عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱ - شمع و پروانه
بنام آنکه ما را از عنایت
دهد پروانه ی شمع هدایت
رگ جان را دهد چون شمع روشن
غذای زندگی از پهلوی تن
دلیل و رهنمای مقبلان است
چراغ خاطر روشن دلان است
ز نورش آتش وادی ایمن
چراغ کار موسی ساخت روشن
به هر یک ذره نورش در ظهورست
دلیل این سخن الله نورست
ز سنگ و آهن آن آتش که برخاست
بود روشن که نور او در اشیاست
چو شمع انوار او هر چند تابد
کجا پروانه ی اندیشه یابد
که جبریلی که عرشش زیر بال است
کمین پروانه ی شمع جمال است
چو برق از تیغ قهرش می زند دم
به یک دم می فتد آتش به عالم
سخن از آتش قهرش چه رانم
چو شمع آتش ببارد از زبانم
نسیم لطف او با هر که یار است
در آتش گر بود در لاله زار است
بصر کایینه ی قدرت نمایی است
درو از عکس رویش روشنایی است
به هفت اش پرده زان ترتیب کرده
که باشد نور او در هفت پرده
چراغ جان بد فانوس تن از اوست
سرای دیده و دل روشن از اوست
چو او را با دل ما آشناییست
چراغ دل هزارش روشناییست
اگر شمع مرادش برفروزد
ملک را بال چون پروانه سوزد
زند پروانه را آتش به هستی
از آن غیرت که کرد آتش پرستی
بسا شمع قد خوبان دلکش
که برق غیرتش در وی زد آتش
شب تیره به صحرا جای مهتاب
نماید شبچراغ از کرم شب تاب
چنان شمع رخ گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
چو عیسی هر کرا نورش نوازد
چراغ مرده در دم زنده سازد
چو نور شمع او پروانه بیند
در آتش تا نسوزد کی نشنید
فروغ نور او از حد برون است
ز فانوس خیال ما فزون است
اگر گردد زبان رگهای جانم
چو شمع از وصف او سوزد زبانم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲ - در مناجات
بود یارب که از پروانه ی جود
برافروزی دلم را شمع مقصود
ز توفیقم نمایی راه تحقیق
چراغی بخشیم از نور توفیق
دلم پروانه ی جانسوز سازی
به شمع دل، شب من روز سازی
چراغ دل که مرد از ظلمت تن
ز برق عشق بازش ساز روشن
چو شمعم گرمیی از سوختن ده
مرا از سوختن افروختن ده
دل پرسوز من از سوز داغی
برافروزان چو فانوس چراغی
رهان زین ظلمتم از برق آهی
ببخش از بخت سبزم خضر راهی
دل من مخزن اسرار خود کن
چو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانی
مرا روشن کن اسرار نهانی
به چشم من نما، سرمایه ی غیب
پری رویان معنی های بی عیب
حدیث روشنم عقد گهر کن
چراغ مجلس اهل نظر کن
دلم انور کن از نور نظامی
کمال سعدی ام ده در تمامی
چو حافظ شاهی الهامیم بخش
نوای خسروی چون جامیم بخش
نی کلک مرا گردان شکرریز
چو شمعش ده زبان آتش انگیز
که چون از شمع و از پروانه گوید
رخ مردم چو شمع از گریه شوید
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۹ - صفت عشق
خوش آن عاشق که سرگرم خیال است
دلش پروانه شمع جمال است
در آتش هر شبی پروانه وار است
چو شمع از سوز دل شب زنده دار است
دلش پروانه وش از غم بود ریش
چو شمع از گریه شوید دامن خویش
چو فانوسش کسی دل برفروزد
که از داغ درونش سینه سوزد
مبادا آن تن که هست از سوز دل دور
چکار آید کسی را شمع بی نور
چو شمع آن کس که سوز دل ندارد
فروغ زندگی حاصل ندارد
خوش آن عاشق که سوز دل پذیرد
که بی آتش چراغی در نگیرد
ز خود پروانه وش چون دور گردد
چو شمع از پای تا سر نور گردد
چو سوز شمع وش پروانه را نور
فروغ او بود نور علی نور
خوش آن کت یار خواند جانب خویش
که گل آتش شود آتش کلت پیش
چو آید جذبه معشوق سرکش
کشد پروانه وش عاشق در آتش
در آتش خود نشد پروانه عمدا
کسی هرگز نزد بر تیغ خود را
بود شمع اژدهای آتشین نیش
دم گرمش کشد پروانه را پیش
چراغ دولت آن عاشق برافروخت
که بهر شمع خود پروانه وش سوخت
بیا ایعاشق شمع دل افروز
طریق عشق از پروانه آموز
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۲ - رفتن شمع در فانوس
چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی
ز پی می آمدش پرده سرایی
یکی خرگاه بد فانوس نامش
که گاه باد بد آنجا مقامش
چه خرگاهی که بد از وی تعظیم
لباسش از حریر و چوبش از سیم
چو نخلی بسته از سیم و بربشم
به دستانش همی بردند مردم
بدان خرگه زدن شمع از پی باد
به فراشان خود پروانه یی داد
روان فراشش آمد خرگه افراخت
گرفتش دست در خرگه روان ساخت
چو در آن خانه گلگون درون شد
به قد همچو سرو او را ستون شد
ز چشم باد باشد تا رخش دور
چو حوران شد دورن هودج نور
چه هودج خانه یی چون دیده روشن
ولی چون کعبه او را جامه بر تن
ز دشمن شمع اگر چه بیم جان داشت
بحکم « من دخل » آنجا امان داشت
به گردش باد طوفی می نمودی
ولی پروانه را یارا نبودی
عجب شمعی که بی پروانه او
نبودش باد ره در خانه او
ز دست باد او کل لنگر افکند
در آن فانوس آل غنچه مانند
چو شد نومید زو پروانه آشفت
به حسرت گرد او می کشت و می گفت
برون از غنچه گر آید گل تر
گل من از چه شد در غنچه دیگر؟
چه پوشی شمع ایفانوس امشب
که افتد آتشت در جامه یا رب
مرا جان سوخت از پیراهن تو
بگیرد آتش من دامن تو
مپوش از چشم من آن شمع محفل
بترس از آه من ای آهنین دل
مرا از وصل او گر، دیده دوزی
چو من یارب بداغ دل بسوزی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۷ - مناجات کردن پروانه
خوشا آن بنده با عهد و پیوند
که دارد بازگشتی با خداوند
بکام خویش اگر چندی رود راه
چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازیچ
بمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خدایی
ز گرداب غمش بخشد رهایی
در آن شب کز نهیب دیو ظلمت
جهان بستی چو طفلان لب ز وحشت
همه داوری بیهوشی چشیده
سر اندر جیب خاموشی کشیده
ز غم پروانه با قاضی حاجات
به طور دل چو موسی در مناجات
که یارب از کمال عزت تو
به عزت بخشی بی منت تو
بدان مهری که ختم انبیا راست
بدان سری که شاه اولیا راست
بحق هایهای اشکریزان
ببانگ هوی هوی صبح خیزان
باشک طفلی از درد نهانی
بآه پیری از داغ جوانی
به مسکینی و عجز عذر خواهان
بعذر آوردن صاحب گناهان
به سختی بردن ایام دوری
به تلخی بردن شام صبوری
به اشک و زاری شام غریبان
به رشک عاشق از کام رقیبان
به صحرا گشتن وامانده راهان
به تنها ماندن افتاده جاهان
به صحرا ماندن گمگشته از راه
به تنها ماندن افتاده در چاه
به تسلیم مریدان در ارادت
به تکبیر شهیدان در شهادت
به بیخوابی شام دلفگاران
به بیتابی روز روزه داران
به سوز گریه امیدواران
به آه سوزناک سوگواران
به داغ من که از شمعم جگر سوخت
به سوز شمع کز من بیشتر سوخت
کزین وادی مرا آزادیی بخش
ز نور شمع خویشم هادیی بخش
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۵ - نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۴ - رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هفتم شش غلام است
ای آنکه غمت هزار دل شاد کند
شاه ستمت ملک دل آباد کند
بر شش جهت جهان خداوند شوند
گر لطف تو شش غلام آزاد کند
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ پنجم هشت قماش
ای خنده تو راز نهان ساخته فاش
در جان بتان ز خار خار تو خراش
رضوان ز پی فرش تو از حله نور
در هشت بهشت افکند هشت قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
نشاط معنویان از شرابخانه تست
فسون بابلیان فصلی از فسانه تست
به جام و آینه حرف جم و سکندر چیست؟
که هر چه رفت به هر عهد در زمانه تست
فریب حسن بتان پیشکش، اسیر توایم
اگر خط ست وگر خال دام و دانه تست
هم از احاطه تست این که در جهان ما را
قدم به بتکده و سر بر آستانه تست
سپهر را تو به تاراج ما گذاشته ای
نه هر چه دزد ز ما برد در خزانه تست؟
مرا چه جرم گر اندیشه آسمان پیماست
نه تیزگامی توسن ز تازیانه تست؟
کمان ز چرخ و خدنگ از بلا و پر ز قضا
خدنگ خورده این صیدگه نشانه تست
سپاس جود تو فرض است آفرینش را
درین فریضه دو گیتی همان دوگانه تست
تو ای که محو سخن گستران پیشینی
مباش منکر غالب که در زمانه تست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هند را رند سخن پیشه گمنامی هست
اندرین دیر کهن میکده آشامی هست
خسروی باده درین دور اگر می خواهی
پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست
نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد
قاصد ار دم زند از حوصله پیغامی هست
جغد و آزادی جاوید هما را نازم
کش به هر سو کششی از شکن دامی هست
گفته اند از تو که بر ساده دلان بخشایی
پخته کاری ست که ما را طمع خامی هست
گه رخ آرایی و گه زلف سیه تاب دهی
یاد ناری که مرا تیره سرانجامی هست
بی تو گر زیسته ام سختی این درد بسنج
بگذر از مرگ که وابسته به هنگامی هست
کیست در کعبه که رطلی ز نبیذم بخشد؟
ور گروگان طلبد جامه احرامی هست
می صافی ز فرنگ آید و شاهد ز تتار
ما ندانیم که بغدادی و بسطامی هست
بر دل نازک دلدار گرانی مکناد
خواهش ما که جگرگوشه ابرامی هست
شعر غالب نبود وحی و نگوییم ولی
تو و یزدان، نتوان گفت که الهامی هست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نه هرزه همچو نی از مغزم استخوان خالی ست
که جای ناله زاری در این میان خالی ست
روم به کعبه ز کوی تو و ز حق خجلم
ز سجده جبهه و از پوزشم زبان خالی ست
هجوم گل به گلستان هلاک شوقم کرد
که جا نمانده و جای تو همچنان خالی ست
گریستم نگرستی به خون تپم کامروز
ز پاره جگرم چشم خونچکان خالی ست
نه شاهدی به تماشا نه بیدلی به نوا
ز غنچه گلبن و از بلبل آشیان خالی ست
کنم به جنبش دل شیشه از پری لبریز
سرم ز باد فسونسنجی زبان خالی ست
گرش به دیدن من گریه رو نداد چه جرم
نهاد آتش شوق من از دخان خالی ست
پر از سپاس ادای تو دفتری دارم
که یکسر از رقم پرسش نهان خالی ست
امام شهر به مسجد اگر رهم ندهد
نه جای من به نیایشگه مغان خالی ست؟
خراب ذوق بر و دوش کیستم غالب
که چون هلال سراپایم از میان خالی ست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح
مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع
ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست
آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد
شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
پیش از این باد بهار این همه سرمست نبود
شبنم ماست که تر کرده دماغ دم صبح
سخن ما ز لطافت همه سر جوش میی ست
که فرو ریخته از طرف ایاغ دم صبح
ذوق مستی ز هماهنگی بلبل خیزد
مفگن آواز بر آواز کلاغ دم صبح
حق آن گرمی هنگامه که دارم بشناس
ای که در بزم تو مانم به چراغ دم صبح
بوی گل گرنه نوید کرمت داشت چه داشت؟
ای به شب کرده فراموش جناغ دم صبح
غالب امروز به وقتی که صبوحی زده ام
چیده ام این گل اندیشه ز باغ دم صبح
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نقابدار که آیین رهزنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد
هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
ای که پنداری که ناچارست گردون در روش
نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش
طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست
این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
جذب شوقش بین که در هنگام برگشتن ز دیر
در قفای خویشتن بت را به رفتار آورد
آن کند قطع بیابان این شکافد مغز کوه
عشق هر یک را به طرز خاص در کار آورد
آه ما را بین که نارد از دل سختش خبر
باد را نازم که ابر از سوی کهسار آورد
نزد ما حیف ست گو نزد زلیخا میل باش
جذبه ای کز چاه یوسف را به بازار آورد
نیست چون در منطقش جز ذکر شاهد حرف و صوت
شاهدی باید که غالب را به گفتار آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد