عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 27
خواجه آن روز که از بندگی آزادم کرد
ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد
خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود
چشم مست تو در این مرحله استادم کرد
روی شیرینصفتان در نظر آراست مرا
ریخت طرح هوس اندر سر و فرهادم کرد
عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب
از کرم، خانهاش آباد که آبادم کرد
رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر
دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد
بس که فرهاد صفت ناله و فریاد زدم
بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد
بودم از زمره رندان خرابات ولیک
قسمت از روز ازل همدم زهادم کرد
وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر
دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد
ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد
خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود
چشم مست تو در این مرحله استادم کرد
روی شیرینصفتان در نظر آراست مرا
ریخت طرح هوس اندر سر و فرهادم کرد
عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب
از کرم، خانهاش آباد که آبادم کرد
رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر
دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد
بس که فرهاد صفت ناله و فریاد زدم
بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد
بودم از زمره رندان خرابات ولیک
قسمت از روز ازل همدم زهادم کرد
وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر
دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 29
بعد از این خدمت آن سرو روان خواهم کرد
خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد
پای بر تخت جم و افسر کی خواهم زد
سر فدا در قدم پیر مغان خواهم کرد
گرد هر گوشه ویرانه به جان خواهم گشت
کنج دل مخزن هر گنج نهان خواهم کرد
بی رخ دوست دگر خون جگر خواهم خورد
دیده را ساغر و پیمانه آن خواهم کرد
سالها در ره عشق تو قدم خواهم زد
عمرها نام تو را ورد زبان خواهم کرد
مهر روی تو همه جای به دل خواهم داد
غم عشق تو دگر مونس جان خواهم کرد
وحدتا گفت تو را از بر خود خواهم راند
گفتمش خون دل از دیده روان خواهم کرد
خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد
پای بر تخت جم و افسر کی خواهم زد
سر فدا در قدم پیر مغان خواهم کرد
گرد هر گوشه ویرانه به جان خواهم گشت
کنج دل مخزن هر گنج نهان خواهم کرد
بی رخ دوست دگر خون جگر خواهم خورد
دیده را ساغر و پیمانه آن خواهم کرد
سالها در ره عشق تو قدم خواهم زد
عمرها نام تو را ورد زبان خواهم کرد
مهر روی تو همه جای به دل خواهم داد
غم عشق تو دگر مونس جان خواهم کرد
وحدتا گفت تو را از بر خود خواهم راند
گفتمش خون دل از دیده روان خواهم کرد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 30
ترک من از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
عاقبتم شد وصال دوست میسر
دیده بختم دگر ز خواب برآمد
عشق ندانم چه حالت است که از وی
ساحت دریا به اضطراب برآمد
لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پیچ و تاب برآمد
این همه شور محبت است که هر دم
بانگ نی و ناله رباب برآمد
می به قدح ریخت از گلوی صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد
تربت منصور چون رسید به دریا
نقش انا الحق ز موج آب برآمد
بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
عاقبتم شد وصال دوست میسر
دیده بختم دگر ز خواب برآمد
عشق ندانم چه حالت است که از وی
ساحت دریا به اضطراب برآمد
لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان
در بر گردون به پیچ و تاب برآمد
این همه شور محبت است که هر دم
بانگ نی و ناله رباب برآمد
می به قدح ریخت از گلوی صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد
تربت منصور چون رسید به دریا
نقش انا الحق ز موج آب برآمد
بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد
شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 32
تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید
عکس رخ دلدار در او خوش ننماید
در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست
بر برگ گلی این همه بلبل نسراید
نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی
از گردش چشمی دل مجنون نرباید
هر کو نکند بندگی پیر خرابات
بر روی دلش جان در معنی نگشاید
ای غمزده تریاق محبت به کف آور
تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید
آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست
کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید
این بار امانت که شده قسمت وحدت
بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
عکس رخ دلدار در او خوش ننماید
در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست
بر برگ گلی این همه بلبل نسراید
نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی
از گردش چشمی دل مجنون نرباید
هر کو نکند بندگی پیر خرابات
بر روی دلش جان در معنی نگشاید
ای غمزده تریاق محبت به کف آور
تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید
آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست
کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید
این بار امانت که شده قسمت وحدت
بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 34
دیوانه کرده است مرا عشق روی یار
از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
جانهای پاک بر سر دار فنا شدند
تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار
ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار
از صدق سر به پای خراباتیان بنه
در کوی فقر دامن دولت به دست آر
البته جلوهگاه جمال خدا شود
آیینه دلی که شود پاک از غبار
وحدت خموش باش که در مکتب جنون
حل گشته است مسئله جبر و اختیار
از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
جانهای پاک بر سر دار فنا شدند
تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار
ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار
از صدق سر به پای خراباتیان بنه
در کوی فقر دامن دولت به دست آر
البته جلوهگاه جمال خدا شود
آیینه دلی که شود پاک از غبار
وحدت خموش باش که در مکتب جنون
حل گشته است مسئله جبر و اختیار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 35
مگر شد سینهام شب وادی طور
که بر دل تابدم از شش جهت نور
گمانم لیلة القدر است امشب
که شد چون روز روشن لیل دیجور
رموز رندی و اسرار مستی
به شیخ شهر گفتن نیست دستور
مگو با مرغ شب از نور خورشید
نیارد سرمه کس بر دیده کور
اگر منعت کند از میپرستی
مکن منعش بود بیچاره معذور
رسد گر بر مشامش نکهت می
بیفتد تا قیامت مست و مخمور
نهد گر بر سر دار فنا پا
انا الحق میسراید همچو منصور
ز میخواران نیارد کس نشانی
بود تا نرگس مست تو مستور
چنان از باده عشق تو مستم
که از ما مست گردد آب انگور
گرفتار کمند زلف جانان
نداند شادی از غم ماتم از سور
به نیروی ریاضت وحدت آخر
نکردی دیو سرکش را تو مقهور
که بر دل تابدم از شش جهت نور
گمانم لیلة القدر است امشب
که شد چون روز روشن لیل دیجور
رموز رندی و اسرار مستی
به شیخ شهر گفتن نیست دستور
مگو با مرغ شب از نور خورشید
نیارد سرمه کس بر دیده کور
اگر منعت کند از میپرستی
مکن منعش بود بیچاره معذور
رسد گر بر مشامش نکهت می
بیفتد تا قیامت مست و مخمور
نهد گر بر سر دار فنا پا
انا الحق میسراید همچو منصور
ز میخواران نیارد کس نشانی
بود تا نرگس مست تو مستور
چنان از باده عشق تو مستم
که از ما مست گردد آب انگور
گرفتار کمند زلف جانان
نداند شادی از غم ماتم از سور
به نیروی ریاضت وحدت آخر
نکردی دیو سرکش را تو مقهور
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 37
زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش
درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس
تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند
هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم
دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو از در دل برانمش
گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم
سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش
مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا
سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش
گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس
تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش
زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند
هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش
چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم
دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش
هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند
در نگشایمش به رو از در دل برانمش
گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم
سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش
مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا
سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 38
آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش
زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش
بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است
رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش
جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه
کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش
به نگاهی که کند دیده دل از دست مده
سفر وادی عشق است و خطرها در پیش
دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب
زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش
از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست
عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش
ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت
خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش
بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است
رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش
جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه
کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش
به نگاهی که کند دیده دل از دست مده
سفر وادی عشق است و خطرها در پیش
دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب
زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش
از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست
عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش
ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت
خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 40
شد بر فراز مسند دل باز شاه عشق
یعنی گرفت کشور جان را سپاه عشق
جز در فضای سینه رندان میپرست
نتوان زدن به ملک جهان بارگاه عشق
شوریدگان عشق برابر نمیکنند
با صد هزار افسر شاهی کلاه عشق
در ملک فقر افسر فخرش به سر نهند
هر تن که خاک شد ز دل و جان به راه عشق
ای شیخ روی زرد و لب خشک و چشم تر
در شرع ما به حقیقت بود گواه عشق
خودخواهی از خیال برون کن که در جهان
از خود گذشتگیست همی رسم و راه عشق
هرگز نیابد ایمنی از حادثات دهر
وحدت، مگر دمی که بود در پناه عشق
یعنی گرفت کشور جان را سپاه عشق
جز در فضای سینه رندان میپرست
نتوان زدن به ملک جهان بارگاه عشق
شوریدگان عشق برابر نمیکنند
با صد هزار افسر شاهی کلاه عشق
در ملک فقر افسر فخرش به سر نهند
هر تن که خاک شد ز دل و جان به راه عشق
ای شیخ روی زرد و لب خشک و چشم تر
در شرع ما به حقیقت بود گواه عشق
خودخواهی از خیال برون کن که در جهان
از خود گذشتگیست همی رسم و راه عشق
هرگز نیابد ایمنی از حادثات دهر
وحدت، مگر دمی که بود در پناه عشق
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 43
تا چند سرگران ز مدار جهان شوم
تا چند از مدار جهان سرگران شوم
در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست
آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم
زندان تن گذارم و این خاکدان دون
در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم
از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت
یک چند نیز همنفس قدسیان شوم
با طایران گلشن قرب جلال دوست
این دامگه گذارم و همآشیان شوم
سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه
تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم
آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش
وز چاکران حلقه پیر مغان شوم
شاید بدین سبب کندم بخت یاوری
در بزم دوست محرم راز نهان شوم
وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن
با گوهر سخن به رهش درفشان شوم
تا چند از مدار جهان سرگران شوم
در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست
آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم
زندان تن گذارم و این خاکدان دون
در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم
از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت
یک چند نیز همنفس قدسیان شوم
با طایران گلشن قرب جلال دوست
این دامگه گذارم و همآشیان شوم
سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه
تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم
آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش
وز چاکران حلقه پیر مغان شوم
شاید بدین سبب کندم بخت یاوری
در بزم دوست محرم راز نهان شوم
وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن
با گوهر سخن به رهش درفشان شوم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 44
ما سالها مجاور میخانه بودهایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سودهایم
با رخش صبر وادی لا را سپردهایم
اندر فضای منزل الّا غنودهایم
پا از گلیم کثرت دنیا کشیدهایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نمودهایم
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدودهایم
زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سرودهایم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیدهایم از تن و بر جان فزودهایم
نادیدههای چند ز دلدار دیدهایم
نشنیدههای چند ز جانان شنودهایم
تا رخت جان به سایه سروی کشیدهایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشودهایم
گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربودهایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سودهایم
با رخش صبر وادی لا را سپردهایم
اندر فضای منزل الّا غنودهایم
پا از گلیم کثرت دنیا کشیدهایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نمودهایم
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدودهایم
زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سرودهایم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیدهایم از تن و بر جان فزودهایم
نادیدههای چند ز دلدار دیدهایم
نشنیدههای چند ز جانان شنودهایم
تا رخت جان به سایه سروی کشیدهایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشودهایم
گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربودهایم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 52
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 57
صحبت دوستان روحانی
خوشتر از حشمت سلیمانی
جان جانها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخنسنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گلافشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
میسرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
خوشتر از حشمت سلیمانی
جان جانها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخنسنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گلافشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
میسرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 59
به من فرمود پیر راه بینی
مسیح آسا دمی خلوت گزینی
که از جهل چهل سالت رهاند
اگر با دل نشینی اربعینی
نباشد ای پسر صاحبدلان را
به جز دل در دل شبها قرینی
شبان وادی دل صد هزارش
ید بیضا بود در آستینی
سلیمان حشمتان ملک عرفان
کجا باشند محتاج نگینی
بنازم ملک درویشی که آنجا
بود قارون گدای خوشهچینی
مگو این کافر است و آن مسلمان
که در وحدت نباشد کفر و دینی
عجب نبود اگر با دشمن و دوست
نباشد عاشقان را مهر و کینی
خدا را سر حکمت را مگویید
مگر با چون فلاطون خم نشینی
نروید لاله از هر کوهساری
نخیزد سبزه از هر سرزمینی
برو وحدت اگر ز اهل نیازی
بکش پیوسته ناز نازنینی
مسیح آسا دمی خلوت گزینی
که از جهل چهل سالت رهاند
اگر با دل نشینی اربعینی
نباشد ای پسر صاحبدلان را
به جز دل در دل شبها قرینی
شبان وادی دل صد هزارش
ید بیضا بود در آستینی
سلیمان حشمتان ملک عرفان
کجا باشند محتاج نگینی
بنازم ملک درویشی که آنجا
بود قارون گدای خوشهچینی
مگو این کافر است و آن مسلمان
که در وحدت نباشد کفر و دینی
عجب نبود اگر با دشمن و دوست
نباشد عاشقان را مهر و کینی
خدا را سر حکمت را مگویید
مگر با چون فلاطون خم نشینی
نروید لاله از هر کوهساری
نخیزد سبزه از هر سرزمینی
برو وحدت اگر ز اهل نیازی
بکش پیوسته ناز نازنینی
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
من درویشم
من درویشم - دئیه, کؤکسون گررسن
حقی ذکر ائتمهٔه دیلین وارمیدیر
کندینی گؤرسنه ائلده آپارسان!
حالین حال ائتمهٔه حالین وارمیدیر
بیر گون بالیق کیمی آبا سارارلار
مورشیددن, رهبردن خبر سورارلار
توستو یاخیب گوشه-گوشه آراپلاپ
من آرییام, دئرسن, بالین وارمیدیر؟
دردلی اولمایانلار, درده یانارمی؟
صادق درویش ایقراریندان دؤنپمی؟
هر بیر اوچان, گول دالینا قونارمی؟
من بولبولم دئرسن, گولون وارمیدیر؟
شاه خطای, سنین دردین دئشیلمز
دردی اولمایانلار درده توش اولماز
مورشیدسیز, رهبرسیز یوللار آچیلماز
مورشید اتهٔینده الین وارمیدیر؟
حقی ذکر ائتمهٔه دیلین وارمیدیر
کندینی گؤرسنه ائلده آپارسان!
حالین حال ائتمهٔه حالین وارمیدیر
بیر گون بالیق کیمی آبا سارارلار
مورشیددن, رهبردن خبر سورارلار
توستو یاخیب گوشه-گوشه آراپلاپ
من آرییام, دئرسن, بالین وارمیدیر؟
دردلی اولمایانلار, درده یانارمی؟
صادق درویش ایقراریندان دؤنپمی؟
هر بیر اوچان, گول دالینا قونارمی؟
من بولبولم دئرسن, گولون وارمیدیر؟
شاه خطای, سنین دردین دئشیلمز
دردی اولمایانلار درده توش اولماز
مورشیدسیز, رهبرسیز یوللار آچیلماز
مورشید اتهٔینده الین وارمیدیر؟
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱
یقین دانم درین عالم که لا معبود الا ھُو
ولا موجود فی الکونین لا مقصود الا ھُو
چو تیغ لا بدست آری بیا تنها چه غم داری
مجو از غیر حق یاری که لا فتاح الا ھُو
بلا لا لا همه لا کن بگو الله والله جو
نظر خود سوی وحدت کن که لا مطلوب الا هُو
هُو الاول هُوالآخر ظهور آمد تجلی او
بذات خود هویدا حق که لا فی الکون الا هُو
الا ای یار شو فانی مگر ثالث مگو ثانی
هوالواحد هوالمقصود لا موجود الا هُو
ھُوالھُو ھُو، ھُوالحق ھُو، ندانم غیر الا ھُو
ھُوالھُو ھُو، ھُوالحق ھُو، نخوانم غیر اِلا ھُو
یکی گویم، یکی جویم، یکی در دل چو گل رویم
همون یک را بیک پویم، نه پویم غیر الا ھُو
بگرد عالم چو گردیدم ، ھُو الحق ھُو پسندیدم
یکی خواندم، یکی دیدم، ندیدم غیر الا ھُو
منم غم خوار خود هستم ، بجز یاھُو نه دَر دَستم
دِل و جان را به ھُو بستم، نه بستم غیر اِلا ھُو
ولا موجود فی الکونین لا مقصود الا ھُو
چو تیغ لا بدست آری بیا تنها چه غم داری
مجو از غیر حق یاری که لا فتاح الا ھُو
بلا لا لا همه لا کن بگو الله والله جو
نظر خود سوی وحدت کن که لا مطلوب الا هُو
هُو الاول هُوالآخر ظهور آمد تجلی او
بذات خود هویدا حق که لا فی الکون الا هُو
الا ای یار شو فانی مگر ثالث مگو ثانی
هوالواحد هوالمقصود لا موجود الا هُو
ھُوالھُو ھُو، ھُوالحق ھُو، ندانم غیر الا ھُو
ھُوالھُو ھُو، ھُوالحق ھُو، نخوانم غیر اِلا ھُو
یکی گویم، یکی جویم، یکی در دل چو گل رویم
همون یک را بیک پویم، نه پویم غیر الا ھُو
بگرد عالم چو گردیدم ، ھُو الحق ھُو پسندیدم
یکی خواندم، یکی دیدم، ندیدم غیر الا ھُو
منم غم خوار خود هستم ، بجز یاھُو نه دَر دَستم
دِل و جان را به ھُو بستم، نه بستم غیر اِلا ھُو
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴
ببازی عشق میبازم ، سر بازار سر بازم
ره مردان صفا سازم ، سر بازار سر بازم
به میدان اسپ تازم ، توئی واقف نه از رازم
چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم
زجام عشق می خودرم ، ز هستی خویش خود مردم
سعادت گوی خود بردم، سر بازار سر بازم
بمستی از چنان مستم، ز عالم دست خود شستم
ز شوق جان چنان مستم، سر بازار سر بازم
منم یاری چنان مستم، ز این و آن همه رستم
کمر خود را چنان بستم، سر بازار سر بازم
ره مردان صفا سازم ، سر بازار سر بازم
به میدان اسپ تازم ، توئی واقف نه از رازم
چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم
زجام عشق می خودرم ، ز هستی خویش خود مردم
سعادت گوی خود بردم، سر بازار سر بازم
بمستی از چنان مستم، ز عالم دست خود شستم
ز شوق جان چنان مستم، سر بازار سر بازم
منم یاری چنان مستم، ز این و آن همه رستم
کمر خود را چنان بستم، سر بازار سر بازم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵
الا ای یار فرزانه بیا با ما بمیخانه
چون مردان باش مستانه بکن باجام پیمانه
گرو باید مصلی را بدست آور قدح می را
مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه
چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمی ارزی
همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
لباس فقر می پوشی، شرابی چون نمی نوشی
چرا در مکر میکوشی، کنی چون قصه افسانه
ز افسان و فسون باید که خودها را رها آید
درین راهی کُجا آید، بجز مرادنه مستانه
چون مستان شو چه مستوری کجا جز باده مخموری
بکش یک جام در پیری، قدم خود نه بمیخانه
بیا تنها درین وادی، هوالواحد، هوالهادی
رسد هردم تُرا شادی ، تو شو خود یار مردانه
سُخن از لا چه میگوئی، تو هُو باهُو نمی جوئی
چرا باغیر میپوئی، هوالهو گو چو مستانه
چون مستان نوش این می را، فناکن ماومن خود را
بجو ای یار باهُو را، صلا زد پیر میخانه
چون مردان باش مستانه بکن باجام پیمانه
گرو باید مصلی را بدست آور قدح می را
مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه
چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمی ارزی
همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
لباس فقر می پوشی، شرابی چون نمی نوشی
چرا در مکر میکوشی، کنی چون قصه افسانه
ز افسان و فسون باید که خودها را رها آید
درین راهی کُجا آید، بجز مرادنه مستانه
چون مستان شو چه مستوری کجا جز باده مخموری
بکش یک جام در پیری، قدم خود نه بمیخانه
بیا تنها درین وادی، هوالواحد، هوالهادی
رسد هردم تُرا شادی ، تو شو خود یار مردانه
سُخن از لا چه میگوئی، تو هُو باهُو نمی جوئی
چرا باغیر میپوئی، هوالهو گو چو مستانه
چون مستان نوش این می را، فناکن ماومن خود را
بجو ای یار باهُو را، صلا زد پیر میخانه
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۶
آمد خیالی در دلم ، این خرقه را برهم زنم
تسبیح را ویران کنم، سجاده را برهم زنم
چوب عصا برهم زنم، دلق صفاء پاره کنم
فارغ ز خود بینی شوم این خانه را برهم زنم
من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم
از بهر این خون را خورم، کین نفس را گردن زنم
جامی ز خمخانه برم، آن را یقین من میخورم
فارغ ز دنیا دین شوم، آتش باین عالم زنم
با دوست خود مفتون شوم ، امروز چون مجنون شوم
تنها بهامون میروم، با بیخودی دم همزنم
چون خود نمائی در منم، طاقت نیارد این دلم
بیمار جان باتن شدم، با کوس رحلت همزنم
بایار بایاری شدم، پی دوست دلداری روم
زینجا زتن تنخها روم، هاهوی غوغا همزنم
تسبیح را ویران کنم، سجاده را برهم زنم
چوب عصا برهم زنم، دلق صفاء پاره کنم
فارغ ز خود بینی شوم این خانه را برهم زنم
من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم
از بهر این خون را خورم، کین نفس را گردن زنم
جامی ز خمخانه برم، آن را یقین من میخورم
فارغ ز دنیا دین شوم، آتش باین عالم زنم
با دوست خود مفتون شوم ، امروز چون مجنون شوم
تنها بهامون میروم، با بیخودی دم همزنم
چون خود نمائی در منم، طاقت نیارد این دلم
بیمار جان باتن شدم، با کوس رحلت همزنم
بایار بایاری شدم، پی دوست دلداری روم
زینجا زتن تنخها روم، هاهوی غوغا همزنم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۰
از ذات حق تعالی اعلام بی نوا را
گر عاشق تو مائی ، کن ترک ماسوی را
ماذات ذوالجلالیم و از کبریا کمالیم
ما شاه با عطائیم از ما بجو تو مارا
من ذات بی نشانم ، فارغ ز این و آنم
کس را غمی ندارم، غمخوار باش مارا
من با تو مهربانم، بس شوق با تو دارم
ذوق دگر ندارم، جز قرب تو گدا را
گر شوق وصل داری ، باما بکن تو زاری
جز ما مجو تو یاری ، خود یار باش مارا
گر عاشق تو مائی ، کن ترک ماسوی را
ماذات ذوالجلالیم و از کبریا کمالیم
ما شاه با عطائیم از ما بجو تو مارا
من ذات بی نشانم ، فارغ ز این و آنم
کس را غمی ندارم، غمخوار باش مارا
من با تو مهربانم، بس شوق با تو دارم
ذوق دگر ندارم، جز قرب تو گدا را
گر شوق وصل داری ، باما بکن تو زاری
جز ما مجو تو یاری ، خود یار باش مارا