عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : دیوان اشعار
زلف معشوق
کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد
سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد
معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن
چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد
گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی
گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد
چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد او دارد
چو دیگر بار خم گیرد نشان قد ِ من گیرد
گهی از گل سلب سازد گهی از مه رقم دارد
گهی رسم صنم آرد گهی طبع سمن گیرد
خم زلفش یکی دام است چون خورشید و مه گیرد
سر زلفش یکی شست است کو سیمین ذَقَن گیرد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دیده و اشک
دو دیدهٔ من و از دیده اشک دیدهٔ من
میان دیده و مژگان ستاره وار پدید
به جَزع ماند یک بر دگر سپید و سیاه
به رشته کرده همه گرد جَزع مروارید
کسایی مروزی : دیوان اشعار
نقش دوست
میانهٔ دل من صورت تو بیخ زده ست
چو مُهر کش نتوان باز کندن از دیوار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
اعضای معشوق
قامت چون سرو روانش نگر
آخته ، آن موی میانش نگر
زلف و رخش دیدی و اکنون بیا
آن لب شیرین و زبانش نگر
کَشّی آن چشم سیاهش ببین
خوشّی آن تنگ دهانش نگر
بُرد به یک ضربه دل و جان من
آن نَدَب و داو گرانش نگر
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مرغک سرود سرای
سرود گوی شد آن مرغک سرود سرای
چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام
همی چه گوید ؟ گوید که : عاشقا ، شبگیر
بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام
کسایی مروزی : دیوان اشعار
غزل
ای ز عکس رخ تو ، آینه ماه
شاه حُسنی و ، عاشقانْت سپاه
هر کجا بنگری ، دمد نرگس
هر کجا بگذری ، برآید ماه
روی و موی تو نامهٔ خوبی است
چه بود نامه ، جز سپید و سیاه
به لب و چشم ، راحتی و بلا
به رخ و زلف ، توبه ای و گناه
دست ظالم ، ز سیم کوته به
ای به رخ سیم ، زلف کن کوتاه !
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۲
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع ِ پیردندان کَرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پَرو
غریب نایدَش از من غریو گر شب و روز
به ناله رعد ِ غریوانم و به صورت غَرو
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۰
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چَخی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست
ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست
خمیازهٔ شوق تو به می کم نتوان ‌کرد
ما را به ‌قدح نسبت‌گردب و حبابست
آستان نتوان چشم به پای تو نهادن
این‌گل ثمر دیدهٔ بیخواب رکابست
ای شمع حیا رنگ‌، عتاب آن همه مفروز
هرجا شررآیینه شود جلو‌ه کبابست
غافل ز شکست دل عاشق نتوان بود
معموری امکان به همین خانه خرابست
گیرم نشدم قابل پیمانهٔ رحمت
آیینه یاسم چه‌کم از عالم آبست
پرواز نیاید ز پر افشانی مژگان
ای هیچ به‌کاری‌که نداری چه شتابست
ما هیچکسان‌، بیهود مغرورکمالیم
گر ذره به افلاک پرد در چه حسابست
این میکده کیفیت دیدار که دارد
هرجا مژه آغوش‌ کشد جام شرابست
منعم دلش از بستر مخمل نشکیبد
این سبزه خوابیده سراپا رگ خوابست
صد آبله پیمانه ده ریگ روانم
پای طلبم ساقی مستان شرابست
یارب هوس شانهٔ گیسوی‌که دارد
عمری‌ست ‌که شمشاد به خون خفتهٔ آبست
خاموشی آن لب به حیا داشت سوالی
دادیم دل از دست و نگفتیم جوابست
بیدل ز دثی چاره محال ست در ین بزم
پرداز تو هم آینه چندان‌که نقابست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
کنون که مژدهٔ دیدار شوق بنیادست
به هر طرف رودم دل تجلی‌آبادست
مکن به آینه تکلیف نامه و پیغام
که در حضور نویسی تحیر استادست
تعلقی به دل ما خیال بشه نکرد
به ناوکت‌ که درین باغ سرو آزادست
مشو ز حسرت دیدار بیش ازین غافل
که دیده‌ها چو جرس بی‌ تو شیون‌آبادست
«‌نه دام دانم و نی دانه اینقد‌ر دانم‌»
که دل به هر چه کشد التفات صیادست
ز پیچ و تاب خط و زلف گلرخان دریاب
که رنگ حسن هم اینجا شکست بنیادست
سپند صرفهٔ شوخی ندید ازین محفل
حذر که جرأت فریاد سرمه ایجادست
جنون بی‌ثمری چاک سینه می‌خواهد
ز نخلهای دگر باب شانه شمشادست
ز بسکه حیرتم از شش جهت غلو دارد
نگه چو آینه‌ام در شکنج فولادست
به عالمی ‌که تظلم وسیلهٔ ضعفاست
اگر به ناله نیرزیم سخت بیدادست
به قدر جانکنی از عمر بهره‌ای داربم
شرار تیشه چراغ امید فرهادست
به درد حسرت دیدار مرده‌ایم و هنوز
نفس در آیه دنباله‌‌ذتر فریادست
حضور لاله وگل بی‌بهار ممکن نیست
به جلوه تو دو عالم فرامشی یادست
جنون رنگ مپیما درین چمن بیدل
شراب شیشهٔ‌نه غنچه یک پریزادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست
که تا قدم زده‌ام پای بر دل افتادست
به قدر سعی دراز است راه مقصد ما
وگرنه در قدم عجز منزل افتادست
نفس نمانده و من می‌کشم کدورت جسم
گذشته لیلی وکارم به محمل افتادست
امید گوهر دیگر ازین محیط کراست
همین بس است‌که‌گردی به ساحل افتادست
چو سروگرچه نداربم طواف آزادی
رسیده‌ایم به پایی که در گل افتادست
تو درکناری و ما بیخبر، علاجی نیست
فروغ شمع تو بیرون محفل افتادست
به غیر نفی چه اثبات می‌توان‌کردن
طلسم هستی ما سخت باطل افتادست
زسنگ جوش شرر بین و ناله خرمن کن
که زیر خاک هم آتش به حاصل افتادست
تبسم که به خون بهار تیغ کشید
که خنده بر لب‌گل نیم بسمل افتادست
نه نقش پاست‌ که در وادی طلب پیداست
ز کاروان جرسی چند بیدل افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
عمرها شد عجزطاقت سوی‌جیبم رهبرست
در ره تسلیم دل پایی‌که من دارم سرست
تا فروغ شعلهٔ خورشید حسنی دیده‌ام
صبح اگربالد به چشم من‌کف خاکسترست
ای که بر نقش قدش دل بسته‌ای هشیار باش
سایهٔ این سرو آشوب قیامت‌پرورست
ذوق تسلیمی به جیب امتحانت گل نریخت
ورنه همچون شمع‌، دامن تاگریبانت سرست
گر کند حسنش بساط حیرت آیینه‌ گرم
هر قدر نظاره‌ها بر دیده پیچد جوهرست
سرمهٔ آن چشم‌، دل را در سیهروزی نشاند
شیشهٔ ما را غبار از موج خط ساغرست
تا تمنای می‌ام‌ گل ‌کرد از خود رفته‌ام
چون سحر در شوخیِ خمیازه‌ام بال و پرست
آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک
نقش پایم هر کجا گل می‌کند چشم ترست
سعی ما بی دانشان گامری به همواری نزد
هر خطی ‌کز خامهٔ ‌مجنون ‌دمد بی‌مسطرست
هر سخن‌کز پرده ی تسلیم خارج‌ گل ‌کند
ناملایمتر ز آهنگ دف بی‌چنبرست‌
دست بردل نه‌، زنیرنگ سراغ ما مپرس
کاروان ناله‌ایم و آتش ما دیگرست
بیدل از پرواز، خجلت دارم‌، اما چاره نیست
ذرهٔ موهومم وگل‌کردنم بال و پرست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
دل از بهار خیال توگلشن رازست
نگه به یاد جمالت بهشت‌پردازست
خیال مرهم‌کافورگل فروش مباد
به روی تیغ توام چشم زخم دل بازست
توبرق جلوه‌، نگه دشمنی‌،‌کسی چه‌کند
شکست آینهٔ حسن‌، مستی نازست
گداختم زتحیرکه چشم آینه هم
بهار حسن تو را شبنم نظربازست
می‌ام چو نکهت‌گل جوهر هواگردید
هنوز شیشهٔ رنگم شکستن آغازست
لبی‌که خنده در او خون شود لب میناست
رگی‌که نیش به دل می‌زند رگ سازست
سخاست نشئهٔ شهرت کرم‌نژادان را
گشاده دامنی ابر، بال پروازست
فریب عجز مخور ازپر شکستهٔ رنگ
که درگرفتن پرواز چنگل بازست
ز پیچ و تاب نفس سوز دل توان دانست
زبان دود به اسرار شعله غمازست
ندانم این همه حرف جنون‌که می‌کوبد
که‌گوش حلقهٔ زنجیر ما پر آوازست
توان ز بیخودی‌ام‌کرد سیر عالم حسن
شهید عشقم و خونم قلمرونازست
نهال‌گلشن قدر سخنوری بیدل
به قدر معنی برجسته گردن‌افرازست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تا غبارخط برآن حسن صفا پیرا نشست
یک جهان امید در خاکستر سودا نشست
داغ سودای تو دود انگیخت از بنیاد دل
گرد برمی‌خیزد از جایی‌که نقش‌پا نشست
حیرت ما دستگاه انتظار عالمی‌ست
هرکه شد خاک سر راهت به چشم ما نشست
حسن در جوش عرق خفت از ترددهای ناز
آب این‌گوهرز شوخی بر رخ دریا نشست
پرگران خیزیم از سعی ضعیفیها مپرس
نقش‌‌‌سنگی‌کردگل تمثال ما هرجا نشست
فیض عزلت عالمی را در بغل می‌پرورد
مردمک در سایهٔ مژگان فلک‌پیما نشست
سربلندی خواهی از وضع ادب غافل مباش
نشئه برمی‌خیزد از جوشی‌که در صهبا نشست
پیرگردیدی دگر با دل‌گرانجانی مکن
پنبه‌ات تا چند خواهد بر سر مینانشست
در دل ما چون شرارکاغذ آتش زده
داغ هم یک‌لحظه نتوانست بی‌پروا نشست
یک جهان موهومی از آثار ما پر می‌زند
ای فنا مشتاق باید در خیال ما نشست
حسرت دل را زمینگیری نمی‌گردد علاج
ناله‌در سیر است بیدل‌کوه‌اگر ازپانشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
بی‌تو در هرجا دل صبر آزما خواهد شکست
شیشهٔ‌کهسار درگرد صدا خواهد شکست
خار خار حسرت دیدار توفان می‌کند
صدنی‌مژگان‌نگه دردیده‌هاخواهد‌شکست
حیرتی زان جلوه ستازد به میدان خیال
قلب مژگانها همه رو بر قفا خواهد شکست
عقل اگر در بارگاه عشق می‌لافد چه باک
بر در سلطان سر چندین‌‌گدا خواهد شکست
شوخی انداز نکهت‌، سیاب بنیادگل است
گرنفس برخویش بالد رنگ ما خواهد شکست
هرکه آمد مشت خاکی بر سر او ریختند
تاکی آخر‌گرد ای ماتم‌سرا خواهد شکست
در شکست آرزوتعمیر چندین آبروست
شبنم‌ایجاداست‌اگر موج هوا خواهدشکست
شور شوق آهنگم از ساز امید و یأس نیست
ناله درکار است دل بشکست یاخواهد شکست
در بیابانی‌که ناپیداست راه و منزلش
می‌رودگرد من از خود ناکجا خواهد شکست
ای نگه در خون نشین و فال‌گستاخی مزن
رنگش ازگل‌کردن موج حیا خواهد شکست
گر جنون از اضطراب دل براندازد نقاب
شورش تمثال من آیینه‌ها خواهد شکست
رازداری در حقیقت خون طاقت خوردن است
شیشهٔ ما بیدل از پاس صدا خواهد شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
صفحهٔ دل بی‌خط زخم تو فرد باطلست
آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست
گر همه حرف حق است آندم‌که‌گفتی باطلست
هرچه بیرون آمد از لب‌، خارج آهنگ دلست
نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما
پنجهٔ رنگین چوگل تا غنچه می‌سازی دلست
در ره تسلیم‌، پر بی‌خانمان افتاده‌ایم
بر سر ما سایه‌ای‌گر هست‌، دست قاتلست
بر سبکباران‌ گرانان را بود سبقت محال
هر قدم زبن‌کاروان بانگ جرس در منزلست
پنبهٔ داغ مرا با حرف راحت‌کار نیست
گر بیاض من خطی پیدا کند درد دلست
آب می‌گردد ز شبنم صبح تا دم می‌زند
سینه‌چاکان را نفس بر لب رساندن مشکلست
صدق‌کیشان را فلک در خاک بنشاند چو تیر
سرو این گلشن به جرم راستی پا در گلست
هیچکس افسردهٔ زندان جمعیت مباد
قطره تا گوهر نمی‌گردد به دریا واصلست
هر طرف مژگان‌گشایی حسرت دل می‌تپد
هر دو عالم‌گرد بال‌افشانی یک بسملست
در وطن هم صاف ‌طینت را ز غربت چاره نیست
گوهر این بحر را گرد یتیمی ساحلست
امتیاز حسن و عشق از شوق‌کامل برده‌اند
می‌رود ازکف دل و در چشم مجنون محملست
نرم‌خویان را نباشد چاره از وضع نیاز
هرکجا آبی‌ست بیدل سوی پستی مایلست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
فردوس دل‌، اسیر خیال تو بودنست
عید نگاه‌، چشم به رویت‌ گشودنست
شادم به هجر هم ‌که به این یک دم انتظار
حرف لب توام ز تمنا شنودنست
معراج آرزوی دو عالم حضور من
یک سجده‌وار جبهه به پای تو سودنست
یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد
آه از پری ‌که شیشه به سنگ آزمودنست
آسان مگیر، دیدن تمثال ما و من
زنگ نفس‌ ز آینهٔ دل زدودنست
سرها فتاده است دین ره به هر قدم
از شرم پیش پا مژه‌ای خم نمودنست
داغ فشار غفلت ما هیچکس مباد
چشمی گشوده‌ایم‌که ننگ غنودنست
این است اگر حقیقت اقبال ناکسی
درحق ما عقوبت نفرین ستودنست
در دفتر محاسبهٔ اعتبار ما
بر هیچ یک دو صفر دگر هم فزودنست
بیدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد
بر باد رفته‌ایم و همان دست سودنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
بزم پیری‌کزقد خم‌گشتهٔ ما چنگ اوست
برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست
دل‌به‌وحشت نه‌که چرخ سفله‌فرصت‌دشمن است
روز و شب‌یک‌جنبش‌مژگان‌چشم‌تنگ اوست
وادی عجزی به پای بیخودی طی‌کرده‌ام
کزنفس تا ناله‌گشتن عرض صد فرسنگ اوست
بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل
شورش‌دریای‌امکان‌یک‌شکست‌رنگ اوست
نسبت خاصی‌ست محو شعلهٔ دیدار را
حیرتی دارم‌که گر آیینه گردم ننگ اوست
دل عبث دربند تمکین خون طاقت می‌خورد
ای‌خوش آن‌مینا کهٔاد استقامت‌سنگ اوست
صافدل هرگز غبار خویش ننماید به‌کس
آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست
دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دویی‌ست
هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست
عضو عضوم را خیالش مرغ دست‌آموزکرد
گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست
نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی
این شهنشاهی‌ست‌کز داغ‌جنون او رنگ اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
شهید خنده زخمم ‌که تیغ‌ همدم اوست
کباب ‌گلشن داغم ‌که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالی‌ست‌، ناتوان دل من
که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی
از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازم‌که در بهار خیال
هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل
که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه می‌تپد در خون
چگونه محشر غم‌ در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است
نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت
که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم
قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان
ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را
که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست
تا ذره‌ای‌ که می‌رمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوت‌سرای چشم
بیرون رو، ای نگاه‌! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلی‌که همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله،‌ دل به غلط پی نمی‌برد
زین دشت هرچه‌گرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفت‌عرصه‌، یک کف بی‌دستگاه اوست
در وادیی‌ که حسرت ما، آب می‌خورد
موج نگاه تشنه‌، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه می‌کند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
ته‌جرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف ‌کلاه اوست
دلدار تا تو رفته‌ای از خود رسیده است
بیدل‌گذشتنی که همین شاهراه اوست