بدم
که خلاص از شب هجران نبود بی اخلاص
وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی
که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص
خالص آید چو زر از روی حقیقت خواجو
گرتو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع
که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع
حدیث سوز درون از زبان نی بشنو
ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع
بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون
گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع
برو طبیب و صداعم مده که مخمورم
مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع
بیا و جام عقارم بده که تا بودم
نه با عقار تعلق گرفته‌ام نه ضیاع
چگونه از خط حکم تو سر بگردانم
که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع
شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم
ز دود سینه هوا برسرم ببست شراع
به روشنی نتوان بار بر شتر بستن
که همچو شام بود تیره بامداد وداع
برقعه‌ئی دل ما شاد کن که در غم تو
بسی بخون جگر نسخ کرده‌ایم رقاع
مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش
چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع
بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو
که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف
در آب معقد فکن آن آتش نشاف
گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست
کآهوی شب افتاد کنون نافه‌اش از ناف
منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی
بی جام مصفا نتواند که شود صاف
میخوارهٔ سرمست بدنیا نکند میل
دیوانهٔ مدهوش ز دانش نزند لاف
صید صلحا می کند آن آهوی صیاد
خون عقلا می‌خورد این غمزهٔ سیاف
هر دم که شود درج عقیقت گهر افشان
گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف
آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست
بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف
کام دل درویش جزین نیست که گه گاه
در وی نگرد شاه جهان از سرالطاف
آن به که زبان در کشم از وصف جمالت
زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف
نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم
گفتند که کس قلب نیارد برصراف
خواجو بملامت ز درت باز نگردد
عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق
که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق
برون ز خامه که او هم زبان بود ما را
که دستگیر تواند شد از سر اشفاق
ترا بقتل احبا مواخذت نکنند
مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق
کجا رسد بکمندت که لاشه‌ئی که مراست
اگر چه برق شود کی رسد بگرد فراق
درآن زمان که بود قالبم عظام رمیم
کنند نفحهٔ عشقت ز خاکم استنشاق
بتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را
حلاوت لب شیرین نمی‌رود ز مذاق
تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال
تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق
دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد
که هندواست و بیک موی بشکند میثاق
کسی که سرور جادوگران بود پیوست
بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق
ترا که این همه قول مخالفست رواست
که یاد می‌نکنی هیچ نوبت از عشاق
نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان
از آب دیده ما زنده رود سوی عراق
کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست
که هست بنده‌ئی از بندگان بواسحق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
چو حرفی بخوانی ز طومار عشق
شود منکشف بر تو اسرار عشق
بیار آب حسرت که جز سیم اشک
روان نیست نقدی ببازار عشق
نشانم ز کنج صوامع مجوی
که شد منزلم کوی خمار عشق
تلف گشت عمرم در ایام مهر
بدل گشت دلقم به زنار عشق
بیا تا چو بلبل بهنگام صبح
بنالیم بر طرف گلزار عشق
کسانی که روزی نگشتند اسیر
چه دانند حال گرفتار عشق
بخوانی سواد سویدای دل
اگر برتو خوانند طومار عشق
مکن عیب خواجو که ارباب عقل
نباشند واقف بر اطوار عشق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
طفل بود در نظر پیر عشق
هرکه نگردد سپر تیر عشق
دل چه بود مخزن اسرار شوق
جان که بود شارح تفسیر عشق
هر که ندارد خبری از سماع
کی شنود زمزمهٔ زیر عشق
دم بدم از گوشهٔ میدان جان
می‌شنوم نعرهٔ تکبیر عشق
دایهٔ فطرت مگر آمیختست
خون من سوخته با شیر عشق
تیغ مکش بر سر مقتول مهر
دام منه بر ره نخجیر عشق
ترک خرد گیر که تدبیرعقل
عین جنونست بتقریر عشق
دست من و سلسلهٔ زلف یار
پای من و حلقهٔ زنجیر عشق
سالک مجذوب دلم در سلوک
از نظر تربیت پیر عشق
نرگس جادوی تو دیدن بخواب
فتنه بود خاصه بتعبیر عشق
آب زر از چهرهٔ خواجو برفت
از چه ز خاصیت اکسیر عشق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
باز برافراختیم رایت سلطان عشق
بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق
ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار
گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق
از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر
بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق
جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار
پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق
عقل درین دیر کیست مست شراب الست
روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق
جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات
دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق
سر نکشد از کمند بستهٔ زنجیر مهر
باز نگردد به تیر خستهٔ پیکان عشق
سیر نگردد به بحر تشنهٔ دریای وصل
روی نتابد ز سیل غرقهٔ طوفان عشق
چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست
بر دمد از خاک من لالهٔ نعمان عشق
صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم
بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق
کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک
زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق
مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق
چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق
گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند
سر نتواند کشید از خط فرمان عشق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
سری بالعیس اصحابی ولی فی العیس معشوق
الا یا راهب الدیر فهل مرت بک النوق
فتاده ناقه در غرقاب از آب چشم مهجوران
وفوق النوق خیمات و فی الخیمات معشوق
سزد گردست گیریدم که کار از دست بیرون شد
اخلائی اغیثونی وثوب الصبر ممزوق
مقیم از گلشن طبعم نسیم شوق می‌آید
ومن راسی الی رجلی حدیث العشق منموق
کجا از روضهٔ رضوان چنان حوری برون آید
لطیف الکشح ممسوخ من الفردوس مسروق
بکام دشمنم بی او و او با دشمنم همدم
نصیبی منه هجران و غیری منه مرزوق
خوشا با دوستان خواجو شراب وصل نوشیدن
و بالطالسات والکاسات مصبوح و مغبوق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
ای سرو خرامندهٔ بستان حقایق
آزاد شو از سبزهٔ این سبز حدائق
برگلبن ایجاد توئی غنچهٔ خندان
در گلشن ابداع توئی برگ شقائق
منزلگه انس تو سراپردهٔ قدسست
تا چند شوی ساکن این تیره مضائق
بیرون نرود راه تو بی‌ترک مقاصد
حاصل نشود کام تو بی قطع علائق
رخش امل از عرصهٔ تقلید برون ران
تا خیمه زنی بر سر میدان حقائق
در کوکبه‌ات خیل وحشم چیست مخائل
در راه تو خرگاه و خیم چیست عوائق
چون کعبهٔ خلقت بوجود تو شرف یافت
باید که شوی قبلهٔ حاجات خلائق
آنکس که گدای در میخانهٔ عشقست
برخسرو عقلست بصد مرتبه فائق
خواجو بسحر سرمکش از مرغ صراحی
زیرا که بشبگیر بود بلبله لائق
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
نیستی آنکه زنی شیشهٔ هستی برسنگ
ورنه در پات فتادی فلک مینا رنگ
تا بکی گوش کنی برنفس پرده‌سرای
تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ
روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود
رو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگ
گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال
سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ
بر کفت بادهٔ چون زنگ و دلت پر زنگار
وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ
روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس
عاقلان آینهٔ چین نفرستند بزنگ
اگرت دیو طبیعت شکند پنجهٔ عقل
چکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگ
کاروان از پس و ره دور و حرامی در پیش
بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ
خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو
که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمی‌شود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید می‌نهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
سبحان من تقدس بالعز و الجلال
سبحان من تفرد بالجود و الجمال
آن مالکی که ملکت او هست بر دوام
وان قادری که قدرت او هست بر کمال
سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل
دیان بی نظیر و خداوند لا یزال
گویای بی تلفظ و بینای بی بصر
دانای بی تفکر و دارای بی ملال
سبیح بلبل سحری حی لا ینام
ورد زبان کبک دری رب ذوالجلال
حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او
وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال
از آب لطف او متبسم شود ریاض
وز باد قهر او متزلزل شود جبال
در گوش آسمان کشد از زر مغربی
هر مه به امر کن فیکون حلقهٔ ملال
گاهی ز ماه نو کند ابروی زال زر
گاهی از آفتاب کشد تیغ پور زال
کیوان بحکم اوست برین برج پاسبان
بهرام از امر اوست برین قلعه کوتوال
ای قصر کبریای تو محفوظ از انهدام
وی ملک بی زوال تو محروس از انتقال
وی بوستان لطف تو بی وصمت ذبول
وی آفتاب لطف تو بی نسبت زوال
ایوان وحدت تو مبرا از انحطاط
وارکان قدرت تو معرا از اختلال
بشکسته در قفای تو شهباز عقل پر
و افکنده در هوای تو سیمرغ وهم بال
بر دوش روز خاوری از شب فکنده زلف
بر روی صبح مشرقی از شام کرده خال
وهم از سرادقات جلال تو قاصرست
ور عقل ره برد بتو نبود به جز خیال
خواجو گر التماس ازین در کند رواست
از پادشه اجابت و از بندگان سؤال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
زهی ز بادهٔ لعلت در آتش آب زلال
یکی ز حلقهٔ بگوشان حاجب تو هلال
ندای عشق چو در داد خال مشکینت
بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال
تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی
نهاده بر سر نون خط تو نقطهٔ خال
چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی
نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال
منال بلبل بیدل چو می‌شود حاصل
ترا بکام دل از بوستان عشق منال
اگر ز کوی تو دورم نمی‌شوم نومید
چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال
ترا حرام نباشد که خون ما ریزی
که هست پیش خداوند خون بنده حلال
چنان بچشمهٔ نوش تو آرزومندم
که راه بادیه مستسقیان به آب زلال
ز من چه دید که هردم که آید از کویت
چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال
رسانده‌ام بکمال از محبت تو سخن
اگر چه گفتهٔ خواجو کجا رسد بکمال
شب فراق بگفتیم ترک صبح امید
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
ای سواد خط توشرح مصابیح جمال
طاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلال
زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی
چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال
کی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهات
تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال
گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست
هجر در راه حقیقت نکند منع وصال
نتوان گفت که می در نظرت هست حرام
زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال
بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید
گفت بر گوشهٔ خورشید نشستست بلال
چون خیال تو درآید بعیادت ز درم
خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال
گفتم از دیده شوم غرقهٔ خون روزی چند
چشم دریا دل من شور برآورد که سال
چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو
که بوصف تو رساندست سخن را بکمال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال
نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال
نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی
به مشک بر ورق لاله‌ات مثال جمال
خیال روی تو تا دیده‌ام نمی‌رودم
ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال
چو روشنست که هر روز را زوالی هست
مباد روی چو روز ترا زوال جمال
کسی که نیست چو من تشنهٔ جمال حرم
حرام باد برو شربت زلال جمال
هوای یار همائی بلند پروازست
که در دلم طیران می‌کند ببال جمال
خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت
زهی کمال کمال و زهی جمال جمال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ می‌دارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل