عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۵ - بزم طیهور و آتبین
ز شادی خورش خواست طیهور و می
به شمشیرِ می رنج را کرد پی
به رویش همه روز شادی نمود
همه خوبی و مهربانی فزود
کشیدند چندان برش پای رنج
که گفتی زمانه تهی ماند و گنج
برابر یکی کلبه بست از درخت
ز درگاه طیهور تا پیش تخت
گل و نسترن برهم آمیخت نیز
ز بالای تخت اندر آویخت نیز
وزآن پس شب و روز گستاخ وار
همی بود در بزمگاه و شکار
چنان مهربان شد همه کس براوی
که ببرید زن مهر و پیوند شوی
دوبار آتبین زآن سپس بزم ساخت
کزآن بزم خورشید گردون فراخت
گلستان بیاراست گاه بهار
به زرّینه و جامه ی زرنگار
میان گلستان بیاراست تخت
بگسترد جامه شه نیکبخت
بدان بزم شد شهریار بلند
همه جامه خاینده نعل سمند
چو دینار در پای اسبش بریخت
تو گفتی همه چرخ دینار بیخت
چنان دید در بخشش گنج رنج
کزآن مایه طیهور پر کرد گنج
ز فرزند و خویشان او کس نماند
که نه زرّ و گوهر بدیشان فشاند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او
چو از پرده بنمود رخسار هور
ستاره نهان گشت بی جنگ و شور
یکی انجمن کرد سلکت ز کوه
بزرگان ایران و دانش پژوه
فرستاد و دستور خود را بخواند
در آن مایه ور پیشگاهش نشاند
یکی پیر روشندل جانفزای
زمانه در آورده او را ز پای
رمیده ز تن توش و از مغز هوش
گذشته دو زانو ز بالای گوش
زمانه سرش کرده لرزان چو بید
تن از کام دور و روان از امید
فسرده دل و جای آتش چو یخ
شده هر دو زانو ستون ز نخ
چنین گفت سلکت در آن انجمن
که آمد یکی دانشی نزد من
سخن چند پرسید و پاسخ شنید
به پاسخ ز ما هیچ سستی ندید
همی خواهد اکنون که پرسد سخن
ز دستور ما اندر این انجمن
چو سالار کوه این سخن کرد یاد
همان گه درآمد ز در کامداد
بخمّید و در پیش بردش نماز
همی آفرین کرد بر وی دراز
سرافراز سلکت مر او را بخواند
بپرسید و بنواخت و پیشش نشاند
چو بر ماین پاکدین را بدید
بنوّی بر او آفرین گسترید
بدو گفت کای پاک فرزانه مرد
دل ما همی آرزوی تو کرد
بدان آمدم تا ببینم تو را
به جان و روان برگزینم تو را
سخنها ز دانش بپرسم یکی
ز تو بهره یابم مگر اندکی
بدانم که امّید ما شد تمام
رسیدیم از این نامداران به کام
پس آن زینهاری که نزدیک ماست
چراغ دل و جان تاریک ماست
سپاریم و ایدر شما را دهیم
سپاسی از این از شما برنهیم
که کام بزرگان بدو اندر است
جهان را ز خورشید روشنتر است
از آن شاخ فرّخ ز باغ کیان
فروزنده گردند ایرانیان
به مهرش گراییده کار بهی
از آن چهره تابنده فرّ مهی
شود نیست کردار جادو و دیو
کند تازه فرمان گیهان خدیو
بدو گفت برماین ای مرد داد
ز دانش مرآیین شاخی به یاد
چو برف آمد از میغ بر کوهسار
زبار اندر آید برکامگار
دلم چون جوان بود بی شاخ بود
به دانش بدو در بسی شاخ بود
ولیکن مگر پاسخ آرم بجای
بدان مایه کِم داد دانش خدای
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
از این پیر فرتوت بر راه رو
جهاندیده دستور فرخ نژاد
بدو گفت کای مرد با دین و داد
ز مردم کدام آن که فرّختر است
که رامش بدین فرّخی اندر است
کسی گفت، کاو را نباشد گناه
به گیتی تو فرّختر از وی مخواه
بدو گفت پس بیگنه تر کدام
که بر دیده خود بینمش نام و کام
نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد
که ایدر به فرمان یزدان بود
بپرهیزد از راه و فرمان دیو
بود راست بر راه گیهان خدیو
بگو تا کدام است، گفت آن دو راه
که ما را همی داشت باید نگاه
ره پاک یزدان کدام است و چیست
که بر راه دیوان بباید گریست
بهی راه یزدان شناسیم و بس
همی بتّری هست با دیو رس
بپرسیدش از بتّری و بهی
که خوانند با دانش و ابلهی
بگویم تو را، گفت اگر بشنوی
ز گفتار پر مایه ی پهلوی
بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور
تباهی دو شتّ و دو شوخ و دو شور
مر این هر سه را آخشیج این سه چیز
بهی و تباهی از ایشان بنیز
بدو گفت کاین چیزها را تمام
ندانم همی هر یکی کآن کدام
دلت گفت، اگر پهلوی داندی
از این داستان داد بستاندی
تو را پارسی بازگویم درست
من از هومت رانم سخنها نخست
بود هومت، پیمان منش بی گمان
که برتر بود رای او زآسمان
به نیک و بد این جهان بنگرد
بدان چیز کوشد کز آن برخورد
و کمتر گراید برآن را که تن
کند ننگ و بدنام بر انجمن
پسندش نیاید کجا آن کند
که جان را به دوزخ گروگان کند
گر آهوخت پرسی تو رادی بود
ز رادی همه ساله شادی بود
ندارد دریغ از روان بهرها
چو نوش آیدش در جهان زهرها
رساند به تن بهره ی تن بنیز
زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز
روان و تن تو چو شد بی گزند
شدی بی گمان سهمگن سودمند
گر از هور گویم سخن، راستی ست
کجا راستی دشمن کاستی ست
روانت نیابد بدان سر نهیب
اگر با روان گشته ای بی فریب
روان را چو بفریبی اندر دروغ
بدان سر بود تیره و بی فروغ
چنین است کردار آن هر سه چیز
کنون آخشیجش بگویم بنیز
دوشت آن که خوانیش افزون منش
نه نیکو نمای و نه نیکوکنش
در این گیتی آویخته روز و شب
نجنبدش بر یاد آن سر دو لب
فزون جوید ار گنجش آید به دست
ز کردار بد سالیان گشته مست
چو گرگ رباینده اندر دوان
بدان سر به دوزخ کشندش روان
دگر راه زفتی نماید دو شوخت
که زفتی روان بی گمانی بسوخت
نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد
به سختی جهان بر سرش بگذرد
کرا گنج آباد و درویش دل
از او دل بیکبارگی بر گسل
که درویش دل سفله و بی تن است
نه اندر نژاد است کاندر تن است
دریغ آیدش بهره ی تن ز تن
روانش نکوهیده بر انجمن
سدیگر دو شور است کژّ و دروغ
ز گفتار و کردار برده فروغ
تن خویش از آن سان فریبد همی
که از آرزو کم شکیبد همی
همه ساله با کام و خفت و هوا
دل زوش بر تنْش فرمانروا
دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن
فزون آید از گونه گونه سخن
ز گفتار او شاد شد کامداد
همی هر زمان آفرین کرد یاد
وزآن پس بپرسید کاندر جهان
ستوده کدام است نزد مهان
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که پیروز گر باشد و خوبکار
بپرسید کاندر جهان مستمند
کدام است پی خسته، خوار و نژند
چنین داد پاسخ که درویش زوش
که باشد گه کار ناسخته کوش
بپرسید از او گفت بدبخت کیست
که بر بختِ بد هرکسی خون گریست
بدو گفت دانای ناخوبکار
که کردار بد دارد اندر کنار
بپرسید کاندر جهان کیست پاک
کز آلودگی نیستش ترس و باک
چنین داد پاسخ که یزدان پرست
که این خود نیاید به گیتی به دست
ز پاکی کسی بهره ای یافته ست
کز او اهرمن روی برتافته ست
به گیتی کدام است، گفت، استوار
کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار
کدام است آهسته تر مرد؟ گفت
جوانی که با سرزنش نیست جفت
بپرسید تا کیست امّیدوار
کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار
چو ایدر نیاری تو کوشش بجای
چه امّید دار به دیگر سرای
چنین گفت دهقان موبد پرست
که روزی بیاید به کوشش به دست
ولیکن همان یافت نخچیر، سگ
که گیر و گشا بود گاه به تگ
چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت
چو ایدر بکوشی بیابی بهشت
چو گفتند پیش از تو گویندگان
که یابنده باشند جویندگان
نه هر کاو دوان گشت نخچیر یافت
ولیکن همان یافت کاو بِهْ شتافت
که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی
که او آزمایش نماید بسی
بپرسید تا کیست با دردتر
توانگر که او را نباشد پسر
کدام است، گفت، از جهان مستمند
که هرگاه یابد ز نوّی گزند
هنرمند، گفتا، کجا بی هنر
بر او دست یابد، بخاید جگر
دل نیکمردی که بد مرد باز
بر او دست یابد، چو بر کبک، باز
ز مردم که افتاده تر در جهان
کسی نامور، گفت، کز ناگهان
بیفتد ز کردار و کار بزرگ
شود روزگارش درشت و سترگ
بپرسید کاندر جهان سربسر
چه دارند مردم همی دوستر
بدو گفت تا تندرست است مرد
جز از کام دل آرزویی نکرد
چو بیمار گشت او به تن نادرست
جز از تندرستی فزونی نجست
بپرسید کاندیشه ی ترسناک
همی از که باید که داریم باک
چنین داد پاسخ که از شاه بد
ز یار فریبنده ی کم خرد
وز آن دشمنی کز تو برتر بود
ز کردار نیکی که بی بر بود
بپرسید کاندر جهان از چه سود
به چه چیز گستاخ بایدْت بود
بدو گفت کز دادگر شهریار
زمانه که با تو بود سازگار
بدان دوست گستاخ بودن که اوست
که از دوستان آشتی بس نکوست
کدام است، گفتا زمانه که به
که پیدا بود اندر او که و مِه
زمانه که بی جنگ و شور است، گفت
بود با بهی روز و شب گشته جفت
بدان را در او دست کوته بود
نه آن کاندر او هرکسی شه بود
بدو گفت بهتر کدام است دین
که آن را ز یزدان سزد آفرین
چنین داد پاسخ که دین آن بپای
که افزون در او یاد گردد خدای
در او راه و آیین نیکو نهند
به درویش و بیچاره بخشش دهند
به کردار نیکو چو یازند دست
چنان دان که باشند یزدان پرست
بدو گفت سالار و مهتر کدام
که جاوید ماند به خوبیش نام
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که بخشنده یابی و آمرزگار
بدو مهربان بر کهان و مهان
یکی باشدش آشکار و نهان
کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت
کسی کاو بود گاه سختیت جفت
کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان
کسی کاو بود راد و خرّم نهان
نوازنده و چرب و شیرین سخن
بود نیکدل برتر از انجمن
بدو گفت دشمن کرا بیشتر
کسی کاو گران دارد از کینه سر
ترشروی و گفتار سرد و درشت
اگر دشمن آید نباشدش پشت
بدو گفت پس دوست جاوید کیست
که با او تن آسان توانیم زیست
چنین داد پاسخ که کردار نیک
ز کردار بد دورتر باش دیک
کدام است نیک ای خردمند گفت
چو کردار نیکان که نتوان نهفت
به گیتی بگو تا چه روشنتر است
بدو گفت کردار روشنتر است
که کردار دانای روشنروان
چو در باغ آبی ست روشن، روان
چه چیز است گفتا به گیتی فراخ
که او را بدان سر بود برگ و شاخ
چنین داد پاسخ که دو دست راد
فراخ است و زفتی به گیتی مباد
به گیتی بگو تا چه بی برتر است
که بیغاره ی آن بسی در خور است
بدو گفت نیکی بدان ناسپاس
که هرگز نبوده ست نیکی شناس
چو پیوند نیکان بود با بدان
که مرد هشیوار نپسندد آن
که با رنج تر، گفت از این مردمان
که بیم هلاکش بود هر زمان
پرستنده ی شاه دژخیم، گفت
که روزی نیاسود و شادان نخفت
چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه
بدو گفت کردار مرد گناه
شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست
که هرکس که آن دید بر وی گریست
بدو گفت نادان نیکی جهش
چو دانای بدکامه و بدکنش
چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت
زبانی که با او دروغ است جفت
نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست
ز کردار مردم نکوهیده چیست؟
بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ
زنانی که باشند شوخ و سترگ
دگر شاه کاو را دلی کینه کش
دگر نیکمردی که تند است و کش
دگر مرد درویش با برتنی
ز بیچارگان زشت و ناخوش منی
نکوهیده تر بر همه کس دروغ
که از روی مردم ببرّد فروغ
بپرسید از او گفت، کای مردِ مه
چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟
بدو گفت کرده بِه است آشتی
چو ناکرده به، جنگ پنداشتی
چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟
زبان گفت کز وی نیاید گناه
چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟
بدو گفت خشم آن که داردْت مست
چه فرموده بهتر بدو گفت مرد
تو از زندگانی همی مزد درد
بفرمود بهتر چه چیز است، گفت
که با دوزخ تافته گشت جفت؟
بفرمود گفتا بزه بهتر است
بزه دوزخ سهمگن را در است
چو پاسخ به دانش همی ره نمود
بر او کامداد آفرین بر فزود
به سلکت چنین گفت کای نیکنام
رسانیدی امروز ما را به کام
ندانم که دستور دانار است
وگر شاه فرخنده داناتر است
چو گشتم کنون آگه از کارتان
شدم شادمانه به دیدارتان
گشایم درِ راز بر هر دو باز
چه راز، آن که بارش همه کام و ناز
اگر خود روا باشد اکنون زمن
گشایم سخن بر همه انجمن
وگرنه بفرمای تا این سپاه
همه بازگردند از این پیشگاه
که رازی بزرگ است و با رامش است
جهان را بدین اندر آرامش است
نهانی چو بشنید سلکت سخن
بفرمود تا بازگشت انجمن
وزآن پس سخن گفت با کامداد
سخنگوی ایران زبان برگشاد
که از شاه گیتی درودی پذیر
بدین مژده رامش کن و جام گیر
که آن نامور شاه با داد و دین
پدید آمد از پشت شاه آتبین
چنان فرّش از چهره تابد همی
که گردون به مهرش شتابد همی
کنون چارسالش برآمد فزون
به دیدار ماه و به بالا ستون
پراندیشه از کار او شهریار
که هزمان دگرگونه گرددْش کار
یکی خواب آشفته دیده ست شاه
ز ضحّاک ترسد همی وز سپاه
که آید زمان تا زمان بی گمان
که داند که چون گشت خواهد زمان؟
کنون شاه امّید دارد به تو
که آن نامور را سپارد به تو
همی خواست کز دانش و رای تو
شود آگه از پیکر و جای تو
بدانم فرستاد تا بنگرم
چو دیدم سخن پیش خسرو برم
به هر هفت کشور تو مهتر شوی
اگر دایه ی شاه کشور شوی
اگر بر فریدون کنی دایگی
کند با تو خورشید همسایگی
ز شادی دل سلکت آمد به جوش
خروشید و از وی جدا گشت هوش
شب تیره، گفتا بسی خاستم
کنون یافتم هرچه من خواستم
نهاد آن زمان روی خود بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
سپاس از تو دارم بدین مژده، گفت
که در زیر خاکم نکردی نهفت
رسیدم بدین آرزو از سپهر
که بینم رخ شاه فرخنده چهر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۰ - عاشق شدن دختر کوش و انتقام پدر از معشوق وی
شکیبا همی بود تا چند گاه
چو ایمن شد از بابِ خود دخت شاه
به کنیاش بر مهربان گشت سخت
که با کوش بودش همیشه نشست
جوانی دلارای چون نوبهار
نژادش نه از چین که از قندهار
بخواندش نهانی و با او بساخت
فزون از سه سال او همی مهر باخت
پسر زاد از او ماهچهره نهان
نهانش همی داشت اندر جهان
نهانی بماند این سخن دیرگاه
که از کار دختر شد آگاه شاه
چو دریا بجوشید و شد باز رام
همی خواست تا بر رسد وی تمام
سوی دختر اندر شد آهسته شاه
بدو هیچ پیدا نکرد آن گناه
بخوبی بپرسید و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
بدو گفت کای ماه با فرّ و زیب
بسی بودم از مهر تو ناشکیب
کنون از دلم دور گشت آن هوس
نگویمت ناگفتنی زین سپس
از آن آتش اکنون دلم گشت سرد
وزآن گفته ها مانده ام من به درد
اگر تو نخواهی مرا هست، داد
که چون من به زشتی ز مادر نزاد
پشیمان شدستم ز کردار خویش
وزآن ناسزاوار گفتار خویش
روا خود ندارم که من شادکام
تو باشی به رنج دل اندر مدام
ولیکن چنان آمد ای ماهچهر
که یزدان چنین راند کار سپهر
که زن را به شوی است آرام و جاه
چو بی شوی باشد، کند زن گناه
چو بی شوی باشد زن پارسا
اگر زیر دست است اگر پادشا
هرآن زن که شویش نیاد به چنگ
همه تخمه آلوده دارد به ننگ
چو بی شوی بودن تو را نیست روی
از این انجمن نامداری بجوی
جوانی گزین کن دل از تو به مهر
یکی سرو بالا و خورشید چهر
مرا بازگو تا بسازمت کار
دهم مر تو را من بدان نامدار
چو بشنید گفتار او ماهچهر
چنین داد پاسخ مر او را به مهر
که شاها، مرا آرزو نیست شوی
تو از من چنین کار چندین مجوی
که از من نیابد دل شوی داد
نباشد ز من مرد بیگانه شاد
وگر زآن که فرمانت این است و رای
که باشد مرا بر سرم کدخدای
من از رای شاه جهان نگذرم
وگر آتش آید همی بر سرم
ز کنیاش بِهْ شاه را مهربان
نبینم به چین در یکی مرزبان
تو را دوستداری ست خسرو پرست
که دارد شب و روز با تو نشست
به شاه جهان کس چنو شاد نیست
از او بهتر امروز داماد نیست
چو از دختر این داستان یافت شاه
گوا بود گفتار او بر گناه
نزد نیز با او به گفتار دَم
برون آمد از پیش دختر دژم
فرستاد و کنیاش را پیش خواند
برآشفت وز خون او جوی راند
سرش همچنان چون سرگوسفند
بریدند در پیش تخت بلند
درآویخت از گردن ماهچهر
همی بوس، گفت این لبان را به مهر
بسی سخت سوگندها کرد یاد
بدان کردگاری که گردون نهاد
اگر سر برون آید از گردنت
جز آن گه که یابند مرده تنت
خور و خواب او با سر مُرده بود
سزا بودش آن بد که خود کرده بود
نبینی که موبد چه گوید درست
که خود کرده را مرد درمان نجُست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۵ - پاسخ نامه ی فریدون از کارم
چو کارم چنین خواسته کرد راست
دبیری خردمند را پیش خواست
سر پاسخ نامه کرد آفرین
بدان کآفرید آسمان و زمین
سرآرنده بر بندگان درد و رنج
نگارنده ی هفت در هفت و پنج
از اوی است کام و خرام و نوید
از اویم سپاس و بدویم امید
که بنمود ما را در این روزگار
رخ شاه فرخنده و کامگار
کشیده ز ضحاک کینِ نیا
کُننده همه تازه دینِ دنیا
به یک زخم از آن گرزه ی گاوسار
برآورده از دیو و جادو دمار
شده جان جمشید شادان از این
ز نامش رمیده دلیران چین
نیاگان ما سالیانی هزار
در این آرزو مانده بودند خوار
ندیدند و رفتند و بگذاشتند
امید از چنین روز برداشتند
به هنگام ما کرد یزدان پدید
سپاس است از آن کاین جهان آفرید
بدین مژده کآن مارفش شد هلاک
اگر جان به درویش بخشم چه باک
جهاندار همواره فیروز باد
شبش روز و روزش چو نوروز باد
چنان دارم امّید کز فرّ شاه
یکی بهره آید بدین نیکخواه
چو ایران ز جادوفشان پاک کرد
همه زهرها نوش و تریاک کرد
کند پاک چین از بد دیوزاد
که نام و نژادش به گیتی مباد
همانا که شاه همایون شنید
ستمها کزآن دیو بر ما رسید
برآمد کنون هفتصد سال بیش
که این دیو خونخواره ی زشت کیش
همی در جهان شهریاری کند
به مردم بر از کینه خواری کند
ز چین تا به خاور بپرداخت گنج
به خمدان بیاورد بی هیچ رنج
درم دار را خوار و درویش کرد
دل مرد دیندار بد کیش کرد
همی بت پرستد بجای خدای
تو فریادرس ای شه نیکرای
که با او همی کس نیارد چخید
همی از تو آیدش چاره پدید
که ناباک و خونریز و گردنکش است
گه خشم ماننده ی آتش است
دلیر است هنگام رزم و نبرد
ز مردان همی کس ندارد به مرد
جهانگیر دارای گیتی گشای
مگر چاره ی کارش آرد بجای
بگرداند از زیردستان بدی
که پاداش یابد بدین ایزدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۲ - ساختن حوضها برای درمان مصروعان
به راه بیابان به جایی رسید
که آبی که بود ایستاده بدید
کسانی که مصروع بودند و سست
به دل ناتوان و به تن نادرست
همه خنده ای خوش بر ایشان فتاد
به آب اندر افتاد مانند باد
چو مرده در آن آب بیهوش شد
ازآن آگهی چون برِ کوش شد
شتابان بیامد به دیدار آب
کشیدند بیرون هم اندر شتاب
منادیگری بانگ زد بر سپاه
که دارید از این آب خود را نگاه
مبادا کز این آب هرگز چشید
که پس چادر مرگ در سرکشید
بفرمود تا مردگان را ز آب
کشیدند هم در زمان بر شتاب
چو باد شمالی بر ایشان وزید
بهوش آمد و این شگفتی که دید؟
سبک گشته آن کس که بودی گران
به رنگ و به تن بهتر از دیگران
همه سستی و رنج از او گشته دور
شد آن ماتم سخت مانند سور
بفرمود تا ز اندلس هرکه هست
به تن سست و مصروع و بی پای و دست
بریدش برآن آب تا مرد سست
بشوید تن و زود گردد درست
بسی حوضها نام خود برنبشت
دگر کرد از این سان و دیگر بهشت
سلیمان گذر کرد روزی برآن
بدید آن همه حوضها بیکران
بفرمود تا آصف برخیا
که دانست کردن همی کیمیا
برآورد از آن شارستانی به رنج
نهاد اندر او هرچه بودش ز گنج
درآورد دیوارش از گِردِ آب
کشیده سر کنگره بر سحاب
نهادش به نیرنگ ازآن سان نهاد
که هرگز درش کس نداند گشاد
به دیوار او گر برآید همی
زند خنده بر روی مردم همی
بدان شارستان اندر افتد نگون
نداند کسی کان چرا است و چون
به گیتی مر او را نبینند باز
ندانست کس را که چون است راز
هرآن کس که او بگذرد بر درش
ز بانگ سگان خیره گردد سرش
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا
بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب
در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد
بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
در عالم شمار منم کم ز هر چه هست
گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
یک گندم درست سعیدا برون نشد
بی آبروی قسمت از این آسیا مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
راه رفتن کس نفرماید ز پا افتاده را
نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را
گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی
صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را
چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس
کس برون از تن نمی آرد لباس مرده را
در لباس شعر، معنی لطف دیگر می دهد
جلوه رنگین تر بود حسن درون پرده را
سینه صافان را سعیدا جای در دل می دهد
دوست دارد بیشتر استاد، لوح ساده را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
غنچه کی وامی کند چشم دل خود را ز خواب
تا نیفشاند سحر بر روی گل شبنم گلاب؟
شورش دیوانه از زنجیر کی کم شود
می تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
در ترقی می شود حرص از هجوم مال و جاه
تشنگی افزون شود نزدیک چون گردد سراب
دعوی میخانه در میخانه گردد باز صاف
کی نشنید بر زمین موجی که برخیزد ز آب؟
رفته از خود خویش را بیند سعیدا بر درت
کی بود یارب که گردد این دعایش مستجاب؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از پیر همت و کرمی ای جوان طلب
چون تیر قوت و مددی از کمان طلب
ای دادخواه دست به دامان عشق زن
هر حاجتی که هست از این خاندان طلب
کس بی نصیب روزی خود را نمی خورد
اول بیار قسمت و آن گاه نان طلب
موقوف امر توست دل و جان و هر چه هست
بیرون شو از نقاب و حجاب و روان طلب
دیگر نماند تاب نگاه پریوشان
ز این مردمان بیا و سعیدا امان طلب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
حلب شهر و نعیما شهریار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بی ظرف را شراب شرربار، مشکل است
پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است
گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت
پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است
موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت
تا کوه طور دید که دیدار مشکل است
الحق به غیر حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پای خود به سر دار مشکل است
دل را به چشم او ز نگه بیشتر سپار
سودای خام ناز خریدار مشکل است
در این سرای دو درهٔ چار طاق دهر
زنهار فکر کار مکن کار مشکل است
تا غنچهٔ لبت به سخن وانمی شود
دانستن حقیقت اسرار مشکل است
می گفتمش قصیده سعیدا در این زمین
لکن ردیف و قافیه بسیار مشکل است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن خانه برانداز که خود راهبر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه شور است این که در کاشانهٔ ماست
که عقل ذوفنون دیوانهٔ ماست
فلک صیاد ما صید و جهان دام
نصیب و قسمت، آب و دانهٔ ماست
نمی دانم که را قسمت نمایند
شرابی را که در پیمانهٔ ماست
حکایت های آدم تا به این دم
چو نیکو بنگری افسانهٔ ماست
سعیدا را بس است این گر بگویی
که این ناآشنا بیگانهٔ ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گردون مروتی به فقیران نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
غافل از دین شیوهٔ خود رسم و آیین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن
عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود
گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست
بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
گر ببندد چشم خودبینی ز ما من، بهتر است
زان ریاضت ها که زاهد را خدابین کرده است
شانه [زد] بر آن کمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش که او [کاری] به تخمین کرده است
شد سعیدا در خیال این غزل همچون هلال
بیت ابروی تو را گویا که تضمین کرده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوهر سخن که به ساحل رسیده است
از چشمه سار آبلهٔ دل رسیده است
آن کاو به یاد کوی تو از خود بریده است
ناکرده قطع راه، به منزل رسیده است
از شوق روی یار ز راه نیاز و عجز
خوشحال آن که او به در دل رسیده است
سروی به غیر قامت دلجوی یار من
هرگز کسی ندیده به حاصل رسیده است
ما را همین بس است سعیدا که صائبا
گفتا وجود فقر تو کامل رسیده است