عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
شرم
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
امام خمینی : غزلیات
راز بگشا
مرغ دل پر میزند تا زین قفس بیرون شود
جان بهجان آمد، توانش تا دمی مجنون شود
کس نداند حال این پروانه دلسوخته
در برِ شمعِ وجود دوست، آخر چون شود؟
رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار
باز مانده در خم این کوچه، دل پر خون شود
راز بگشا، پرده بردار از رخ زیبای خویش
کز غم دیدار رویت، دیده چون جیحون شود
ساقی از لب تشنگانِ بازمانده یاد کن
ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود
گر ببارد ابر رحمت باده روزی جای آب
دشتها سرمست گردد، چهره ها گلگون شود
جان بهجان آمد، توانش تا دمی مجنون شود
کس نداند حال این پروانه دلسوخته
در برِ شمعِ وجود دوست، آخر چون شود؟
رهروان بستند بار و بر شدند از این دیار
باز مانده در خم این کوچه، دل پر خون شود
راز بگشا، پرده بردار از رخ زیبای خویش
کز غم دیدار رویت، دیده چون جیحون شود
ساقی از لب تشنگانِ بازمانده یاد کن
ساغرت لبریز گردد، مستیت افزون شود
گر ببارد ابر رحمت باده روزی جای آب
دشتها سرمست گردد، چهره ها گلگون شود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۹
گر آسمان دو سه روزی بمدعا گردد
بود که گوشه چشمی بسوی ما گردد
نشستهام برهت روز و شب بامیدی
که خاک راه توام بلکه توتیا گردد
اگر تو زهر چشانی مرا بود تریاق
وگر تو درد رسانی مرا دوا گردد
ز غنچه لبش ار عقده دلم نگشاد
کیم نسیم بهاری گره گشاه گردد
همین نه بلبل دستانسرایت اسرار است
که بر سراغ تو در هر چمن صبا گردد
بود که گوشه چشمی بسوی ما گردد
نشستهام برهت روز و شب بامیدی
که خاک راه توام بلکه توتیا گردد
اگر تو زهر چشانی مرا بود تریاق
وگر تو درد رسانی مرا دوا گردد
ز غنچه لبش ار عقده دلم نگشاد
کیم نسیم بهاری گره گشاه گردد
همین نه بلبل دستانسرایت اسرار است
که بر سراغ تو در هر چمن صبا گردد
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
پرنده و طناب ...
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید ؟
گفتند : همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : یک پرنده ی آزاد
من پنجره را با اشتیاق باز کردم ...
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید ؟
گفتند : همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم ...
*
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : یک پرنده ی آزاد
من پنجره را با اشتیاق باز کردم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در خیابان ...
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
روا مَدار ...
غروب ِ فصلی
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ...
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه ،
جوانه های بلند
که رنگِ اناری ِمیله ،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانه ی خود را
در اوج انزجار انکار می کنند ...
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ...
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه ،
جوانه های بلند
که رنگِ اناری ِمیله ،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانه ی خود را
در اوج انزجار انکار می کنند ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خفته در باران ...
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
افزوده ای بر جنگلی ها
گویی درخت های "سیاهکل" ،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۱
به همه ی گمنامان جنگل
*
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پراکَند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت ...
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
*
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق ،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با "راش" های جوان :
"این نیز بگذرد ..."
جنگل !
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز ،
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ ِ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
*
جنگل !
پاک ترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجه های دَرنده ...
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان ،
جنگل پنهان
صف های صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت ...
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو ، زیباست
جنگل !
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب ...
*
سردار !
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان "کُما"
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمه ی گرم
اجتماع ِ نَفَس ها
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان ِ "کُما"
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم ...
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل !
خفته ،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست ، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام می شود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر ِ سپیدار ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : "پَلت" افتاد
بنشست در خون ِ سبز ، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان !
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "ضیابر"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل !
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز ِمزارع متروک :
باران
باران ...
*
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خُفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود ...
*
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی عطر رفاقت می پراکَند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت ...
*
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای درهم اَنبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
*
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق ،
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی برسینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با "راش" های جوان :
"این نیز بگذرد ..."
جنگل !
گسترده در مِه و باران
ای رفیق سبز ،
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان ِ تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ ِ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
*
جنگل !
پاک ترین رَدای طبیعت
حافظ ِ عریانی ِ زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای ِ تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تَنَد بر پنجه های دَرنده ...
*
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی ِ خزان ،
جنگل پنهان
صف های صافِ درختِ خیابان
و خط ِ سِیر شغالان ِ پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان ِ فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت ...
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو ، زیباست
جنگل !
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ سوخته
حرفی ست تازه و نایاب ...
*
سردار !
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان "کُما"
اینک کُمای ِ تو تنهاست
کُمای همهمه ی گرم
اجتماع ِ نَفَس ها
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان ِ "کُما"
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم ...
*
ای سوگوار ِ جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل !
خفته ،
خفته سر به گریبان بدون تکلّم
مرد ِ تبر به دست ، این قاتل رفاقتِ جنگل
اعدام می شود
با آن طنابِ طنین ِ هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر ِ سپیدار ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : "پَلت" افتاد
بنشست در خون ِ سبز ، افق ِ شب
ای ایستاده پریشان !
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی ِ برادری ِ تو ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زُلفت
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "ضیابر"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلبِ تو ویران شد
جنگل !
ای کتابِ سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز ِمزارع متروک :
باران
باران ...
*
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خُفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۲
۱
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ...
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
لاله های شهر من ...
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ...
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
شعری برای زخم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
قبل از اعدام ...
خون ِ ما
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۰
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۲۰
ایرج میرزا : قصیده ها
در طلبِ اسب از نظام السلطنه
چشمم سپید شد به رَهِ انتظارِ اسب
پیدا نشد ز جانب سوران سوارِ اسب
آری شدید تر بود از موت بی گُمان
چون انتظار های دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
من کرده ام پیاده به سوران شکارِ اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
تا جان و دل کنم به تشکّر نثارِ اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
گیرم ز دستِ رایض و بوسَم فَسارِ اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
بوسم رکاب وار یمین و یسارِ اسب
من بی قرار اسب و دوچشمم بود به راه
باشد به جای خویش کماکان قرارِ اسب
رنجِ پیادگی و لبِ خشک و راهِ ذُشک
یارِ منند و سایۀ اصطبل یارِ اسب
با پای لنگ می روم امروز سویِ کنک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسانِ فاخته کو کو کنم همی
در انتظارِ طلعتِ طاووس وارِ اسب
تا کی بُوَد روا که دلِ مستمندِ من
چون رانِ اسب خواجه شود داغدارِ اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
روزی که من ز ضعف نیایم به کارِ اسب
ترسم پیاده طیِ طریقِ اجل کنم
با خود بَرَم به مدفنِ خود بادگارِ اسب
ای یار با وفا من ای هادیِ مُضِل
قبرِ مرا تو حفر بِکُن در جَوارِ اسب
گر هر دو یکدیگر را نادیده بگذریم
همسایه کن مزار مرا با مزارِ اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
کردست خواجه رحم به حالِ فَگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
چون روزگار بنده شود روزگارِ اسب
این ها تمام طبیعت محض است ور نه زود
سازد وفا به وعده خداوندگارِ اسب
فرمانورای شرق که فرقِ عدویِ او
ساید چو شیشه زیر سُمِ استوارِ اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
تنها کنون نگشته ام امّیدوارِ اسب
در پیش خواجه بخششِ یک اسب هیچ نیست
بخشیده است خواجه مکرّر قطارِ اسب
دارم امیدِ آن که هم امروز خویش را
بینم به فّرِ دولتِ او در کنارِ اسب
اسبی که راد والیِ مشرق به من دهد
اندر شمارِ پیل بود نی شمارِ اسب
دارم من از سواریِ آن افتخارها
هر چند از سوار بود افتخارِ اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
بالا گرفته است عجب کار و بارِ اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف
آنان که چون منند به دل دوستدارِ اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود
نَشگِفت اگر بلند شود اشتهارِ اسب
امّیدوارم اسب قشنگی عطا کند
حالا که رفته همّت من زیر بارِ اسب
منّت خدای را که اصطبلش اسبِ خوب
چندان بُوَد که کس نتواند شُمارِ اسب
میر اجلّ تقی خان آن نُخبۀ جهان
داند خصال اسب و شناسد تبارِ اسب
در انتخابِ اسب بود رأیِ او مُطاع
با اوست اختیارِ من و اختیارِ اسب
اسبِ موقّری بپسندد برای من
باشد ز حُسنِ اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکّر کند ز خویش
با زین و برگِ ساختۀ زرنگارِ اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود
بادا نظام السلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیفِ اسب چنین چامه کس نگفت
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
پیدا نشد ز جانب سوران سوارِ اسب
آری شدید تر بود از موت بی گُمان
چون انتظار های دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
من کرده ام پیاده به سوران شکارِ اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
تا جان و دل کنم به تشکّر نثارِ اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
گیرم ز دستِ رایض و بوسَم فَسارِ اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
بوسم رکاب وار یمین و یسارِ اسب
من بی قرار اسب و دوچشمم بود به راه
باشد به جای خویش کماکان قرارِ اسب
رنجِ پیادگی و لبِ خشک و راهِ ذُشک
یارِ منند و سایۀ اصطبل یارِ اسب
با پای لنگ می روم امروز سویِ کنک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسانِ فاخته کو کو کنم همی
در انتظارِ طلعتِ طاووس وارِ اسب
تا کی بُوَد روا که دلِ مستمندِ من
چون رانِ اسب خواجه شود داغدارِ اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
روزی که من ز ضعف نیایم به کارِ اسب
ترسم پیاده طیِ طریقِ اجل کنم
با خود بَرَم به مدفنِ خود بادگارِ اسب
ای یار با وفا من ای هادیِ مُضِل
قبرِ مرا تو حفر بِکُن در جَوارِ اسب
گر هر دو یکدیگر را نادیده بگذریم
همسایه کن مزار مرا با مزارِ اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
کردست خواجه رحم به حالِ فَگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
چون روزگار بنده شود روزگارِ اسب
این ها تمام طبیعت محض است ور نه زود
سازد وفا به وعده خداوندگارِ اسب
فرمانورای شرق که فرقِ عدویِ او
ساید چو شیشه زیر سُمِ استوارِ اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
تنها کنون نگشته ام امّیدوارِ اسب
در پیش خواجه بخششِ یک اسب هیچ نیست
بخشیده است خواجه مکرّر قطارِ اسب
دارم امیدِ آن که هم امروز خویش را
بینم به فّرِ دولتِ او در کنارِ اسب
اسبی که راد والیِ مشرق به من دهد
اندر شمارِ پیل بود نی شمارِ اسب
دارم من از سواریِ آن افتخارها
هر چند از سوار بود افتخارِ اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
بالا گرفته است عجب کار و بارِ اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف
آنان که چون منند به دل دوستدارِ اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود
نَشگِفت اگر بلند شود اشتهارِ اسب
امّیدوارم اسب قشنگی عطا کند
حالا که رفته همّت من زیر بارِ اسب
منّت خدای را که اصطبلش اسبِ خوب
چندان بُوَد که کس نتواند شُمارِ اسب
میر اجلّ تقی خان آن نُخبۀ جهان
داند خصال اسب و شناسد تبارِ اسب
در انتخابِ اسب بود رأیِ او مُطاع
با اوست اختیارِ من و اختیارِ اسب
اسبِ موقّری بپسندد برای من
باشد ز حُسنِ اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکّر کند ز خویش
با زین و برگِ ساختۀ زرنگارِ اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود
بادا نظام السلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیفِ اسب چنین چامه کس نگفت
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
ایرج میرزا : قطعه ها
به سر کلنل محمد تقی خان پسیان
ایرج میرزا : قطعه ها
شمارۀ ۷۰