عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من مینای می در دست وی
درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار
ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئی
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
جام می در دست من مینای می در دست وی
درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار
ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئی
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
اقبال لاهوری : زبور عجم
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه میخواهی
یکی به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی
جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی
تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه میخواهی
یکی به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی
جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی
تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حکمت خیرکثیر است
گفت حکمت را خدا خیر کثیر
هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه
نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل
دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است
علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است
عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ
سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست
سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را
قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود
کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی
از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان
علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان
بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی
کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن
زنده رود
محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا
پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست
رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد
سعید حلیم پاشا
دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است
افغانی
از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب
با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر
بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست
غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر
دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند
کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب
روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند
حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی
هر کجا این خیر را بینی بگیر
علم حرف و صوت را شهپر دهد
پاکی گوهر به نا گوهر دهد
علم را بر اوج افلاک است ره
تا ز چشم مهر بر کندد نگه
نسخهٔ او نسخهٔ تفسیر کل
بستهٔ تدبیر او تقدیر کل
دشت را گوید حبابی ده ، دهد
بحر را گوید سرابی ده ، دهد
چشم او بر واردات کائنات
تا ببیند محکمات کائنات
دل اگر بندد به حق پیغمبری است
ور ز حق بیگانه گردد کافری است
علم را بی سوز دل خوانی شر است
نور او تاریکی بحر و بر است
عالمی از غاز او کور و کبود
فرودینش برگ ریز هست و بود
بحر و دشت و کوهسار و باغ و راغ
از بم طیارهٔ او داغ داغ
سینه افرنگ را ناری ازوست
لذت شبخون و یلغاری ازوست
سیر واژونی دهد ایام را
می برد سرمایهٔ اقوام را
قوتش ابلیس را یاری شود
نور ، نار از صحبت ناری شود
کشتن ابلیس کاری مشکل است
زانکه او گم اندر اعماق دل است
خوشتر آن باشد مسلمانش کنی
کشتهٔ شمشیر قرآنش کنی
از جلال بی جمالی الامان
از فراق بی وصالی الامان
علم بی عشق است از طاغوتیان
علم با عشق است از لاهوتیان
بی محبت علم و حکمت مرده ئی
عقل تیری بر هدف ناخورده ئی
کور را بیننده از دیدار کن
بولهب را حیدر کرار کن
زنده رود
محکماتش وانمودی از کتاب
هست آن عالم هنوز اندر حجاب
پرده را از چهره نگشاید چرا
از ضمیر ما برون ناید چرا
پیش ما یک عالم فرسوده ایست
ملت اندر خاک او آسوده ایست
رفت سوز سینهٔ تاتار و کرد
یا مسلمان مرد یا قرآن بمرد
سعید حلیم پاشا
دین حق از کافری رسوا تر است
زانکه ملا مؤمن کافر گر است
شبنم ما در نگاه ما یم است
از نگاه او یم ما شبنم است
از شگرفیهای آن قرآن فروش
دیده ام روح الامین را در خروش
زانسوی گردون دلش بیگانه ئی
نزد او ام الکتاب افسانه ئی
بی نصیب از حکمت دین نبی
آسمانش تیره از بی کوکبی
کم نگاه و کور ذوق و هرزه گرد
ملت از قال و اقولش فرد فرد
مکتب و ملا و اسرار کتاب
کور مادر زاد و نور آفتاب
دین کافر فکر و تدبیر جهاد
دین ملا فی سبیل الله فساد
مرد حق جان جهان چار سوی
آن بخلوت رفته را از من بگوی
ای ز افکار تو مؤمن را حیات
از نفسهای تو ملت را ثبات
حفظ قرآن عظیم آئین تست
حرف حق را فاش گفتن دین تست
تو کلیمی چند باشی سرنگون
دست خویش از آستین آور برون
سر گذشت ملت بیضا بگوی
با غزال از وسعت صحرا بگوی
فطرت تو مستنیر از مصطفی است
باز گو آخر مقام ما کجاست
مرد حق از کس نگیرد رنگ و بو
مرد حق از حق پذیرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانی دگر
هر زمان او را چو حق شانی دگر
رازها با مرد مؤمن باز گوی
شرح رمز «کل یوم» باز گوی
جز حرم منزل ندارد کاروان
غیر حق در دل ندارد کاروان
من نمی گویم که راهش دیگر است
کاروان دیگر نگاهش دیگر است
افغانی
از حدیث مصطفی داری نصیب
دین حق اندر جهان آمد غریب
با تو گویم معنی این حرف بکر
غربت دین نیست فقر اهل ذکر
بهر آن مردی که صاحب جستجوست
غربت دین ندرت آیات اوست
غربت دین هر زمان نوع دگر
نکته را دریاب اگر داری نظر
دل به آیات مبین دیگر ببند
تا بگیری عصر نو را در کمند
کس نمی داند ز اسرار کتاب
شرقیان هم غربیان در پیچ و تاب
روسیان نقش نوی انداختند
آب و نان بردند و دین در باختند
حق ببین حق گوی و غیر از حق مجوی
یک دو حرف از من به آن ملت بگوی
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت فرعونی
حکمت ارباب دین کردم عیان
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خوشآن قومی پریشان روزگاری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خوشا روزی که خود را باز گیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کهن پروردهء این خاکدانم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهان اندر دو حرفی سر کار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
غم، طرب جوشکرده است مرا
داغ، گلپوش کرده است مرا
زعفران زار رفتن رنگم
خنده بیهوشکرده است مرا
حسرت لعل یار میکدهایست
که قدح نوشکرده است مرا
آنکهخود را به برنمیگیرد
صید آغوشکرده است مرا
یک نفس بار زندگی چوحباب
آبله دوشکرده است مرا
ناتوانم چنانکه پیکر خم
حلقه درگوشکرده است مرا
ازکه نالد سپند سوختهم
ناله خاموش کرده است مرا
بخت ناساز دور از آن بر و دوش
بیبر و دوش کرده است مرا
بیدل ازیاد خویش هم رفتم
که فراموشکرده است مرا؟
داغ، گلپوش کرده است مرا
زعفران زار رفتن رنگم
خنده بیهوشکرده است مرا
حسرت لعل یار میکدهایست
که قدح نوشکرده است مرا
آنکهخود را به برنمیگیرد
صید آغوشکرده است مرا
یک نفس بار زندگی چوحباب
آبله دوشکرده است مرا
ناتوانم چنانکه پیکر خم
حلقه درگوشکرده است مرا
ازکه نالد سپند سوختهم
ناله خاموش کرده است مرا
بخت ناساز دور از آن بر و دوش
بیبر و دوش کرده است مرا
بیدل ازیاد خویش هم رفتم
که فراموشکرده است مرا؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
به عجزیکه داری قویکن میان را
به حکمت نگرداندهاند آسمان را
روان باش همدوش بیاختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفسگر همه موجگوهر برآید
ز دستگسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لبگشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانههای گمان را
کسی بار دنیا نبردهست بر سر
ز تسلیم بوسیست سنگگران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر دادهای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بیمغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقهکردهست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشودهست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل، امتحان را
به حکمت نگرداندهاند آسمان را
روان باش همدوش بیاختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفسگر همه موجگوهر برآید
ز دستگسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لبگشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانههای گمان را
کسی بار دنیا نبردهست بر سر
ز تسلیم بوسیست سنگگران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر دادهای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بیمغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقهکردهست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشودهست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل، امتحان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
مغتنمگیرید دامان دل آگاه را
محرمان لبریزیوسف دیدهاند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشکمپسند آهرا
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغصکرد وقت میکشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانیگر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندانکاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن میدرّد روباه را
تاگهر باشد، حباب، آرایش عزت مباد
از سر بیمغز بردارید تاج شاه را
میتوانکردن بدی را هم به حرف نیک، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستیست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت میکند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغکرد
یکگره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعتکنکه استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهیکرد برگکاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را
محرمان لبریزیوسف دیدهاند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشکمپسند آهرا
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغصکرد وقت میکشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانیگر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندانکاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن میدرّد روباه را
تاگهر باشد، حباب، آرایش عزت مباد
از سر بیمغز بردارید تاج شاه را
میتوانکردن بدی را هم به حرف نیک، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستیست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت میکند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغکرد
یکگره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعتکنکه استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهیکرد برگکاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
گل بر رختگشود نقابکشیده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را
عمریست درسماز لبلعل خموش تست
یعنی شنیدهام سخن ناشنیده را
ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را
نتوان به وحشت از سر آسودگیگذشت
دام ره استگوش صدای رمیده را
خالیست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصتکجاست اشک ز مژگان چکیده را
اندیشه فال وهم زد و عمر نامکرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را
گرداب را نشد خس و خاشاک عیبپوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را
دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را
در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفتشناس سایهٔ سقف خمیده را
کرد آب بیزبانی مینای بسملم
در موج خون صداستگلوی بریده را
خواری جزای پای ز دامنکشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را
تا زندگیست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را
در دام اضطرابکشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را
بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بیموج باده طایر رنگ پریده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را
عمریست درسماز لبلعل خموش تست
یعنی شنیدهام سخن ناشنیده را
ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را
نتوان به وحشت از سر آسودگیگذشت
دام ره استگوش صدای رمیده را
خالیست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصتکجاست اشک ز مژگان چکیده را
اندیشه فال وهم زد و عمر نامکرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را
گرداب را نشد خس و خاشاک عیبپوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را
دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را
در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفتشناس سایهٔ سقف خمیده را
کرد آب بیزبانی مینای بسملم
در موج خون صداستگلوی بریده را
خواری جزای پای ز دامنکشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را
تا زندگیست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را
در دام اضطرابکشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را
بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بیموج باده طایر رنگ پریده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
پیش توانگرمنشان، پهلوی لاغر مگشا
دستبههر دستمده، چشم بههردرمگشا
تا زیقینت بهگمان، چشم نپوشند خسان
بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا
همت تمکین نظرت نیست کم ازموجگهر
جیب حیا تا ندری خاک شووپرمگشا
تا نفتد شمع صفتآتش غارت به سرت
در بر محفل ز میانتکمر زر مگشا
آب رخکس نرود جز به تقاضای هوس
شیشه تهیگیر ز می یا لب ساغر مگشا
گر به خود افتد نگهت، پشم نداردکلهت
ننگکلی تا نکشی در همه جا سرمگشا
لب بههم آر از من وما، وعظ و بیان پرمسرا
پشت ورخ این دو ورق تهکن و دفتر مگشا
ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما
چشمی اگر بازکنی بیمژهٔ تر مگشا
ای نفست صبح ازل تا ابدت چیست جدل
یکسرتز رشتهبساست آنسر دیگرمگشا
بیدل از آیینهٔ ما غیر ادبگل نکند
خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا
دستبههر دستمده، چشم بههردرمگشا
تا زیقینت بهگمان، چشم نپوشند خسان
بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا
همت تمکین نظرت نیست کم ازموجگهر
جیب حیا تا ندری خاک شووپرمگشا
تا نفتد شمع صفتآتش غارت به سرت
در بر محفل ز میانتکمر زر مگشا
آب رخکس نرود جز به تقاضای هوس
شیشه تهیگیر ز می یا لب ساغر مگشا
گر به خود افتد نگهت، پشم نداردکلهت
ننگکلی تا نکشی در همه جا سرمگشا
لب بههم آر از من وما، وعظ و بیان پرمسرا
پشت ورخ این دو ورق تهکن و دفتر مگشا
ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما
چشمی اگر بازکنی بیمژهٔ تر مگشا
ای نفست صبح ازل تا ابدت چیست جدل
یکسرتز رشتهبساست آنسر دیگرمگشا
بیدل از آیینهٔ ما غیر ادبگل نکند
خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها
به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها
زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها
خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او
سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها
به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها
تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها
طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل
که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها
به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها
به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد
براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها
توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها
چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها
ز موج انفعال محرمان آواز میآید
که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها
مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها
زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب
که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها
خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او
سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها
به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان
ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها
تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم
نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها
اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش
زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها
طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل
که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها
اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان
چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها
به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی
شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها
به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد
براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها
توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن
که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها
چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل
نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها
ز موج انفعال محرمان آواز میآید
که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها
مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت
به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
زاهد،کهبادش، آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلفتو زد لاف همسری
صبحشبهسنگتفرقهدندانشکست و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعلسمند او که بهجولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه که ماییم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت
اشکیکه در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ عمان شکست و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکهسخت پریشانشکستو ریخت
بر سنگ میزد آینهام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی امکان شکست و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم بهدوش هر مژه صد چاک بست ورفت
اینتکمه یارب از چهگریبان شکستو ریخت
مانند نقش پا به گل عجز خفتهایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینایما همانعرقافشانشکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلفتو زد لاف همسری
صبحشبهسنگتفرقهدندانشکست و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعلسمند او که بهجولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه که ماییم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت
اشکیکه در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ عمان شکست و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکهسخت پریشانشکستو ریخت
بر سنگ میزد آینهام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی امکان شکست و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم بهدوش هر مژه صد چاک بست ورفت
اینتکمه یارب از چهگریبان شکستو ریخت
مانند نقش پا به گل عجز خفتهایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینایما همانعرقافشانشکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چونندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چونندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلتزاست
همین نفس که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نهای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید میتپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آنچه قفس موجمیزند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کردهاند خمیر
ز دست هرکه قدح گل کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه گواه، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه میباشد
چه جلوهها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان که میگیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبلهپاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منیکه از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت میتوان برخاست
ز بس گذشتهام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست بادهکشان وقفگردن میناست
همین نفس که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نهای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید میتپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آنچه قفس موجمیزند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کردهاند خمیر
ز دست هرکه قدح گل کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه گواه، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه میباشد
چه جلوهها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان که میگیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبلهپاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منیکه از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت میتوان برخاست
ز بس گذشتهام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست بادهکشان وقفگردن میناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست
شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم
بیعصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست
میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست
تا به قصرکبریا چندین فلک طیکردنست
نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی
کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست
بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر
از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست
پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی ست
نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست
ما و من از صافطبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانی میکشیم
ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد
از تلاش گربادی چند صحرا برنخاست
بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست
آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم
بیعصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست
میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست
تا به قصرکبریا چندین فلک طیکردنست
نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی
کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست
بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر
از جهان زینسان که دل برخاست گویا برنخاست
پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی ست
نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست
ما و من از صافطبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانی میکشیم
ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد
از تلاش گربادی چند صحرا برنخاست
بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست
آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
نسیمگل به خموشی ترانهپرداز است
که موج رنگگل این چمن رگ ساز است
چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید
که سایهٔگل این باغ چنگل باز است
کجا رویم که سرمنزلی به دست آریم
چو خط دایره انجام ما هم آغاز است
نهفه نیست پی کاروان حسرت ما
شکستن جرس رنگ سخت غماز است
هزار زخم نمابان به سینه میدزدد
دلی که شانهش زلف اهد راز است
مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست
زچشم آینه تا جلوه صد نگه تاز است
چمن ز وصل توام مژده میدهد امروز
بهار تا سر کوی تو یک گلانداز است
چرا ز جوهر آیینه میرمد عکست
که شمع را پر پروانه بستر ناز است
نگاه شوقم و خون میخورم به پردهٔ شرم
وگرنهنه فلک امروز یک در باز است
خروش طالع شورم جهان گرفت اما
چه دل گشایدم از نغمهای که ناساز است
فسردگی نشود دام وحشت رنگم
شکستهبالی این مرغ ساز پرواز است
کدورت از دل ما برد خط او بیدل
برای آینهٔ ما غبار پرواز است
که موج رنگگل این چمن رگ ساز است
چگونه بلبل ما بال عیش بگشاید
که سایهٔگل این باغ چنگل باز است
کجا رویم که سرمنزلی به دست آریم
چو خط دایره انجام ما هم آغاز است
نهفه نیست پی کاروان حسرت ما
شکستن جرس رنگ سخت غماز است
هزار زخم نمابان به سینه میدزدد
دلی که شانهش زلف اهد راز است
مخور فریب که حیرت دلیل آگاهیست
زچشم آینه تا جلوه صد نگه تاز است
چمن ز وصل توام مژده میدهد امروز
بهار تا سر کوی تو یک گلانداز است
چرا ز جوهر آیینه میرمد عکست
که شمع را پر پروانه بستر ناز است
نگاه شوقم و خون میخورم به پردهٔ شرم
وگرنهنه فلک امروز یک در باز است
خروش طالع شورم جهان گرفت اما
چه دل گشایدم از نغمهای که ناساز است
فسردگی نشود دام وحشت رنگم
شکستهبالی این مرغ ساز پرواز است
کدورت از دل ما برد خط او بیدل
برای آینهٔ ما غبار پرواز است