عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
موجها برده دل ز باغ در آب
لاله ها شسته روی داغ در آب
چه صنمخانه ای است عالم عکس
خوش نماید گل چراغ در آب
بی سبب دل نمی کند ز سحاب
قطره دارد گهر سراغ در آب
خط مشکین و عارض گلرنگ
سایه افکنده بال زاغ در آب
در چمن باده ریخت اشک اسیر
موج گل تر کند دماغ در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
چه خوش افتاده عکس ماه در آب
چیده آیینه دستگاه در آب
سر خط سینه صافیی دارد
مشق دل می کند نگاه در آب
همه در بحر اضطراب دلند
کس چه داند گل از گیاه در آب
در لباس است اعتبار همه
هست یکسان گدا و شاه در آب
داده ام دل به دست گریه اسیر
شسته ام نامه سیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب
بساط آینه وا می کند نگاه در آب
فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد
حباب می شکند گوشه کلاه در آب
جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج
به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب
ندید روی زمین جای یک دم آسایش
حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
حباب ما نتواند کشیده آه در آب
نداد دردسر ناخدا غبار اسیر
گذر کند ز پل موج این گیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عکس مهتاب کشیده است پریخانه در آب
شده از موج عیان محشر دیوانه در آب
گر خیال تو چراغ دل گوهر گردد
خیزد از موج شرار پر پروانه در آب
خانه پرداخته مجنون غم سیلابش نیست
کشتی اوست سبکباری ویرانه در آب
گردد از سبزه و خاشاک همان بر لب جو
رو بشویند اگر جاهل و فرزانه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
محبت خوش جناغی بسته وحشت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
می پرستی می دهد یادم نوای عندلیب
غلغل میناست در گوشم صدای عندلیب
عشق با معشوق یاران مصاحب کافری است
آشنای گل نگردد آشنای عندلیب
یاد او در خاطرم گل سینه گلزار وفا
بیقراریهای دل پروازهای عندلیب
تا نیاید در چمن گل بر رخ مل بشکفد
بزم دارد باغ از شوق رسای عندلیب
پرتو خورشید گل از خواب بیدارش کند
کاش من یک صبح می بودم به جای عندلیب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چنان زخوی تو هر کس به هر دیار گریخت
که دشت در صدف و بحر در غبار گریخت
به دیده دشت غزال رمیده می آید
مگر ز وحشت مجنون بیقرار گریخت
تپیدن دل ما رنگ بند وحشت شد
نگفت بهر چه مجنون بیقرار گریخت
اسیر اینهمه کی داشت راه حرف گریز
گریز پا مگر از وحشت خمار گریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تو را ز حسن بهار جمال سیراب است
مرا ز عشق خزان ملال سیراب است
به رنگ آینه از جوش سبزه خط یار
ریاض خاطر صاحب کمال سیراب است
چرا ز سایه پرواز من چمن ندمد
که در هوای توام ابر بال سیراب است
شکسته دل به ره شوق جاده ای دارد
که همچو جدول باغ خیال سیراب است
ز باغبانی رنگین گریه می بالم
بنفشه زار تو از تو خط و خال سیراب است
چو باغ آینه روی خزان نبیند اسیر
بهارش از عرق انفعال سیراب است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست
خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست
هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد
من و آن نقش که از چهره یاری پیداست
صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست
که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست
چه توان کرد که در عالم بی بال و پری
جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست
اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار
شوخیش داده به خود باز قراری پیداست
می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم
نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست
سیرها می کنم از آینه عشق و جنون
هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست
کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر
که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
بسکه از رشک سرشکم خاطر دریا پر است
از دل آب گهر تا غنچه دلها پر است
دختر رزخونی عیش و ملالم گشته است
کی دلم خالی شود در بزم تا مینا پر است
جلوه بسیار است خضر رهبری در کار نیست
دیده (گر) داری همه عالم ز نقش پا پر است
گر چه بر قلب کمانداران ابرو می زنم
در خور صبری که دارم نیم استغنا پر است
من که از دریا به موجی گشته ام قانع اسیر
جلوه ریگ روان در دامن صحرا پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گر به دست آید گل داغ از گلستان خوشتر است
بر خورد گر زخم ناسور از نمکدان خوشتر است
در نظر حسن پری دارد تماشای نهان
وادی حسرت ز طرف نرگسستان خوشتر است
می کند چون نقش پای دل گلی در آستین
جاده شوق از خیابان گلستان خوشتر است
بستر ریگ روان همراه داری منعمی
خواب اگر آید به دامان بیابان خوشتر است
گر چه دارد قطره نیسان گهر در آستین
سنگ اگر بارند بر دیوانه طفلان خوشتر است
هر بیابانی که جولان غزالی دیده است
سایه خارش به چشم ما ز مژگان خوشتر است
گفتگو در پرده کردن صد طرف دارد اسیر
پیش من از یار عریان حرف عریان خوشتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
گریه ابر از سمن رنگین تر است
جلوه برق از چمن رنگین تر است
سایه عشق از سر ما کم مباد
آه سرد از سوختن رنگین تر است
گفتگوی کیست بزم آرای شوق
انجمن از انجمن رنگین تر است
انتظار جلوه او می کشم
خاکم از خون چمن رنگین تر است
درفشانیهای او شاداب تر
بیزبانیهای من رنگین تر است
در گلستانی که خارش بلبل است
ناله زاغ (و) زغن رنگین تر است
گر چه رنگین است فریاد اسیر
ناله ما بی سخن رنگین تر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بهار شوخی او جشن تازه فلک است
شراب خوش مزه است و کباب (خوش نمک) است
ز یمن همت احباب مطلبی داریم
که گر به هیچ نسنجد (دو) صد هزار یک است
به حال ما نزند خنده گر کسی داند
که در قلمرو دیوانه صبرکمترک است
حریف منت احباب نیستم ساقی
شکست توبه من با تو آشنا ترک است
توان زصافی دل دید حال دشمن و دوست
همین که پاک شد از کینه خاطرت محک است
ز زهر خند دلم می شود نهان در پیش؟
اگر تصورحالم کند فلک فلک است
نمی شود اثر ناله کار خود نکند
گداز آتش دل می خورد مگر خنک است
کباب از آتش دل ساختیم اسیر بیا
شراب شوق مهیا شده است دل نمک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گلبانگ عاشقان چمن راز بلبل است
تا گوش کار می کند آواز بلبل است
دل می رمد ز گلشن حیرت مکن سؤال
هر لب گشودنم پر پرواز بلبل است
طوفان ناله می دمد از باغ گریه ام
گلهای اشک من صدف راز بلبل است
شد شیشه ام زباده گلرنگ موج گل
تا جلوه کرده خانه برانداز بلبل است
مخمور گل پرست شد از شوق جام اسیر
در سینه اش چو دل تپد انداز بلبل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از نگاهش خلد ایما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صبح مشاطه هوای گل است
عید رنگینی قبای گل است
توبه رنگ شکسته ای دارد
شیشه ام در طلسم پای گل است
جلوه نوبهار خاطر ما
خنده ها باغ دلگشای گل است
دختر رز به باغ می آید
چقدر خنده خونبهای گل است
نیست یک جلوه در چمن بیکار
جنبش برگ رونمای گل است
چه نزاکت به خویش چیده بهار
خار هم دست در حنای گل است
بر سر دل چو بید می لرزم
آشنای تو آشنای گل است
دل بیگانه مشربی داری
که جگر گوشه وفای گل است
سبزه درس نیاز می خواند
حسن سیر کرشمه های گل است
جان به لب لب به جام دارد اسیر
اثر امروز در دعای گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چمن چمن گل آشفتگی به دامن ماست
نسیم اگر دم عیسی است برق خرمن ماست
چمن شناس نیم از خزان چرا پرسم
شکست حادثه دور از قفس که مسکن ماست
چسان جواب دل بینوای خویش دهیم
که خون ناحق صد آرزو به گردن ماست
نسیم شرطه دریا دلان شکست بس است
بجز خطر همه گر ناخداست دشمن ماست
به کاینات ز آیینه سینه صاف تریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
اسیر قدر تماشای خویش می دانیم
خیال اوست که نور دو چشم روشن ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز فیض گریه چمن یک بساط چیده ماست
بهار نشئه می حاصل رسیده ماست
چراغ حسن بود روشن از فروغ حجاب
گلی که خنده ندانسته نور دیده ماست
گلی زگلشن عیش گذشته می چینم
بهار رفته نشان دل رمیده ماست
به رنگ و بوی گل از یاد خویشتن رفتم
وداع اول شوق سفر ندیده ماست
ز پرتو گل روی تو صبح و شام یکی است
نقاب جلوه حسنت حجاب دیده ماست
شراب حسرت سرشار ساغری دارد
دل گداخته پیمانه کشیده ماست
اسیر سر زگریبان آسمان نکشد
جنون که درد شراب به سر دویده ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به عالم حکم اشک ما روان است
زمین آیینه دار آسمان است
سرایتهاست با این چهره زرد
گل سیراب اشکم زعفران است
چها گل می کند در عشقبازی
بهارش دست پرورد خزان است
چرا رنگین نسازد انجمن را
کدوی باده پیر دلجوان است
گل ناچیده خرمن می توان کرد
به گلزاری که اشکم باغبان است