عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
سرو نازم نشد آگه ز نیازم چه کنم
بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم
می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی
می کند کوتهی عمر درازم چه کنم
بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف
بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم
من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر
نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم
من بی کس بکه گویم غم خورشید و شان
نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم
من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم
می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم
می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز
عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گهی که در غم آن گلعذار می گریم
بصورت ناله چو ابر بهار می گریم
ز چرخ می گذرد های های گریه من
شبی که بی مه خود زار زار می گریم
چه سود منع من ای همنشین چو می دانی
که بی قرارم و بی اختیار می گریم
مراست گریه ز بسیاری جفای رقیب
مگو که از کمی لطف یار می گریم
چو عاقلی ز من ای آفتاب حسن چه سود
ازین که شب همه شب شمع وار می گریم
چو شمع گریه من نیست بهر روز وصال
ز جان گدازی شبهای تار می گریم
ز روزگار فضولی شکایتی دارم
عجب مدار که از روزگار می گریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
داریم در زمانه بد طالع زبون
طالع چنین زمانه چنان چون کنم چون
خور نیست هر سحر پی آزار ما فلک
دستی ز آستین جفا می کند برون
کم دیده ایم بر رخ زرد و سرشگ آل
رنگ ترحم از روش چرخ نیلگون
خون می رود ز دیده ما بس که چون شفق
بی مهری فلک دل ما کرده است خون
ما دون نه ایم گر نکند میل دور نیست
با غیر جنس خود نه عداوت سپهر دون
فرهاد دید رحمت سیر ره بلا
پیچید پای عجز بدامان بیستون
از ذکر جور دور فضولی ترا چه سود
کم گوی نگشته که از آن غم شود فزون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من
رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من
سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت
نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من
چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم
مرا چون سایه دامن گیر شد بخت سیاه من
مرا در ظلمت غم میل طوف خاک آن در شد
چراغی بر فروز ای آتش دل پیش راه من
نکو رویان ز من برگشته اند آیا چه بد کردم
چه باشد موجب رنجش چه شد یارب گناه من
فلک را گر بلایی هست بر من می شود نازل
چه سلطانم که آسودست عالم در پناه من
فضولی قید عقل از من مجو من بنده عشقم
مطیعم تا چه فرماید چه گوید پادشاه من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی
چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی
ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده
که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی
دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم
مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی گر چه رسوایی مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ما را هدف تیر بلا کرد فلک
با محنت و درد مبتلا کرد فلک
از یار و دیار خود جدا کرد فلک
فریاد ز ظلمی که بما کرد فلک
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
به نوروز از نسیم عنبرین بو
شده مشکین برو دامان مشکو
دمیده بر لب جو سبزه و گل
کمر بسته ببستان سرو و ناژو
چراغان کرده اندر باغ لاله
نگونسار آمده از شاخ لیمو
چو اندر گنبد پیروزه قندیل
بچوگان زمرد آتشین کو
ریاحین و بساتین را دگر بار
روان شد روح در تن آب در جو
زمین از ماه و اختر چرخ مینا
چمن از حور و غلمان باغ مینو
چمد بر سبزه بیجاده گون گور
چرد بر لاله گلرنگ آهو
بدامان ریخته از بید مجنون
برنگ مورد شاخ سبز چون مو
تو پنداری که در دامان مجنون
پریشان کرده لیلی زلف و گیسو
شنیدستم که جمشید اندرین روز
ز قعر یم برون آورد لولو
ازیرا ساخت جشنی خسروانه
بساطی فرخ و شایان و نیکو
در آن گلبانگ نوشانوش همدوش
بهر او علالا و هیاهو
نشسته شاه جمشید از بر تخت
بگردش صف زده گردان ز هر سو
همی کرد افسرش بر ماه نازش
همی زد مسندش بر چرخ پهلو
بفرق شاه تاج گوهر آگین
بجام زر شراب عنبر آلو
نهاده پرتو خورشید بر تاج
شعاع تاج زر در جام گلبو
می اندر جام زر خورشید در چرخ
چنان دو کفه زرین ترازو
چو جم در جام کرد آن داروی روح
از آنرو گشت نامش شاهدارو
بیا اکنون بیاد جم بنوشیم
می اندر سایه سرو و لب جو
بیاد مهرداد و کاخ شوری
کز او در روم ویران شد سناتو
بیاد بهمن و دارای اکبر
بیاد اردشیر سخت بازو
بیاد آل بویه کاندرین ملک
همه بودند با فرهنگ و نیرو
چو فخرالدوله آن اسکندر دهر
که اسمعیل بودش چون ارسطو
چو مجدالدوله بوطالب که بودی
ملک خاتونش مام و خال کاکو
ملوک وشمگیر آنان که کردند
بدشمن روز چون پر پرستو
بیاد اولین طهماسب کاستد
ز ترکان گنجه و شروان و باکو
بیاد کوس نادر شه کز ایران
به بغداد اندر آمد چون هلاکو
ز گردش مرکبش ترکان یغما
همی شستند رخت از آب آمو
کمند پر ز چینش چهر آراست
عروس ترک را با خال هندو
بیا ای ترک من مانند نادر
به تیر مژگان وتیغ ابرو
چنان بشکن دل دشمن که بشکست
ید بیضای موسی سحر و جادو
بزن جامی و در این عید خرم
جهان را از رخ شه تهنیت گو
خدیو شرق شاهنشاه قاجار
شه مشروطه خواه معدلت جو
سریر معدلت را بهترین شاه
عروس مملکت را بهترین شو
نگهدار این شه درویش خو را
ز زخم چشم بد پیوسته یا هو
شهنشاها در این گیتی نباشد
باقبالت یکی چون من سخنگو
اگر تاریخ گیتی بر نگارم
نماند آبرو در حافظ ابرو
بگاه شعربافی در نوردم
کتاب خواجه و دیوان خواجو
ولی دارم زبان از کار خسته
دل اندر بند فرمان تو خستو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
باد نوروزی ز روی گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
خداوندا در این فیروز ایوان
صباحت شاد و خرم بخت پیروز
بنانت خامه دارد عنبر آمیز
بیانت نامه آرد دانش آموز
زهی کز بندگی در آستانت
شدم دانش پژوه و حکمت اندوز
پی تبریک سال نو در آن بار
زمین را بوسه دادم روز نوروز
همیدون روز دوم نیز سوم
شدم طائف در آن کاخ دلفروز
ولی افسوس دارم کاین سه نوبت
ز بخت خود شدم در ناله و سوز
سپس بستم به تبریک تو این شعر
چو عقدی از عقیق و لعل و پیروز
الا تا گلبن عقل است خود روی
الا تا مجمر هوش است خود سوز
لوای همت از رادی برافراز
چراغ رحمت از مردی برافروز
خجسته فال و فرخ طالعت باد
همایون سال و مه خرم شب و روز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید
دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
نخست کاش در خانقاه می بستند
که شیخ شهر نداند که صوفیان مستند
صبا ز من بحریفان زیردست آزار
بگو که: کارکنان فلک، زبردستند
جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن یاران
که در جدایی هم، صبر می توانستند
کجا رواست که دلهای دوستان شکنی؟!
باین گناه که بستند عهد و نشکستند!
بود بحشر جز آذر هزار کشته تو را
گر از تو او نکند شکوه، دیگران هستند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
ناله ی مرغ قفس، گر بچمن گوش کند
غنچه از تنگدلی خنده فراموش کند
سخنی دارم و میگویم اگر گوش کند
گر چه پندی است که نشنیده فراموش کند
هوس ناله کنم، چون شنوم ناله ی غیر
بلکه یکره بغلط ناله ی من گوش کند
چون دهم جام بدستش چکنم کز سر جور
جام من ریزد و جام دگران نوش کند
آه کز جور تو امروز نشد آذر را
فرصت اینکه شکایت ز غم دوش کند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
جار جنبم گر ندهد جاریه به
مار ار کشدم، ز منت ماریه به
......................................
عریان تنیم ز جامه ی عاریه به
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
تاب رخت ندارد خورشید طاق گردون
بشکسته قدر یاقوت از این دو لعل میگون
امروز چون تو شاهی نبود به ملک خوبی
یکسر سپاه غمزه همراه چشم مفتون
جاری شود ز چشمم گریم اگر ز هجرت
مردم به آب ماند نهری شود چو جیحون
یارب ز ظلم کوشی دائم چرا خموشی
رخ را همیشه پوشی از عاشقان محزون؟!
جام شراب تا کی با غیر ما بنوشی؟!
ای لیلی زمانه رحمی به حال مجنون!
اندر حریم وصلت محرم همیشه اغیار
با ما که مردم از غم لطفی به حق بیچون!
نامت به هر سر بیت بنهاده همچو تاجی
جان شد برون که طغرل تا وا کشید مضمون
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ای فلک داد از جفایت در چه حالم کرده ای؟!
راست بودم چون الف مانند دالم کرده ای!
آخر ای گردون زدی سنگ ملامت بر سرم
زیر پای بی شعوران پایمالم کرده ای!
از چه رو ای چرخ چون من اعتبارت دور باد
قرعه بی اعتباری ها به فالم کرده ای!؟
از تو ای ناهید گفتارم نوای تازه داشت
وز حسد ای چرخ چون یعقوب لالم کرده ای!
عاقبت کار تو گر این بود ای گردون دون
از چه در روز ازل قسمت کمالم کرده ای؟!
ای سپهر بی مروت این کدامین شیوه است؟!
ناله می سازم ز دستت تا چو نالم کرده ای!
بود در آئینه من عکس صد معنی دچار
زنگ غم بر روی میرأت خیالم کرده ای!
روزگاری بود که می دادم به چیزی من نوال
خون حسرت ای فلک آخر نوالم کرده ای!
همدمانم ناکسان غول و از دانش تهی
صحبت دانشوران امر محالم کرده ای!
در هوای موشکافی طغرلم پر می زند
تا تو ای گردون مرا دور از وصالم کرده ای!