عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۸ - رفتن فرامرز به جزیره کهیلا و پذیره شدن شاه کهیلا،فرامرز را
به آب اندر افکند کشتی برفت
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۱ - پاسخ نامه فرطور توش به فرامرز رستم
دگر روز چون شید زد بر درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
زاندیشه،دل دور وازغم،بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم،پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
زافسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کردیاد
که باشد ازو سر به سر عدل وداد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازوهم بدو جست باید پناه
زخورشید واز ذره تا پیل ومور
زخاک سیه تابه کیوان وهور
به یکتایی،او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است ونام نژاد
گرانمایه گرد با فر وداد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
زدست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد ورای
چو فردوس در گاه،شادی نمای
به سان بهشتی بدآراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل،شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان ومهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار وشیراوژن« و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه،ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سرمایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
زگفتار شیرینش رامش بریم
زپیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
زگفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر ووفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
زهرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی کمان
زلعل و ز پیروزه و سیم و زر
زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
زشمشیر واز جوشن و درع وخود
زبرگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز
سیه گوش واز باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد واسب وکمر
زهرگونه دینار و زر وگهر
گسی کردشان باد آن شادمان
برفتند پرآفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطور توش
سپهدار با دانش و رای وهوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادو گری وبه نیرنگ وپوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر
پراز جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای وداد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
ازآن پس سیه دیو،نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
زاندیشه،دل دور وازغم،بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم،پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
زافسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کردیاد
که باشد ازو سر به سر عدل وداد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازوهم بدو جست باید پناه
زخورشید واز ذره تا پیل ومور
زخاک سیه تابه کیوان وهور
به یکتایی،او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است ونام نژاد
گرانمایه گرد با فر وداد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
زدست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد ورای
چو فردوس در گاه،شادی نمای
به سان بهشتی بدآراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل،شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان ومهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار وشیراوژن« و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه،ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سرمایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
زگفتار شیرینش رامش بریم
زپیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
زگفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر ووفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
زهرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی کمان
زلعل و ز پیروزه و سیم و زر
زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
زشمشیر واز جوشن و درع وخود
زبرگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز
سیه گوش واز باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد واسب وکمر
زهرگونه دینار و زر وگهر
گسی کردشان باد آن شادمان
برفتند پرآفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطور توش
سپهدار با دانش و رای وهوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادو گری وبه نیرنگ وپوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر
پراز جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای وداد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
ازآن پس سیه دیو،نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۲ - آماده شدن آتبین برای جنگ با کوش
همان گه بفرمود تا زآن گروه
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۰ - وصف شهر بسیلا
به پنجم به شهر بسیلا رسید
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۲ - پرورش اسب در سرزمین طیهور
بدانست طیهور کآن شیر دل
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۳ - رسیدن شاه آتبین به معشوق
چو روز آمد از ماه اردیبهشت
جهان شد ز لاله بسان بهشت
بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب
شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ
بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم
سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده
گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای
بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون
دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار
نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران
سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت
به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان
ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک
دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی
دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت
چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت
فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد
چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر
به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست
دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد
سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش
ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین
ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد
چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر
نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران
وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند
در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند
ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت
ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای
زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران
از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت
گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار
از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود
همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه
ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب
زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند
گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی
ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر
نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین
به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر
بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند
سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد
یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت
به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان
همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن
ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش
زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها
ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش
کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت
چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر
یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار
همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد
به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
جهان شد ز لاله بسان بهشت
بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب
شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ
بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم
سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده
گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای
بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون
دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار
نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران
سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت
به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان
ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک
دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی
دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت
چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت
فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد
چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر
به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست
دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد
سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش
ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین
ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد
چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر
نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران
وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند
در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند
ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت
ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای
زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران
از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت
گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار
از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود
همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه
ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب
زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند
گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی
ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر
نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین
به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر
بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند
سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد
یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت
به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان
همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن
ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش
زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها
ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش
کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت
چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر
یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار
همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد
به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن آتبین به خشکی
همی راند تا کوه شد بر دو شاخ
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۲ - گشادن کوه طارق
به دریا گذر کرد بار دگر
بگردید کشور همه سربسر
کسی کاو ز فرمانش گردن کشید
زمانه به خون برش دامن کشید
همان کوه طارق که نگشاد کس
گشاد او به مردان با دسترس
جهاندیده گوید که آن هفت کوه
ز دیدار او دیده گردد ستوه
نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر
ز بر رفتنش کُنْد چنگال ببر
گشاده میان و به پیوسته سر
چنین آفریده ستشان دادگر
برآن هر یکی آبهای روان
درختان و نیلوفر و ارغوان
چنان جای بگذاشت و اندر گذشت
بیابان و دریا بریدند و دشت
بگردید کشور همه سربسر
کسی کاو ز فرمانش گردن کشید
زمانه به خون برش دامن کشید
همان کوه طارق که نگشاد کس
گشاد او به مردان با دسترس
جهاندیده گوید که آن هفت کوه
ز دیدار او دیده گردد ستوه
نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر
ز بر رفتنش کُنْد چنگال ببر
گشاده میان و به پیوسته سر
چنین آفریده ستشان دادگر
برآن هر یکی آبهای روان
درختان و نیلوفر و ارغوان
چنان جای بگذاشت و اندر گذشت
بیابان و دریا بریدند و دشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۶ - کوش در اندلس
چو در باختر پنج سال دگر
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۱ - یافتن دو کان زر
دو کانِ گزیده به چنگ آمدش
که زرّ گرامی چو سنگ آمدش
یکی کان ازآن سوی شهر سوان
به دو هفته در زیر ریگ روان
کشیده به عیذاب و مرز حبش
چنان گوهر پاک خورشیدفش
به راهی که گر تیر برداشتی
چنان راه بیراه بگذاشتی
نه آباد جایی و نه چاهی بر آب
همه ریگ جوشیده از آفتاب
به نزد سَکِمّاسَه کان دگر
که زرّی ندیدی از آن پاکتر
چو از روبله بگذری هفت روز
پدید آمد آن کان گیتی فروز
چنین تا به مرز سیاهان زفت
زبانه کشیده ست زرّ، ای شگفت
نپرّد در آن راه پرّان عقاب
ز بی آبی و تابش آفتاب
همه گنجها زیر رنج اندر است
همه شادکامی به گنج اندر است
یکی خاربن در همه مرز و بوم
نیابی ز ریگ روان و سموم
به گاه بهاران و گاه خزان
همی گنجها را ببالید از آن
چو خودکامه از باختر بازگشت
سراسر جهان زو پُر آواز گشت
که زرّ گرامی چو سنگ آمدش
یکی کان ازآن سوی شهر سوان
به دو هفته در زیر ریگ روان
کشیده به عیذاب و مرز حبش
چنان گوهر پاک خورشیدفش
به راهی که گر تیر برداشتی
چنان راه بیراه بگذاشتی
نه آباد جایی و نه چاهی بر آب
همه ریگ جوشیده از آفتاب
به نزد سَکِمّاسَه کان دگر
که زرّی ندیدی از آن پاکتر
چو از روبله بگذری هفت روز
پدید آمد آن کان گیتی فروز
چنین تا به مرز سیاهان زفت
زبانه کشیده ست زرّ، ای شگفت
نپرّد در آن راه پرّان عقاب
ز بی آبی و تابش آفتاب
همه گنجها زیر رنج اندر است
همه شادکامی به گنج اندر است
یکی خاربن در همه مرز و بوم
نیابی ز ریگ روان و سموم
به گاه بهاران و گاه خزان
همی گنجها را ببالید از آن
چو خودکامه از باختر بازگشت
سراسر جهان زو پُر آواز گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۵ - چهار طاقی نزدیک شهر ارم
یکی چار طاقی بنزدیک شهر
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا کجا رفتار دلجوی تو را دیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در خم هر حلقهٔ زلفش رهین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او
آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
عرش باشد حلقهٔ مهری به انگشت صفات
آسمان فیروزه و نقش نگین است آفتاب
گه پریشان می کند گه غنچه می سازد چو زلف
با سیه بختان سعیدا این چنین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او
آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
عرش باشد حلقهٔ مهری به انگشت صفات
آسمان فیروزه و نقش نگین است آفتاب
گه پریشان می کند گه غنچه می سازد چو زلف
با سیه بختان سعیدا این چنین است آفتاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف
پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن
در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت
از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار
کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
باده نوشی و غزلخوانی دیوانه بجاست
خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است
تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
آسمان در حرکت از اثر یک جام است
دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور
هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشیمن شد خاک
جغد پر ریخته را گوشهٔ ویرانه بجاست
یار آن است که با غیر نگیرد آرام
تکیهٔ شمع به بال و پر پروانه بجاست
شیشهٔ توبه ز یک قطرهٔ می آب شود
عهد ها می شکند تا می و میخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سیر گل از یاد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضای سعیدا هدف این معنی است
سنگ طفلان نه همین بر سر دیوانه بجاست
خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است
تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
آسمان در حرکت از اثر یک جام است
دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور
هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشیمن شد خاک
جغد پر ریخته را گوشهٔ ویرانه بجاست
یار آن است که با غیر نگیرد آرام
تکیهٔ شمع به بال و پر پروانه بجاست
شیشهٔ توبه ز یک قطرهٔ می آب شود
عهد ها می شکند تا می و میخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سیر گل از یاد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضای سعیدا هدف این معنی است
سنگ طفلان نه همین بر سر دیوانه بجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر شیوهای که هست در اینجا، به جا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
نه همین خندهٔ گل از پی نشو است و نماست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
ای بسا گریه که چون شمع ز باد است و هواست
سرکنم خم به طمع این چه حکایت باشد
دست بالا نکنم گر همه هنگام دعاست
دلنشین شد بد و نیک و ادب و بی ادبی
تا ز پیش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشید نبالید ولیکن مه کاست
پرسش حشر به قانون شریعت باشد
که همین سلسله تا روز قیامت برپاست
بی جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان می شنوم وعدهٔ رؤیت فرداست
گر سخن از قد رعنای تو آید به میان
روز محشر ز همه حرف سعیدا بالاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شادی هر دو جهان از دل غمگین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است
صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی
معنیش نقش خیال دل سنگین من است
دو جهان یک قدح آب نماید به نظر
جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
نه همین اهل جهان مدح و ثناخوان منند
که ملک با فلکش در پی تحسین من است
گریه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و کیش من و آیین من است
کوه شد ریگ روان تا به کنارم آمد
بحر سیماب، نم موجهٔ تسکین من است
خاطری کز دو جهان کام امیدش نبود
نیست گر هست سعیدا دل مسکین من است