عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان
روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر
نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر
چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر
درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگ‌ها گشته نثار اندر
خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر
بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر
بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینه‌دار اندر
شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر
فسرده غنچه‌ها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر
در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون‌ جز خشک ‌خاری نیست فرش‌ رهگذار اندر
به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلب‌شان بند بر پای هزار اندر
به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر
فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بی‌بر از ایشان ز نو آید به بار اندر
سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبت‌شان به باغ‌، از باغ بگریزد هزار اندر
چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر
پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر
به برف افتد نشان پای گرگان بی‌شمار اندر
به‌بازی جسته درهم پنج‌ پنج و چار چار اندر
بوادی‌ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر
نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشم‌ها همچون دو لعل شاهوار اندر
به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر
بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر
*‌
*
بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر
تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر
به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر
دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیری‌ها به چندین روزگار اندر
چه شد رستم که هرساعت به‌دشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر
برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر
ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر
به ‌بیم است ‌از دروغی‌، چون به ‌شهری گرگ ‌هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر
کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابه‌اش از مژگان اشکبار اندر
بدین کشور نه‌بینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر
امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر
شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر
ز بی‌برگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر
به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - تغزل
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم زافریدگار، کزان روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر
گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو
گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر
سخت به پیچم که هر که بیند گوبد
هست مگر کژدمش به پیرهن اندر
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طره‌ات که مر او را
بافته جادو به صدهزار فن اندر
صدشکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز
مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد، که در شهر
جادویی افتد میان مرد و زن اندر
جادویی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذردکارها به حیلت و افسون
هیچ بندهدکسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در
جای نباشد مگربه مرزغن اندر
زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار
زانش ببرند سر بدین ز من اندر
قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش
سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر
گر نکنی پیشه راستی و درستی
راست نیایی به خدمت وطن اندر
ور نکنی خدمت وطن به تمامی
عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر
درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن
شیرین آید به کام کوه کن اندر
جوشم و خونابه گرم گرم ببارم
همچون مرغی به روی بابزن اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - تغزل
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر
همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر
بر نشاط روی گل وقت سپیده‌دم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر
بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر
ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم‌، جوشن بر غدیر
نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر
روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفت‌رنگ از دامن چرخ اثیر
چون‌ حریری چند رنگین ‌بر تن ‌چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر
همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق‌(‌ع‌)
باز به پا کرد نوبهار سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
رایتی فرودین به باغ درآویخت
پرچم سرخ از گلوی سبز سناجق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف‌، راه مضایق
رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبی
آمد بر لشکر شمالی فائق
لاله نوخیز رسته بر دو لب جوی
همچو به شطرنج از دو سوی‌، بیادق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید بسان دیده وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
دفتری گل کشد ز جزوه کش اوراق
تا که سوابق کند درست و لواحق
چون که شد اوراق گل تمام مرتب
عضو گلستان شود به حکم سوابق
هست گلستان اداره و گلش اعضا
مهر فروزان بود مدیری لایق
نیست خلل اندرین اداره که خورشید
هست به تشویق جمله اعضا شایق
عضو هنرمند، جاه و مرتبه باید
خاصه که با وی بود رییس موافق
*
*‌
نوز نتابیده صبح‌، خواه صبوحی
زان که صبوحی است لیل غم را فالق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رائق
با می فکرت صبوح کن که بود فکر
خمری کان را خمار نبود لاحق
هرکه سحرخیزگشت و فکرکننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
وانکه فروخفت تا برآمد خورشید
بر تن و بر جان خویش نبود مشفق
چون گل خندان پگاه روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه‌صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی‌ خود به‌ ژاله‌ فروشست
تاکه نماز آورد به رب مشارق
خیزکه مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
*‌
*‌
حجه یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
ازپی او رو که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان که اوست ناصح مشفق
سر قران را ز محکم و متشابه
جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق
داروی فقهش اگر نکردی چاره
شرع نبی مرده بودی از مرض دق
محضر درس امام گشت مقوی
شربت لطف امام گشت معرق
خود نشنیدی مگر که بود به عهدش
دورهٔ ضعف کتاب و نشر زنادق
وز طرفی خیل صوفیان اباحی
بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق
مُرجئه و ناصبیه نیز ز سویی اا‌
در ره دین خدا نهاده عوائق
تیرگی جهل کشت یکسره زایل
چهر مُنیرش چوگشت لامع و شارق
ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر
کان نه زپای افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش
جست فزونی به تک ز سابق و لاحق
شافعی و بوحنیفه‌، مالک و حنبل
ابجد خوانند و او معلم مفلق
خود نشنیدی که «‌بودوانق‌» ملعون
خواست که خون ریزدش به‌ خنجر بارق
هیبتش انسان گرفت دیدهٔ منصور
کش‌ ز سر صدق‌ جست‌ و گشت معانق
آیت‌حق است و هست ذات شریفش
مظهر ذات و صفات صانع رازق
گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن
قهر خدایی شود به‌ دشمن طارق
او پی تهذیب خلق آمد از آن‌رو
بود صبور و حلیم و سهل ومرافق
ور شدی از حق به پادشاهی مأمور
گبشی ازو شمل دشمنان متفرق
خصم بر قدرت امام چه باشد
تودهٔ کاهی به پیش ذروهٔ شاهق
*‌
*‌
دولت مروانیان چو طی شد و آمد
جیش خراسان به جیش مروان فائق
قاصدی آمد بر امام ز کوفه
کشت شبانگه به درگهش متعلق
داشت ز بوسلمهٔ ضلال کتابی
کای توبه شرع نبی بزرگ محقق
مهتر آل رسول جز تو کس امروز
نیست که گردد به ملک راتق و فاتق
کار به دست منست و جز تو کسی را
من نشناسم به ملک درخور ولایق
خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش
کایند از رمله کودکان مراهق‌
چشم به راهت اعالیند و ادانی
بندهٔ حکمت مغاربند و مشارق
*
*‌
صادق آل رسول نامه فرو خواند
دید سخن با حقیقتست مطابق
لیک ز شاهی چو بود فرض‌ترش کار
فقر به شاهی گزید و دین به دوانق
نامهٔ بوسلمه را نداد جوابی
تا که نیفتد به مشکلات و مضایق
*‌
*‌
ای خلف مرتضی وسبط پیمبر
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
هستی نزد خدای زنده و مرزوق
ای تو به خلق خدای منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور ز دل‌ها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیده رایق
چشم من از مهر برگشای و نگهدار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - خزانیه
پاییز به رغم نیّر اعظم
افراخت به باغ و بوستان پرچم
همچون گه امتحان یکی دژخیم
در خشم و لبانش پر ز باد و دم
طفلان چمن ز هیبتش لرزان
رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم
هرکو پی امتحان فراز آید
بیرون کندش ز بوستان در دم
بر سنگ زند دوات مینا را
وز هم بدرد کتاب اسپر غم
شیرازه کشد ز دفتر کوکب
معجر فکند ز عارض مریم
افتد گل اختر از فراز شاخ
زین جور، به زیر پای نامحرم
بر باد دهد بیاض داودی
وز پیکر یاسمین کشد ملحم
از سبزه و گل تهی شود گلشن
چون علم ز صدر خواجهٔ عالم
دستور معارف آنکه نشناسد
خود گوز از کوز و شلغم از بلغم
یک‌چند ز مهر بود با خواجه
پیوند وفاق بنده مستحکم
گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر
نازاده ز پشت دودهٔ آدم
دیدم همه خلق دشمنند او را
نامش نبرند جز به لعن و ذم
گفتم که به علم وی حسد ورزند
کاین خواجه بود ز دیگران اعلم
چون یافتمش که نیست در واقع
آن علم که با حسد شود توأم
گفتم که به جاه او حسد آرند
قومی که فروترند ازین سُلّم
دیدم وزرا هم اندربن معنی
هستند شریک خلق بیش و کم
گفتم به یقین ز خلق نیکویش
تشویر خورند اندرین عالم
کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است
در عالم خود ز عیسی مریم
مردانگی و وفا و خوش‌عهدی
در ذات شریف او بود مدغم
این خوش‌منشی و همت والا
با بدمنشان کجا شود همدم
اهریمن هست منکر جبریل
گرسیوز هست دشمن رستم
یکچند بدین خیال‌ها بودم
مستغرق مدح خواجهٔ اعظم
هر جا که حدیث رفتی از خواجه
گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم
تا نوبت امتحان فراز آمد
وز تنگ شکر پدید شد علقم‌
نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم
چرم همدان ز دیبهٔ معلم
معلومم شد که هیچ بارش نیست
این جفته گذار کُرهٔ بدرم
گه گاه به قند مشتبه گردد
کز دور سپید می‌زند شغلم
ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج
فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم
آنگه که به علم برگشاید لب
آنگه که به نطق برگشاید فم
تحقیقاتی کند پراکنده
گویی که ز دست چرس و می با هم
دیوانگی و سفاهتی مخلوط
پس کبر و جلافتی بدان منضم
هر شخص نجیب‌ از درش محروم
هرگول و سفیه در برش محرم
شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن
بر قاعدهٔ برادر حاتم
گر کس نبود مراقبش ناگه
شاشد به میان چشمهٔ زمزم
با جامعهٔ محصلین باشد
دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم
خواهد که محصلین بی‌ثروت
بی علم زیند و اخرس و ابکم
گوید که چو علم عامه شد افزون
بقال و لبوفروش گردد کم
باید که خواص و اغنیا باشند
با علم وعوام خلق لایعلم
گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز
در خمرهٔ کودکان بریزد سم
امسال در امتحان شاگردان
بگشاد عناد فطریش پرچم
از شدت خبث‌، جمله را ردکرد
بنواخت به علم ضربتی محکم
هرگوشه که بد معلمی دانا
زد نیش بر او چو افعی ارقم
هرجای که دید لوطیئی نادان
بر جمع افاضلش نمود اقدم
از قوت معلمین فاضل کاست
بنهاد به صرفه مبلغی برهم
بخشید سپس هزارگان دینار
آن راکه نبود قدر یک درهم
در راه کتاب‌های بی‌مصرف
تقسیم شد آنچه بد درین مقسم
گویی که در انتخاب هر چیزی
بودست به کج‌سلیقگی ملزم
شخص عربی گماشت تا سازد
در سیرت شیعیان یکی معجم
اسرار طبیعی و مقالیدش
پرکرده جهان و نزد تا مبهم
او زر به شفای بوعلی بخشد
تابنهد از آن به زخم ما مرهم
از ترجمهٔ شفا چه سود امروز
کی قطره کند برابری با یم
آنجا که بر آسمان پرد مردم
نازش نسزد بر اشهب و ادهم
این نخبهٔ کار او است خود بنگر
تا چیست بقیتش ز کیف و کم
ای خواجه دریغ لطف شاهنشه
بر چون تو سفیه پر ز باد و دم
غبنا که دراز مدتی دل را
در دوستی تو داشتم خرم
پنداشتم ار مرا غمی زاید
در چشم تو ازغم من آید نم
آوخ که ز جبن و غفلت افزودی
هنگامهٔ بستگی غمم بر غم
خواهم که حمایت از تو برگیرد
آن آصف بارگاه ملک جم
تا با دوسه هجوآن کنم با تو
کت خانه شود حظیرهٔ ماتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به‌ تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ‌، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن‌، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستین‌های گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی‌، ستاک گل نسترن
چو دوشیزه‌ای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگ‌زن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔ‌پنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزه‌اش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهان‌جوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «‌اورس‌» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نه‌بینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از این‌رو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بی‌دولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامه‌ها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبه‌داران هند
کمین کرده با لشکری تیغ‌زن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه‌، چون کارتن
همه نیزه‌دار و گروهه گذار
همه ناوک‌انداز و زوبین‌فکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران‌، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیت‌الحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «‌زاوی‌» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوه‌زن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال‌» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپ‌های بزرگ
رده بسته چون باره‌ای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یک‌سو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال‌» شد با سپاه
به دهلی‌، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بی‌لا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوان‌بخت و راد
ندید و نه‌بیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل‌ و به من
به ایران‌ زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس‌ بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - تشبیب
در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو
دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو
قومی به‌ عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو
در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو
در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو
با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو
ناگه شد آشکارا مه پیکری دل‌ آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو
مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانه‌وار، یاهو
گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو
گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو
هرسو که آفتابی‌ است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابی‌است این کارگاه نه تو
هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو
هستی به چرب‌دستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او
زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو
بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی به‌تاج‌پوپو
درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹ - اختر حقیقت
خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
ای ماه برگشای سوی باغ پنجره
اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار
هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره
درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن
شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
قمری کند حدیث به الحان دلپسند
دستان زند هزار، به اوزان نادره
خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی
خواند -‌بکی حماسهٔ غرای عنتره
صلصل درآید از در پند و مناصحت
سارو برآید از در طنز و تماخره‌
وز شام تا به بام‌، ز بالای شاخسار
آید به گوش‌، بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج‌، قبره
بی‌لطف نیست نیز به شب‌های ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره
خوشگوی‌ناطقی‌است خلق‌جامه‌، عندلیب
پاکیزه جامه‌ایست بدآواز، کشکره
زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب
کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره
هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا
چون‌خور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره
بیمار درد نایژه گشتست دارکوب
زآن هرزمان کند به سرشاخ‌، غرغره
آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار
گردنده پیش باد بمانند فرفره
نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست
زر برگرفت و دست بماندش به خنبره
گوبی گل شقیق‌، دبیری توانگر است
کاو را ز چارپاره عقیق است‌، محبره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تاهمچو کودکان به کف آورده‌ اُ‌ستره
تا درفتد میان گلان‌، لالهٔ سپید
چون مفتی معمم‌، در شهر انقره
خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان
چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام‌، تو گوبی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست
که او بی‌قیاس مشت‌بکوبد به‌دمبره‌
غم لشگریست میمنه‌اش رنج و خستگی
بهر شکست میمنه‌اش هست می، سره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بماند، نه میسره
غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین
می‌، کار این سه را کند از طبع یکسره
طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو
هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام
چون قا‌ریئی که هست نگهبان مقبره
جداست پیشهٔ من از این‌رو همی کند
این شوخ چشم گیتی‌، با من مکابره
ری شهر مسخره است‌، از آنم نمی‌خرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودکند و نخواهند جز فریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره
*‌
*
دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر
بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره
خفتند در اتاغی‌ هرشب چهار طفل
اندرکنار دایگکی پاک و طاهره
زن شیر گاو دادی دایم به کودکان
وز مادرانشان بگرفتی مشاهره
آن خوابگاه پنجره‌ای داشت مشرقی
وز شیشه‌های الوان‌، پوشیده پنجره
شب‌های ماهتاب شدی ماه جلوه گر
با چند رنگ از پس آن تنگ دایره
هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش
مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره
از آن چهار طفل یکی طفل کور بود
وز رنگ های مختلفش پاک‌، ذاگره
لیک ‌آن سه ‌طفل‌ دیگر، هریک ‌زماه‌ خوبش
تحسین کنان بدندی گرم مناظره
آن‌یک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد
دیگر ز ماه سرخ‌، بمانند مجمره
وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود
و آن هرسه منکر او در نقص باصره
یک چند برگذشت‌، که آن بحث وآن جدال
درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره
اندر شبان مقمر، بودند هرکدام
از ماه خویش نغمه‌سرایان چو زنجره
یک‌شب نهاد شبچره‌، زن‌نزد کودکان
خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره
ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور
زد خویش را به پنجره‌، مانند قسوره
بشکست سخت‌، پنجره و شیشه‌ها بریخت
اندر قفای گربه و شد پاک منطره
آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار
شد در بر حقیقت واحد مصادره
دیدند مه یکیست‌، وز الوان مختلف
آثار نیست‌، و آن همه بحث و محاوره
بدر سپید لامع در دیده نقش بست
وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره
بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند
بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره
گفت‌: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا
نبود گزافه‌، همچو علامات خابره‌؟
پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را
دیدند تودهٔ گچ‌، پرکوه و پر دره
دیدند هست تابش نورش ز آفتاب
و آن جلوه و جمال‌، حدودیست بایره
کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال
بوده است بی‌حقیقت و بی‌اصل‌، یکسره
*
*‌
هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان
هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره
ای اختر حقیقت‌! شو جلوه گر که هست
گیتی‌، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - هوس شاعر
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت‌فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ ‌از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوش‌ومست وملنگی‌بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - دامنه البرز
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق‌، سیمین چادرش
لعبتی سیمین‌ عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادی‌ها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل ‌در خیل‌ و درفش‌ اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشک‌ها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که ‌تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کش‌پس‌ازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چون‌یکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست‌ از چه‌اش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه ‌همچون کهکشان ‌در وی‌ پدید
اختران بی‌شمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بی‌پر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بوی‌های تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ‌ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگ‌های سرخ
همچو روی باده‌خوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*‌
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بی‌قرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بی‌یاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش ‌نوک ‌خار آید همی
تا زرت‌ در دست ‌و زورت‌ در تن ‌است
آسمانت دوستار آید همی
چون‌ زرت ‌بگسست‌ زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بی‌کسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکته‌های شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان
بامدادان به چمن غنچه ی خندانی نیست
الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی
کز عطش در دل افسرده ی ما جانی نیست
گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی
برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست
آتش جور عدو بس‌، تو دگر باد مدم
مستان آب کسی را که به کف نانی نیست
ای‌بهار ار به‌حقیقت رسی اولی است که چرخ
سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
راستی روی نکویش به گلستان ماند
خط و خالش به گل‌و سبزه وریحان ماند
نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ
که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی
گر همه باغ بهشت است به زندان ماند
چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر
عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند
تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر
زان که دردیست صبوری که به درمان ماند
هرکه‌را نیست به دل عشق و به سر سودایی
حیوانی است منافق که به انسان ماند
نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار
پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند
خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ
کز خراسان بود و هم به خراسان ماند
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بر سبزه نشست بلبل و قمری
باید می سرخ چون گل حمری
آری ‌می‌ سرخ‌ درخور است ‌از آنک
بر سبزه نشست ‌بلبل و قمری
آن سرخ میئی که گرش بربویی
نشناسیش از بنفشه ی برّی
آن می که سحابش اندرون بینی
رخشنده‌تر از ستاره ی شعری
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای تازه بهار نغز و زببایی
اندر خور دیدن و تماشایی
رضوان سر شاخ تازه پیراید
چون تو سر زلف تازه پیرایی
هر دم به دگر طریقه و آیین
رخسارهٔ خوبشتن بیارایی
تا آن که بدین طریقه‌های نو
دل از کف شیخ و شاب بربایی
یک‌دم‌زنشست‌وخاست نشکیبی
وز فتنه گری دمی نیاسایی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - فتنه بیدار شد
یارم از خوابگاه من برخاست
فتنه بیدار شد که زن برخاست
بت من سر ز خوابگه برکرد
وز چمن شاخ یاسمن برخاست
پیش زلف سیاهش آهوی چین
از سر نافهٔ ختن برخاست
وان که بسپرد دل بدان سر زلف
از سر جان بستن برخاست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - برف
ابری به خروش آمد چون قلزم مواج
بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج
گویا فلک امروز بریزد به سر خلق
پس ماندهٔ آن شیر برنج شب معراج
حلاج شدست ابر و زند برف چو پنبه
لرزان من ازین حادثه چون خایهٔ حلاج
گویی که یکی سید، مندیل عوض کرد
زان برف فراوان که نشسته به سرکاج
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۰ - در مرگ پروین
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست
نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه‌، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورش گر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چگونه ‌چهره‌ فروزد تنی که سوزی داشت
چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود
ز ازدحام هواها مصون که برگردش
ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به‌ خسروان‌ سخن ناز اگر فروخت رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان بی‌خلاف‌، پروین بود
جلیس بیت‌ حزن‌ شد چو یوسفش کم گشت
غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ، به‌ باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور
ولی به زندگی امیدوار و خوش‌بین بود
اگرچه‌ حجلهٔ‌ رنگین‌ به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد
سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود
شگفت‌ و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۲ - تربیه طبیعی
غرٌنده و سهمناک و توفنده
بر دشت گذشت تند طوفانی
تخمی زبنفشه برگرفت از دشت
وافکند ورا به طرف بستانی
بر بستر وی بتافت خورشیدی
بر مدفن وی چکید بارانی
شد زنده و ریشه داد و ساق آورد
وز ساق دمید سبز پیکانی
بشکفت کبودچشم و نیلی‌چهر
لاغر تنی و ضعیف ستخوانی
این‌سو نگرست‌، دید بنشسته
بر تخت بنفشه‌ای چو سلطانی
فربه بری و گشاده رخساری
خندان لبی و سپید دندانی
بنهاده به فرق بر مهین تاجی
گسترده به مرز بر تنک‌خوانی
خم گشت و خجل‌، بنفشه بری
چون در بر پادشاه دهقانی
حیرت‌زده گشت‌ و گفت کز یک جنس
چون خاسته صعوه‌ای و ترلانی
شهری بچه دید خجلت او را
کافتاده به‌دست بوستان‌بانی
بوده‌ است‌ نیای‌ من‌ یکی چون تو
زاینگونه به ما سری و سامانی
اقلیم و غذا و تربیت‌، داده است
زاین گونه به ما سری و سامانی
تأثیر مربی طبیعی را
بهتر ز من وتو نیست برهانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۵ - عنکبوت و مگس!
نگه کن بدان زشت‌خو جانور
نهاده به زانوی خمیده سر
سر و سینه کوتاه و زانو دراز
ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز
دراز و سرازیر وکج‌،‌دست‌و پاش
چو آب جدا گشته از آبپاش
جدا از همه کوشش و علم و کار
جز از دام گستردن و از شکار
نگه کن که او دام می گسترد
سر رشته‌ها سوی هم می‌ب‌رد
کنون نوبت تار گستردن است
ز بالا سوی زیر نخ بردن است
به جهد و به ‌سرعت ز بهر شکار
بهم بسته هفتاد و هشتاد تار
سپس نوبت پود افکندن است
همه نیتش زود افکندن است
نگه کن که چون پود را نیک بست
به آب دهان و به پا و به دست
بسان یکی بندباز دلیر
فرا رفت بالا، فرو جست زیر
در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
درآویخت ز اندیشه ‌، ‌صد بند و قید
وزآن ‌پس به دالان تاریک خویش
فرو رفت در فکر باریک خویش
صبورانه در گوشهٔ دامگاه
نشیند چو زاهد در آرامگاه
تو گویی مگر کرده او خدمتی
به خلق جهان باشدش منتی
مگس بهر کسب خورش با نشاط
نگه کن که پرواز کرد از بساط
سر و روی خود شستن آغاز کرد
پر و بال مالید و پرواز کرد
به ‌سعی ‌و به کوشش ‌به ‌هرگوشه‌ای
شود تا فراز آورد توشه‌ای
طنینش چنان می‌نماید ز دور
که از پهنهٔ دشت‌، بانگ چگور
به هرگوشه‌ای از پی توشه گشت
بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت
زمام مگس را گرفت احتیاج
کشیدش به بنگاه کین و لجاج
بر آن دیولاخ خطرخیز جای
که خف کرده آن افعی دیوپای
بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
کمینگاه سلطان جولاهکان
نگر چون درافتاد مسکین مگس
در آن دام و آن درتنیده قفس
مگس بهر روزی به تیمار جفت
شود روزی آن که آسوده خفت
چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
نگونسار گشت اندر آن بند و قید
خرامان سوی صید خود بگذرد
چه حاجت که دیگر شتاب آورد
بداند کزان اوستادانه فخ
مگس چه‌؟ که جان برنیارد ملخ‌
به‌آرامی از تارها بگذرد
به‌صد خشم سو‌ی مگس بنگرد
فریسه بلرزد به خود زان نگاه
خروشان و جوشان شود بی گناه
خروشیدنی زار و جوشیدنی
تلاشیدنی سخت وکوشیدنی
به‌هر دم شود مرگ نزدیک‌تر
همان تار امّید باریک‌تر
رسد جانور تا به نزد اسیر
زمانی بر او بنگرد خیر خیر
پیاپی بدان دست و پای درشت
زند بر سر و مغز بیچاره مشت
پس‌ آنگه شود پهن و زشت و دژم
بچسبند ناگه شکم بر شکم
مگس نالهٔ الامان می کشد
حرامی ز جسمش روان می کشد
چو لختی مکد زان تن زنده خون
رها سازدش بسته و سرنگون
رها سازدش تا به وقت دگر
دمادم ازو خون مکد جانور
مکد قطره قطره ز خون شکار
که عیشش پیاپی بود خوشگوار
به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
در اشکنجه بگذاردش دیرگاه
گرش خون بجایست کی غم بود
بباید که رامش دمادم بود
ندانم کی این غم به پایان رسد
کی این درد بیحد به درمان رسد
که تا ذره ای در مگس هست قوت
شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت
وزان پس کز اوکام دل برد سیر
فشاندش چون پرکاهی به زیر
رود همره باد نعش مگس
سرانجام‌هر چیز باد است و بس‌!
چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
شود، وارسی گیرد از تار خوبش
به‌هرگوشه‌تاری که گردیده‌سست
بیاراید و سازدش چون نخست
سپس‌خوشدل و شاد وگردنفراز
شود نرم نرمک به کاشانه باز
بودراضی‌از صنعت و کار خویش
زگیتی‌، وزان گرم بازار خویش
بود خرم از نظم و آیین دهر
که یابد از او مرد هشیار بهر
ز نظم جهانست مسرور و شاد
ز قانون و آزادی و عدل و داد
که هشیار مردم تواند مدام
ز حرص‌ افکند نوع خود را به دام
مثل‌ عنکبوت‌ است‌ و اعیان‌ اساس
یکی‌ دیده‌ای‌ خواهم اعیان‌شناس
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۹ - جوانی‌، پیری‌، مرگ
جهان سر بسر از فراز و نشیب
یکی کارخانه‌است با رنگ و زیب
که در نوبهاران بجنبد ز جای
نگرداند این چرخ را جز خدای
بسی کارگر اندر آن کارگاه
بکوشند بی‌مزد و بی‌ دادخواه
یکی بسّدین حله آرایدا
دگر زُمردین خیمه پیرایدا
بر آن کارگر قوم بی‌دادرس
بسوزد دل ابر در هر نفس
از آن سوختن آتشی برجهد
به‌هر لحظه بانگی قوی دردهد
ز بالا همی برخروشد به‌ خشم
یکی سیل کرده روان از دو چشم
بیاید دمان از بر کوهسار
غریونده چون مردم سوگوار
رخ زرد خیری بشوید به آب
به زخم گل سرخ ریزدگلاب
نهالان بیارند پیشش نماز
گلان سر به پایش بسایند باز
بر آن رنجبر قوم گرید به‌ درد
برآرد ز دل هر زمان باد سرد
یکی شورش سخت پیدا شود
زمانه پرآشوب و غوغا شود
به‌ تک‌ لاله‌ خونین علامت به‌ چنگ
شقایق به‌ بر صدرهٔ سرخ‌ رنگ
به دوش بنفشه ردای کبود
به فرق سمنبر ز الماس‌، خود
چو خورشید رخشنده‌ بیند به‌ خاک
برافروزدش خاطر تابناک
بر انگیزد اندر زمان باد را
که بنشاند آن شور و فریاد را
رود باد و گوید که‌ خورشید گفت‌:
که فرّ بزرگی نشاید نهفت
فری زین مهین‌ جنبش و جوشتان
نخواهیم کردن فراموشتان
چو ابر این ببیند سبکسر شود
به‌هر لحظه غوغاش کمتر شود
دو چشم ازگرستن ببندد همی
به صد شادکامی بخندد همی
رود ابر و باد از قفایش دوان
کند روی‌،‌خورشید روشن‌روان
نوازش کندشان چو دانا پزشگ
کند خشک‌ از دیدگانشان‌ سرشگ
کند گرم دلشان همه یکسره
دهدشان زر ناب و سیم سره
دگر ره پی کار و کوشش روند
زمانی ز شغل و عمل نغنوند
چنین تاگشاید مه تیر رخت
کمان گردد از بار، پشت درخت
شود گرد محصول هر کارگر
کند عرضه هر کارگاهی هنر
رخ سیب سرخ و رخ نار زرد
نه‌ آن‌ یک‌ ز شادی نه این‌ یک ز درد
به مرداد و شهریور و مهرماه
فروشند کالای این کارگاه
ز انجیر و از نار غرقه به‌ خون
ز امرود و از آلوی گونه گون
چه از سبز بارو چه از سرخ‌بار
به‌هر سو بهم چیده بینی هزار
فروشندگان از صغیر وکبیر
شوند و رسد نوبت تاک پیر
بخم کرده بالا و دیده پر آب
به دست‌اندرش عقدی از لعل ناب
همانا که از لعل بایسته‌تر
ز در و ز یاقوت شایسته‌تر
اگر لعل صد خاصیت داشتی
خردمندش انگور پنداشتی
درآید سپس آبی زردپوش
یکی نرم پشمینه‌چوخا به‌دوش
نهان کرده یک‌پای‌و سر برده پیش
ز بیم خزان گرد گشته به خویش
درآیند پس باد رنگ و ترنج
دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج
رخان زرد و تب‌خاله بر گرد لب
گران‌وار و سنگین‌سر از تاب تب
کجا بنگرد ابر آبان مهی
به روی ترنج و به چهر بهی
بگوید به باد اینت بیداد مهر
بر این زرد رویان تفتیده چهر
که تا ما برفتیم بیرون ز دشت
برین کارگرپیشگان چون گذشت
شود باد همداستان ابر را
به دشنه زند گردن صبر را
خروشان ز بالا شود سوی پست
پس پشت اوابر چون پیل مست
دگر ره بپوشد رخ ازبیم‌، شید
شود چهرهٔ آسمان ناپدید
به یغما رود جمله کالای مهر
چکد اشک حسرت ز چشم سپهر
پریشان شود روزگار چمن
دی آید یکی درع رویین به تن
ز بیداد دی باغ گردد خراب
شود زرد رخسارهٔ آفتاب
جهان ای پسر نیست جای درنگ
اگر قیصر روس‌، اگر شاه زنگ
نپاید همی‌ برکس این ساز و برگ
جوانی‌است‌، پیری‌است‌و آنگاه مرگ