عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
آدمی را فضل صوری و کمال معنویست
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۵ - مناظره با مطرب
شبی داشتم مطربی هم نشین
وزو بود بزمم چو خلد برین
به او گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری به دست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
به او گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مایل غیر که اسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
به دف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
به قانون مکن راز دل را عیان
که دارد به اظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت به دست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند به من
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست
وزو بود بزمم چو خلد برین
به او گفتم ای همدم دلپذیر
نشاطی بر انگیز و سازی بگیر
نزد دست بر ساز و لیکن روان
ادا کرد کاری به دست زبان
که با قوت نطق و تحریک دست
به تخته همه ساز را دست بدست
به او گفتم این فیض را رتبه چیست
که در ذاتش آلایش غیر نیست
چنین گفت کین فیض روحانی است
بدین نسبت غیر نادانی است
مشو مایل غیر که اسرار دوست
همیشه خود از خود شنیدن نکوست
به نی راز مگشا که آن سست رای
گشاده دهانست و هرزه درای
به دف مصلحت نیست اظهار درد
که خواهد بیک ضرب اقرار کرد
مکن جنگ را محرم هیچ راز
که می گوید آن را بهر گوش باز
ز عود ار ترا هست رازی بپوش
که خالیست او را سر از عقل و هوش
نهان کن ز طنبور راز درون
که از پرده رازت نیفتد برون
به قانون مکن راز دل را عیان
که دارد به اظهار آن صد زبان
ملاقات این فرقه زان شد حرام
که غماز رازند در هر مقام
همانا نه واقف از ما مضا
که چون کرد عرض امانت قضا
نشد مستعد امانت جماد
قضا آن امانت به دست تو داد
که مخفی ز نامحرمان داریش
بدست سپارنده بسپاریش
تو بر هر جمادی مکن آشکار
بترس از خلاف قضا زینهار
مشو غافل از نطق حکمت بیان
که در جسم انسان جز او نیست جان
چنین است ظاهر بر ارباب هوش
که زنده است گویا و مرده خموش
نمی ماند از هیچکس غیر نام
سخن گوی تا زنده باشی مدام
ولی آن سخن گوی کانجام کار
نباشی ز تکرار آن شرمسار
چنان کن که گفتار تو سر بسر
دهد از نکات شریعت خبر
مگو سر باطن بر هیچکس
بظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس
مغنی چو با ضرب نطق و اصول
شوی مجلس آرای اهل قبول
مخوان وصف حال کسان دگر
بگو حرفی از حال من مختصر
که هستم فضولی صفت مانده لال
ز دستم نمی آید اظهار حال
خوشا آنکه هر جا نشیند به من
ز تقوی بگوید نه از می سخن
از آن وصف باده نه کار منست
که کیفیتش بر همه روشنست
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خسرو شرق سوی غرب همیکرده سفر
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۰
کان التوانی انکح العجز بنته
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷
بماند نام کسان از دو چیز جاویدان
یکی ز وسعت خاطر یکی ز لطف زبان
گر از بلندی همت نشان ز مرد نماند
نماند ایچ نشان از بلندی ایوان
سرای دولت ویران شود ز دور فلک
سرای همت تا حشر ماند آبادان
مگر نبینی فرخنده سیف دین خان را
بماند تا به ابد نام نیک از احسان
پی حصول شرف میزبان گیتی را
بخانه خود بر خوان همی برد مهمان
وزیر شه بیکی اسب پیلتن بنشست
پیادگان پریرخ در آن رکاب روان
کجا پیاده شد آنجا که سیف دین خان داشت
یکی سرای مقرنس چو گنبد نعمان
روان سردار امروز شاد شد که پسرش
زد از بلندی همت به چرخ شادروان
ز روی فخر خداوند ملک را که بود
امیر کل نظام و نظام ملک جهان
بخانه برد و پرستش نمود و خدمت کرد
نهاد مقدم پاکش بدیده از دل و جان
شرف پذیرفت ایوان وی ز مقدم میر
که خانه شرف مشتری است برج کمان
جز او کرا رسد این رتبه آرزو کردن
که تاج فخر بکیوان و میر در ایوان
خدایگانا این بنده فخر دارد از آن
که میزبان ترا ترجمان شده بزبان
ازین کمینه بشکرانه تفقد تو
طلب نمود یکی قطعه همچو آب روان
که شرح شکر ترا اندر آن بیان سازد
اگرچه شرح ثنایت نگنجدی ببیان
جز اینکه گویم ای آفتاب اختر سوز
جز اینکه گویم ای رای پیر و بخت جوان
در آستانت سرهای دشمنان برخی
بخاکپایت جانهای دوستان قربان
اگر بگیتی مهمان یکی دو روز بماند
تو تا قیامت برخوان عافیت مهمان
یکی ز وسعت خاطر یکی ز لطف زبان
گر از بلندی همت نشان ز مرد نماند
نماند ایچ نشان از بلندی ایوان
سرای دولت ویران شود ز دور فلک
سرای همت تا حشر ماند آبادان
مگر نبینی فرخنده سیف دین خان را
بماند تا به ابد نام نیک از احسان
پی حصول شرف میزبان گیتی را
بخانه خود بر خوان همی برد مهمان
وزیر شه بیکی اسب پیلتن بنشست
پیادگان پریرخ در آن رکاب روان
کجا پیاده شد آنجا که سیف دین خان داشت
یکی سرای مقرنس چو گنبد نعمان
روان سردار امروز شاد شد که پسرش
زد از بلندی همت به چرخ شادروان
ز روی فخر خداوند ملک را که بود
امیر کل نظام و نظام ملک جهان
بخانه برد و پرستش نمود و خدمت کرد
نهاد مقدم پاکش بدیده از دل و جان
شرف پذیرفت ایوان وی ز مقدم میر
که خانه شرف مشتری است برج کمان
جز او کرا رسد این رتبه آرزو کردن
که تاج فخر بکیوان و میر در ایوان
خدایگانا این بنده فخر دارد از آن
که میزبان ترا ترجمان شده بزبان
ازین کمینه بشکرانه تفقد تو
طلب نمود یکی قطعه همچو آب روان
که شرح شکر ترا اندر آن بیان سازد
اگرچه شرح ثنایت نگنجدی ببیان
جز اینکه گویم ای آفتاب اختر سوز
جز اینکه گویم ای رای پیر و بخت جوان
در آستانت سرهای دشمنان برخی
بخاکپایت جانهای دوستان قربان
اگر بگیتی مهمان یکی دو روز بماند
تو تا قیامت برخوان عافیت مهمان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - ماده تاریخ کتاب گوهر خاوری تألیف پرنس ارفع الدوله
گوهر خاوری است این دیوان
که بود رشک گوهر عمان
نامه ای در ضیا چو مهر منیر
چامه ای در صفا چوآب روان
اثر کلک دانش است که یافت
چون خضر ره بچشمه حیوان
بحر همت پرنس صلح طلب
میر نویان فیلسوف جهان
ارفع الدوله آکه از رفعت
برده بر باب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شاد زی ای یگانه آفاق
شاد زی ای خلاصه دوران
چون بپایان رسید این دفتر
که بود قدر ذوق را میزان
از امیری بخواستم تاریخ
بهر انشاء و طبع این دیوان
گفت تاریخ ختم انشایش
سزد از طبع گوهر غلطان
هم بتاریخ طبع آن بنگاشت
خاوری گوهر آورد وجدان
که بود رشک گوهر عمان
نامه ای در ضیا چو مهر منیر
چامه ای در صفا چوآب روان
اثر کلک دانش است که یافت
چون خضر ره بچشمه حیوان
بحر همت پرنس صلح طلب
میر نویان فیلسوف جهان
ارفع الدوله آکه از رفعت
برده بر باب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شاد زی ای یگانه آفاق
شاد زی ای خلاصه دوران
چون بپایان رسید این دفتر
که بود قدر ذوق را میزان
از امیری بخواستم تاریخ
بهر انشاء و طبع این دیوان
گفت تاریخ ختم انشایش
سزد از طبع گوهر غلطان
هم بتاریخ طبع آن بنگاشت
خاوری گوهر آورد وجدان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴
ساری پی دانه سیر می کرد
در دامن کوهسار و هامون
ناگه تله ای بدید در دشت
با قامت گوژ و پشت وارون
گفتش الف قدت چرا شد
چون پیکر دال و قامت نون
گفتا شب و روز سجده دارم
بر درگه کردگار بیچون
گفتش ز چه روی استخوانت
از پوست همی شده است بیرون
گفتا ز ریاضت است کاینسان
کاهیده تنم بسان مجنون
گفتا ز چه این طناب پشمین
شد بسته به پیکر همیون
گفتا که شعار فقر باشد
پشمین چو طراز شاهی اکسون
گفتا که بدستت اندر این چوب
از چیست چو گرزه فریدون
گفت ای پسر این عصای پیری است
کش دهر خمیده قد موزون
گفتا به کف تو دانه از چیست
چون خوشه به کشتزار گردون
گفتا ز برای مستحقی است
تا صدقه دهم بر او همیدون
گفتا به منش ببخش اینک
گفتا ز منش بگیر اکنون
چو خواست ربایدش ز هر سو
زد جیش بلا بر او شبیخون
گردید اسیر و شد گرفتار
افتاد بدام و گشت مسجون
قی قی زد و گفت آه و افسوس
کاین جمله فسانه بود و افسون
این است سزای آنکه گردید
بر زاهد خرقه پوش مفتون
اینست جزای آنکه دل بست
بر زهد مرائیان ملعون
ای اهل زمانه پند گیرید
از حال فکار این جگر خون
شمر است و یزید اینکه بینید؟
در کسوت بایزید و ذوالنون
امروز بود طراز محراب
دوشینه به باده بود مرهون
از رخت وجود او پلیدی
کی پاک کند شخار و صابون
در دامن کوهسار و هامون
ناگه تله ای بدید در دشت
با قامت گوژ و پشت وارون
گفتش الف قدت چرا شد
چون پیکر دال و قامت نون
گفتا شب و روز سجده دارم
بر درگه کردگار بیچون
گفتش ز چه روی استخوانت
از پوست همی شده است بیرون
گفتا ز ریاضت است کاینسان
کاهیده تنم بسان مجنون
گفتا ز چه این طناب پشمین
شد بسته به پیکر همیون
گفتا که شعار فقر باشد
پشمین چو طراز شاهی اکسون
گفتا که بدستت اندر این چوب
از چیست چو گرزه فریدون
گفت ای پسر این عصای پیری است
کش دهر خمیده قد موزون
گفتا به کف تو دانه از چیست
چون خوشه به کشتزار گردون
گفتا ز برای مستحقی است
تا صدقه دهم بر او همیدون
گفتا به منش ببخش اینک
گفتا ز منش بگیر اکنون
چو خواست ربایدش ز هر سو
زد جیش بلا بر او شبیخون
گردید اسیر و شد گرفتار
افتاد بدام و گشت مسجون
قی قی زد و گفت آه و افسوس
کاین جمله فسانه بود و افسون
این است سزای آنکه گردید
بر زاهد خرقه پوش مفتون
اینست جزای آنکه دل بست
بر زهد مرائیان ملعون
ای اهل زمانه پند گیرید
از حال فکار این جگر خون
شمر است و یزید اینکه بینید؟
در کسوت بایزید و ذوالنون
امروز بود طراز محراب
دوشینه به باده بود مرهون
از رخت وجود او پلیدی
کی پاک کند شخار و صابون
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - متضمن چهار ماده تاریخ برای جشن تاجگذاری
از ادیب الممالک اندر یاد
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱
شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بهجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی بهجا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۸
بجایش نباشد یکی مدرسه
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۸ - حکایت
امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۸ - حکایت
جهانگردی از خیل کارآگهان
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل از قید دو عالم رسته خوشتر
بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر
بده دل با یکی پس دیده بر بند
چویار آمد درون، در بسته خوشتر
از این ره چون بباید باز گشتن
بدین چستی مران، آهسته خوشتر
توانایی تن سستی جان است
قوی گو باش جان، تن خسته خوشتر
تنا دام دل و زندان جانی
سراپایت بهم بشکسته خوشتر
وصال دوستان جوییم و یاران
چو آن نبود، برخ در بسته خوشتر
نه تن،جان هم بر آن منظر حجابیست
نشاط این پرده هم بگسسته خوشتر
بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر
بده دل با یکی پس دیده بر بند
چویار آمد درون، در بسته خوشتر
از این ره چون بباید باز گشتن
بدین چستی مران، آهسته خوشتر
توانایی تن سستی جان است
قوی گو باش جان، تن خسته خوشتر
تنا دام دل و زندان جانی
سراپایت بهم بشکسته خوشتر
وصال دوستان جوییم و یاران
چو آن نبود، برخ در بسته خوشتر
نه تن،جان هم بر آن منظر حجابیست
نشاط این پرده هم بگسسته خوشتر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مردود خلق گشتم و گشتم پسند خویش
رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش
تا چند درد زهر بکامم زجام غیر
زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش
ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است
چندین مدار پاس لب نوشخند خویش
توفان ز دیده آرم و بندم لب از سخن
تنگ آمدم ز دعوت نا سودمند خویش
در باغ جعد سنبل و در بزم زلف یار
هرجا بصورتی دگر آرد کمند خویش
آخر عنان عشق سپردم بدست عقل
این عرصه ای نبود که تازم سمند خویش
خامی ز سر بنه که بخاک اوفتی نشاط
ای میوه خام باش بشاخ بلند خویش
رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش
تا چند درد زهر بکامم زجام غیر
زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش
ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است
چندین مدار پاس لب نوشخند خویش
توفان ز دیده آرم و بندم لب از سخن
تنگ آمدم ز دعوت نا سودمند خویش
در باغ جعد سنبل و در بزم زلف یار
هرجا بصورتی دگر آرد کمند خویش
آخر عنان عشق سپردم بدست عقل
این عرصه ای نبود که تازم سمند خویش
خامی ز سر بنه که بخاک اوفتی نشاط
ای میوه خام باش بشاخ بلند خویش
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر