عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل
سرم فدای خیال و خیال در سر دل
کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد
در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل
دلم چگونه نماید قرار در صف عشق
چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل
بود که ساقی لعل تو در دهد جامی
مرا که خون جگر می‌خورم ز ساغر دل
دل صنوبریم همچو بید می‌لرزد
ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که در هوای تو پر می‌زند کبوتر دل
دلم ربودی و تا رفتی از برابر من
نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل
چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر
که می‌زند سر زلف تو حلقه بردل
بملک روی زمین کی نظر کند خواجو
کسی که ملک وصالش بود مسخر دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
ای ماه تو مهر انور دل
وی مهر تو شمع خاور دل
یاقوت تو روح پرور جان
ریحان تو سایه گستر دل
لعل لب و زلف تابدارت
جان پرور جان و دلبر دل
ای قامت تو قیامت عقل
وی خاک در تو محشردل
بستان رخ تو روضهٔ خلد
یاقوت لب تو کوثر دل
لعل تو زلال مشرب روح
چشم تو چراغ منظر دل
ابروت هلال غره مه
مهرت خور جان و در خور دل
از غایت پردلی شکسته
هندوی تو قلب لشکر دل
ساقی غمت بجای باده
خون می‌دهدم ز ساغر دل
گر زلف ترا رسن درازست
باشد گذرش بچنبر دل
هر دم بهوای خاک کویت
پر می‌زندم کبوتر دل
در تحت شعاع مهر رویت
یکباره بسوخت اختر دل
ساقی بده آن مئی که در جام
هست آب روان آذر دل
از دل بطلب نشان خواجو
کو معتکفست بردر دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
مرا که راه نماید کنون به خانهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال می‌شود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل
که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل
چو هست عهد مودت میان لیلی و مجنون
چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل
در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر
قتیل عشق نمیرد مگر بغیبت قاتل
کسی که خاک شود در میان بحر مودت
گمان مبر که برد باد ازو غبار بساحل
ترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقت
چه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازل
ببخش بردل مستسقیان وادی فرقت
که کرده‌اند لبالب بخون دیده مراحل
اگر چه هیچ وسیلت به حضرت تو ندارم
هوای روی توام هست بهترین وسائل
سواد خط تو بیرون نمی‌رود ز سویدا
خیال خال تو خالی نمی‌شود ز مخائل
مرا نصیحت دانا به عقل باز نیارد
که اقتضای جنون می‌کند ملامت عاقل
اگر ز شست تو باشد بزن خدنگ ز ره سم
وگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهل
نوای نغمهٔ خواجو شنو به گاه صبوحی
چنانکه وقت سحر در چمن خروش عنادل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل
دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل
تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت
مه را بسان ماهی بینم در آب منزل
باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد
برتشنه‌ئیکه باشد او را سراب منزل
ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد
در آشیان عنقا کرده ذباب منزل
یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل
زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل
بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی
همچون قمر که سازد جام شراب منزل
خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی
بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
مرا که نیست بخاک درت امید وصول
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
چنین شنیده‌ام از پرده ساز نغمهٔ شوق
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول
چو ره نمی‌برم از تیرگی به آب حیات
شدست جان من تشنه از حیات ملول
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
بود که راه دهندت ببارگاه قبول
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیل
برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل
جهان ز گریه‌ام از آب گشت مالامال
ز سوز سینه‌ام آتش گرفت میلامیل
هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود
بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل
مگر بشهر شما پادشه منادی کرد
که هست خون غریبان مباح و مال سبیل
کشندگان گرفتار قید محنت را
مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل
طواف کعبه عشق از کسی درست آید
که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل
بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب
رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل
گر از لبم شکری می‌دهی ز طره بپوش
چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل
زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند
که روز عید مسیحا حواریان انجیل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
نوبتی صبح برآمد ببام
نوبت عشاق بگوی ای غلام
مرغ سحر در سخن آمد به ساز
ساز بر آواز خروسان بام
کوکبهٔ قافله سالار صبح
باز رسید این نفس از راه شام
خادم ایوان در خلوت ببند
در حرم خاص مده بار عام
ای صنم سیم زنخدان بیار
از قدح سیم می لعل فام
صوفی اگر صافی ازین خم خورد
رخت تصوف بفروشد تمام
حاجی اگر روی تو بیند مقیم
در حرم کعبه نسازد مقام
زمزم رندان سبو کش میست
بتکده و میکده بیت الحرام
نام جگر سوختگان چیست ننگ
ننگ غم اندوختگان چیست نام
آتش پروانهٔ پر سوخته
نیست به جز پختن سودای خام
خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی
جامهٔ جان را بنم چشم جام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
برآمد بانگ مرغ و نوبت بام
کنون وقت میست و نوبت جام
چو کار پختگان بی باده خامست
بدست پختگان ده باده خام
بهر ایامی این عشرت دهد دست
بگردان باده چون با دست ایام
لبش خواهی بناکامی رضا ده
که کس را بر نیاید زان دهان کام
من شوریده را معذور دارید
که برآتش نشاید کردن آرام
دلم کی در فراق آرام گیرد
بود آرام دل وصل دلارام
منم دور از تو همچون مرغ وحشی
ببوی دانه‌ئی افتاده در دام
ز سرمستی برون از روی و مویت
نه از صبح آگهی دارم نه از شام
قلم در کش چو بینی نام خواجو
که نبود عاشق شوریده را نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
آفتابست یا ستارهٔ بام
که پدید آمد از کنارهٔ بام
ماه در عقرب و قصب برماه
شام بر نیمروز و چین در شام
نام خالش مبر که وحشی را
طمع دانه افکند در دام
خیز تا می خوریم و بنشانیم
آتش دل به آب آتش فام
باده پیش آر تا فرو شوئیم
جامهٔ جان به آب دیدهٔ جام
می جوشیده خور که حیف بود
پخته در جوش و ما بدینسان خام
عاقلان سر عشق نشناسند
کاین صفت نبود از خواص و عوام
عشق عامست و عقل خاص ولیک
چکند خاص با تقلب عام
شمع مجلس نشست خیز ندیم
مه فرو رفت می بیار غلام
دشمنانرا بکام دوست مخواه
دوستانرا مدار دشمن کام
چون برآیی ببام پندارند
که سهیلست یا سپیدهٔ بام
با رخت هر که ماه می‌طلبد
نیست در عاشقی هنوز تمام
سرو با اعتدال قامت تو
ناتراشیده‌ئیست بی اندام
نام خواجو مبر که ننگ بود
اگر از عاشقان برآید نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
تبت یا ذا الجلال و الا کرام
من جمیع الذنوب و اثام
ای صفاتت برون ز چون و چرا
ذات پاکت بری ز کو و کدام
قاضی حاجت وحوش و طیور
رازق روزی سوام و هوام
گوهر آرای قطره در اصداف
نقش پرداز نطفه در ارحام
پرچم آویز طاسک خورشید
آتش انگیز خنجر بهرام
خاکبوس بساط فرمانت
جم سیمین سریر زرین جام
بست مشاطگان قدرت تو
بر رخ صبح چین گیسوی شام
کرده استاد صنعت از یاقوت
شرف طاق تابخانهٔ بام
یافته از تو نضرت و خضرت
باغ مینو و راغ مینا فام
بدر مشعل فروز آینه دار
بر درش بندهٔ منیرش نام
عنبر هندی آنکه خادم تست
کار او بی‌نسیم لطفت خام
پیش موج محیط احسانت
از حیا در عرق فتاده غمام
کاسه گردان بزم تقدیرت
صبح زرین کلاه سیم اندام
هندوی بارگاه ابداعت
شام زنگی نهاد خون آشام
عندلیب زبان گویا را
گل بستان فروز ذکرت کام
گر کند یاد صدمهٔ قهرت
بگسلد مشرقی مهر زمام
درک خاصان بکنه انعامت
نرسد خاصه عام کالانعام
جان خواجو که مرغ گلشن تست
مگذارش بدام دل مادام
طمع دانه‌اش بدام افکند
باز گیرش ز دست دانه و دام
من که بر یاد زلف و روی بتان
صرف کردم لیالی و ایام
بوده با بادهٔ مغانه مقیم
ساخته در شرابخانه مقام
زده راه خرد بنغمهٔ چنگ
ریخته آب رخ بشرب مدام
نفس خود کامم ار ز راه ببرد
باز گشتم بدرگهت ناکام
چون خطا کرده‌ام کنم هر دم
سجدهٔ سهو تا بروز قیام
گویمت بالعشی والابکار
تبت یا ذوالجلال و الاکرام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
می‌دهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه می‌افتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمی‌آید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام
قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام
خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار
تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام
باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی
خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام
از فروغ شمع رخسارم منور کن روان
وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام
فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی
فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام
چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست
قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام
صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار
کان زمان از عالم جان می‌رسد دلرا پیام
هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی
غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام
چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار
لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام
گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان
ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام
هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق
روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
سلامی به جانان فرستاده‌ام
به آرام دل جان فرستاده‌ام
زهی شوخ چشمی که من کرده‌ام
که جان را بجانان فرستاده‌ام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستاده‌ام
تو این بی‌حیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستاده‌ام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستاده‌ام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستاده‌ام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستاده‌ام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستاده‌ام
ز سرچشمهٔ پارگین قطره‌ئی
سوی آب حیوان فرستاده‌ام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستاده‌ام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستاده‌ام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام
گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان
تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام
هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی
چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام
گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی
زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام
گر چه از رویت چو گیسو برکنار افتاده‌ام
چون کمر پیوسته در بند میانت بوده‌ام
کشتهٔ تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام
تشنهٔ آب جگر تاب سنانت بوده‌ام
از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار
کز هواداری غبار آستانت بوده‌ام
گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست
زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام
همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی
دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
هیچ می‌دانی که دیشب در غمش چون بوده‌ام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده‌ام
بسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزوده‌ام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته‌ام
چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشوده‌ام
کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کرده‌ام
دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌ام
آستین بر کائنات افشانده‌ام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سوده‌ام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده‌ام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده‌ام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالوده‌ام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام
مردم بحرین را در خون شنا فرموده‌ام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
هردم آرد باد صبح از روضهٔ رضوان پیام
کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام
ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست
خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام
پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده
حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام
بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست
نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام
گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی
زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام
کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه
در دهان شیر می‌باید شدن بر بوی کام
عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد
ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام
آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست
لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام
باد بر خاک عراق از دیدهٔ خواجو درود
باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن می‌گفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو می‌کندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
دل گل زنده گردد از دم خم
گل دل تازه گردد از نم خم
روح پاکست چشم عیسی جام
خون لعلست اشک مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه‌ئی خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوئیم
گل روی قدح بشبنم خم
شاهدان خمیده گیسو را
زلف پرخم کشیم در خم خم
داد عیش از ربیع بستانیم
بطلوع مه محرم خم
جان خواجو اگر بوقت صبوح
همچو ساغر برآید از غم خم
می خامش بخاک بر ریزید
تا دگر زنده گردد از دم خم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
چو چشم مست تو می پرستم
چو درج لعل تو نیست هستم
بیار ساقی شراب باقی
که همچو چشم تو نیمه مستم
نه خرقه پوشم که باده نوشم
نه خودپرستم که می پرستم
چو می چشیدم ز خود برفتم
چو مست گشتم ز خود برستم
ز دست رفتم مرو بدستان
ز پا فتادم بگیر دستم
منم گدایت مطیع رایت
و گر تو گوئی که نیست هستم
مگو که خواجو چه عهد بستی
بگو که عهد تو کی شکستم