عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۶ - مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق جانان را به جز ویرانه ی دل خانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون من هر کس که از جان سیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نیم جانی بود تا جا بود در میخانه ام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانه ام
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
هرگز اندر دیده خواب ار بشنوی افسانه ام
از فریب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلای دام او دل گشت از این دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندلیبم در چمن
بیتو گر در گلشنم چون جغد در ویرانه ام
از جنون عشق تا کی منعم ای فرزانگان
این جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
یک نگاه آشنای چشم مست او (سحاب)
این چنین بیگانه کرد از خویش و از بیگانه ام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانه ام
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
هرگز اندر دیده خواب ار بشنوی افسانه ام
از فریب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلای دام او دل گشت از این دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندلیبم در چمن
بیتو گر در گلشنم چون جغد در ویرانه ام
از جنون عشق تا کی منعم ای فرزانگان
این جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
یک نگاه آشنای چشم مست او (سحاب)
این چنین بیگانه کرد از خویش و از بیگانه ام
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
خیمه زد باز ابر نیسان در چمن
بر سر شمشاد و سرو و یاسمن
لاله ی حمرا زند در صحن باغ
نرگس شهلا در اطراف چمن
خنده بر رخسار ترکان ختا
طعنه بر چشم غزالان ختن
ابر بر دامان صحرا اشکبار
غنچه در صحن گلستان خنده زن
این چو لعل روح بخش ماه مصر
آن چو چشم ساکن بیت الحزن
گر بیفتد چشم شعرا و سهیل
بررخ نسرین و روی نسترن
رو بپوشاند ز خجلت آن ز شام
رخ نهان سازد ز شرم این از یمن
بر فراز شاخ و طرف جویبار
غنچه را مأوا و نرگس را وطن
کرده جا در لعل شفافش شفا
کرده خو با چشم فتانش فتن
بر فراز سنبل و نسرین و گل
سایه گستر گشته چتر نارون
تا که را مشاطه ی ابر بهار
بر سرور و بسته صد عقد پرن
طرف گلشن گشت جای شیخ و شاب
صحن بستان شد مقام مرد و زن
هر کسی مفتون یاری مهر چهر
هر کسی عاشق به مهری سیمتن
تا برآید از شکوفه نار و سیب
نار پستان بیند و سیب ذقن
در چنین فصلی ز جور روزگار
من گرفتار بلایا و محن
کرده ز اندوه و ملال بیشمار
گردش گردون به چشم و گوش من
طلعت گل زشت همچون نوک خار
صوت بلبل شوم چون بانگ زغن
من به کار خود همی درمانده ام
هر کسی مشغول کار خویشتن
تا بچندم سر به زانوی ملال؟
تا کیم مهر خموشی بر دهن؟
گر نداری شادم ای گردون پیر
ور نسازی کارم ای چرخ کهن
عرضه خواهم داشت حال خویش را
نزد دارای زمین، فخر زمن
بنده ی رزاق بی منت که هست
بر سرش ظل خدای ذوالمنن
آنکه خواهد زینهار از جود او
گوهر ازیم، زر ز کان، دراز عدن
در زمان عدلش از پستان گرگ
بره بی اندیشه می نوشد لبن
خاره را لعل بدخشان می کند
مهر لطفش چون شود پرتو فکن
ای دعای تو طراز هر زبان
ای ثنایت زینت هر انجمن
آفتاب و آسمان در محفلت
شمع زرینی است در سیمین لگن
بنده ات برجیس و بهرامت غلام
آفتابت تیغ و گردونت مجن
تا قبای سروری شد بر تو راست
بر تن خصمت قبا آمد کفن
از ضمیرت صبح دوم منقبس
با کمالت عقل اول مقترن
بخت فیروزت جوان و عقل پیر
خصلتت مستحسن اخلاقت حسن
هر غریبی در دیارت شد مقیم
تا به خیلت یافت راه زیستن
هرگزش نام وطن نامد به یاد
گرچه خود باشد صفاهانش وطن
لب فرو بندوره ایجاز گیر
ز آنکه نیکو نیست تطویل سخن
تا بر آید ساغر زرین مهر
هر صباح از قعر این سیمینه دن
دوستانت را می عشرت به کام
دشمنان را زهر قاتل بر دهن
بر سر شمشاد و سرو و یاسمن
لاله ی حمرا زند در صحن باغ
نرگس شهلا در اطراف چمن
خنده بر رخسار ترکان ختا
طعنه بر چشم غزالان ختن
ابر بر دامان صحرا اشکبار
غنچه در صحن گلستان خنده زن
این چو لعل روح بخش ماه مصر
آن چو چشم ساکن بیت الحزن
گر بیفتد چشم شعرا و سهیل
بررخ نسرین و روی نسترن
رو بپوشاند ز خجلت آن ز شام
رخ نهان سازد ز شرم این از یمن
بر فراز شاخ و طرف جویبار
غنچه را مأوا و نرگس را وطن
کرده جا در لعل شفافش شفا
کرده خو با چشم فتانش فتن
بر فراز سنبل و نسرین و گل
سایه گستر گشته چتر نارون
تا که را مشاطه ی ابر بهار
بر سرور و بسته صد عقد پرن
طرف گلشن گشت جای شیخ و شاب
صحن بستان شد مقام مرد و زن
هر کسی مفتون یاری مهر چهر
هر کسی عاشق به مهری سیمتن
تا برآید از شکوفه نار و سیب
نار پستان بیند و سیب ذقن
در چنین فصلی ز جور روزگار
من گرفتار بلایا و محن
کرده ز اندوه و ملال بیشمار
گردش گردون به چشم و گوش من
طلعت گل زشت همچون نوک خار
صوت بلبل شوم چون بانگ زغن
من به کار خود همی درمانده ام
هر کسی مشغول کار خویشتن
تا بچندم سر به زانوی ملال؟
تا کیم مهر خموشی بر دهن؟
گر نداری شادم ای گردون پیر
ور نسازی کارم ای چرخ کهن
عرضه خواهم داشت حال خویش را
نزد دارای زمین، فخر زمن
بنده ی رزاق بی منت که هست
بر سرش ظل خدای ذوالمنن
آنکه خواهد زینهار از جود او
گوهر ازیم، زر ز کان، دراز عدن
در زمان عدلش از پستان گرگ
بره بی اندیشه می نوشد لبن
خاره را لعل بدخشان می کند
مهر لطفش چون شود پرتو فکن
ای دعای تو طراز هر زبان
ای ثنایت زینت هر انجمن
آفتاب و آسمان در محفلت
شمع زرینی است در سیمین لگن
بنده ات برجیس و بهرامت غلام
آفتابت تیغ و گردونت مجن
تا قبای سروری شد بر تو راست
بر تن خصمت قبا آمد کفن
از ضمیرت صبح دوم منقبس
با کمالت عقل اول مقترن
بخت فیروزت جوان و عقل پیر
خصلتت مستحسن اخلاقت حسن
هر غریبی در دیارت شد مقیم
تا به خیلت یافت راه زیستن
هرگزش نام وطن نامد به یاد
گرچه خود باشد صفاهانش وطن
لب فرو بندوره ایجاز گیر
ز آنکه نیکو نیست تطویل سخن
تا بر آید ساغر زرین مهر
هر صباح از قعر این سیمینه دن
دوستانت را می عشرت به کام
دشمنان را زهر قاتل بر دهن
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
یاران حذر از بلای نوبه
از جور تب و جفای نوبه
یک شب نکند خلاف وعده
شرمنده ام از وفای نوبه
لرز است و تب و عرق، ندارم
کار دگری ورای نوبه
کاغذ به جهان گرانبها شد
از بس خوردم دعای نوبه
باقی نگذاشت در تنم جان
جان است مگر غذای نوبه؟!
خورده است مرا و سیریش نیست
گرد سر اشتهای نوبه
می باید شست دست از جان
هر جا که رسید پای نوبه
باشد به حیات امیدواری
در هر مرضی سوای نوبه
بیگانگی از حیات باید
آن را که شد آشنای نوبه
خود دوزخ وزمهریر بادا
در روز جزا جزای نوبه
چون عزرائیل هرگه آید
لرزم به خود از لقای نوبه
از مار سیه چنان نترسم
کز افعی جانگزای نوبه
از بهر عیادتم به بالین
تب می رسد از قفای نوبه
غیر از تب جانگزا چه زاید
از مادر رنج زای نوبه
روزی به طبیب چاره اندیش
گفتم چه بود دوای نوبه؟
گفت از من بینوا چه پرسی؟
داروی گرانبهای نوبه
انفاس مقدس صباحی است
درمان تب و شفای نوبه
عیسی نفسی که از دمش به
افسون نبود برای نوبه
ای از دم عیسویت درمان
هر دردی را چه جای نوبه
پیشوای تو مهر و با تب
لرزان چو من ابتدای نوبه
وز شرم کف تو در عرق غرق
دریا چو من انتهای نوبه
ای صاحب مهربان چه پرسی؟
حال من و ماجرای نوبه
دور از تو به جان رسیده کارم
از مبرم بی حیای نوبه
در نوبه ام و ردیف شعرم
شد نوبه ز اقتضای نو به
انصاف تو سازدم گر آزاد
از رنج تب و عنای نوبه
مدح تو و ذم نوبه باشد
وردم پس از انقضای نو به
تا روح دهد شراب صحت
تا جان کاهد بلای نو به
احباب تو را مزاج سالم
اعدای تو مبتلای نوبه
از جور تب و جفای نوبه
یک شب نکند خلاف وعده
شرمنده ام از وفای نوبه
لرز است و تب و عرق، ندارم
کار دگری ورای نوبه
کاغذ به جهان گرانبها شد
از بس خوردم دعای نوبه
باقی نگذاشت در تنم جان
جان است مگر غذای نوبه؟!
خورده است مرا و سیریش نیست
گرد سر اشتهای نوبه
می باید شست دست از جان
هر جا که رسید پای نوبه
باشد به حیات امیدواری
در هر مرضی سوای نوبه
بیگانگی از حیات باید
آن را که شد آشنای نوبه
خود دوزخ وزمهریر بادا
در روز جزا جزای نوبه
چون عزرائیل هرگه آید
لرزم به خود از لقای نوبه
از مار سیه چنان نترسم
کز افعی جانگزای نوبه
از بهر عیادتم به بالین
تب می رسد از قفای نوبه
غیر از تب جانگزا چه زاید
از مادر رنج زای نوبه
روزی به طبیب چاره اندیش
گفتم چه بود دوای نوبه؟
گفت از من بینوا چه پرسی؟
داروی گرانبهای نوبه
انفاس مقدس صباحی است
درمان تب و شفای نوبه
عیسی نفسی که از دمش به
افسون نبود برای نوبه
ای از دم عیسویت درمان
هر دردی را چه جای نوبه
پیشوای تو مهر و با تب
لرزان چو من ابتدای نوبه
وز شرم کف تو در عرق غرق
دریا چو من انتهای نوبه
ای صاحب مهربان چه پرسی؟
حال من و ماجرای نوبه
دور از تو به جان رسیده کارم
از مبرم بی حیای نوبه
در نوبه ام و ردیف شعرم
شد نوبه ز اقتضای نو به
انصاف تو سازدم گر آزاد
از رنج تب و عنای نوبه
مدح تو و ذم نوبه باشد
وردم پس از انقضای نو به
تا روح دهد شراب صحت
تا جان کاهد بلای نو به
احباب تو را مزاج سالم
اعدای تو مبتلای نوبه
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - عقده ی دل
در طالعم اقتضای فرزند
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
غم نیست مرا اگر نباشد
زیرا که چو دختر است اگرچه
بی عصمت و بد گهر نباشد
نخلی است که کام باغبان را
زآن لذتی از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ی ذکور است
زاین چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سیر نباشد
گویند که در نسب همانا
از طایفه ی بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سیم و زر نباشد
آن به که به غیر دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هیچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسی ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزی دو سه بیشتر نباشد
نام من از این خلف به عالم
وقتی نه که مشتهر نباشد
نه تربیتی که تا چه ارزد
بی دانش و بی هنر نباشد
نه هر نفسیش بایدم گفت
پندی که در او اثر نباشد
نه هر شبش از برای کاری
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه باید از انفعال خلقم
از هیچ طرف مقر نباشد
القصه ز قیل و قال فرزند
چیزی بجهان بتر نباشد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح شمسالملک نصر
نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح شمس الملک
رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا
زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین
همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین
مگر که آید اندیشهات را فرجام
چو این سخن بشنیدم بجستم از شادی
برون شدم سوی صحرا چو مرغ جسته ز دام
نگاه کردم، دیدم فلک چو آینه ای
که خیره کردی از عکس دیده اوهام
جهان بصورت دیبای قیر گشته درست
گرفته موجش بالای آسمان چو غمام
هوا چو خر گه سیماب بر کشیده بچرخ
فلک چو خیمه دیبای بر زده بمقام
یکی بصورت افعی لاجوردین تن
یکی بگونه پیل زمردین اندام
همه هوا علم قیرگون زده، چپ و راست
نشانده گوهر ناسفته بر سر اعلام
خیال وار، چو ماه مقنع از سر کوه
ز روی چرخ همی تافت زهره و بهرام
مجره گشته بکردار مسندی ز بلور
سپهر گشته بکردار گنبدی زرخام
همه سراسر گردون ز کوکب زرین
چو پشت کره اشهب ز گوهرینه ستام
شب سیاه بر افگند طیلسان سیاه
خطیب وار بمنبر بر آمد آن هنگام
درخش کیوان صمصام وار در بر او
بنات نعش بسان حمایل صمصام
زبان بحمد خداوند بر گشاد و بگفت:
تبارک اسمک، یاذوالجلال والاکرام
سپاس و شکر ترا کین همه بدایع صنع
همی نباشد جز با قضای تو بقوام
درین تفکر بودم که: این چه شایبه بود؟
وزین سپس سخن او کجا گذارد گام؟
که روی سوی بخارا نهاد و گفت بمهر:
ایا بخارا، برتو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضا
همیشه خرم و آباد بادی و پدرام
چنین شنیدم کندر کتابها لقبت
مدینه المحفوظست و قبة الاسلام
نسیم باد تو مشکست و آب ابر تو شیر
هوات کان مرادست وخاک معدن کام
بخار بوی تو نافه گشاید اندر مغز
نسیم کام تو شکر فشاند اندر کام
تو همچو بیت المعموری و همه قومت
همیشه در تو چو روحانیان گرفته مقام
نه در تو تیرگی اعتقاد اندر دین
نه در تو تازگی اختلاف در احکام
ز بس بزرگی تو خادمان مسجد هات
بشهرهای دگر خاطبان سزند و امام
ایا بخارا، چندین بزرگواری تو
ترا چه مایه ثنایست و عز و جاه و مقام؟
که ایزدت بچنین شاهزاده کرد عزیز
که بهترین ملوکست و برترین کرام
شه مظفر پیروز بخت دولتیار
بلند همت بسیار دان نیکو نام
چراغ دولت و شمع سپاه و شمسه ملک
قوام دین و جمال جهان و فخر انام
برای و رسم نگهدار لشکر ایمان
بداد و عدل نگهبان قسمت قسام
نکات بزله او شد دلیل بحر علوم
حروف نکته او شد کلید گنج کلام
بروز بزم بود آفتاب گوهر بار
بروز رزم بود اژدهای جان انجام
مخالفان ورا روز حرب او از بیم
بجای قطره خون زهره بر دمد زمسام
بدست فتح فرستد بدوستان اخبار
بپای مرگ فرستد بدشمنان پیغام
همیشه تا ببهاران زمین شود خرم
ستاره بارد باد از شکوفه بادام
بقات باد بسی تا که سال و مه شمری
مبارکت مه و سال و مبارکت ایام
قضا موافق و اقبال جفت و دهر مطیع
زمانه چاکر و دولت رهی و بخت غلام
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر ابراهیم
مست و شادان در آمد از در تیم
کرده بی جاده جای در یتیم
زیر خط زبر جدش میمی
زیر زلف معنبرش صد جیم
زیر آن جیم طوبی و فردوس
زیر این میم کوثر و تسنیم
پشتم از جیم او چو جیم دو تا
بر من از میم او جهان چون میم
از نسیم گل و کلاله ی او
گل سوری همی ربود نسیم
چشمکانش چنانکه یوسف گفت:
ان ربی بکیدهن علیم
زلفکانش به جنگ من چون شست
او چو صیاد و من چو ماهی شیم
گه به بوسه دم مسیح نمود
گه به عارض نمود دست کلیم
از پی سی و دو ستاره او
رخم از خون چو جدول تقویم
گفت: مژده ترا، که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش و سیم
. . .
در بهشت و تو در میان جحیم
بی گنه مانده هشت سال به هند
چون گنه گار در عذاب الیم
چشمه مرغزار آهو شد
چشم بر روی شیر نر از بیم
زان براهیم باغ گشت آتش
زین براهیم خلد گشت جحیم
عالم از داد خسرو عادل
مانده در صد هزار ناز و نعیم
عیب وجرم تو آن که پر هنری
اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!
دل چو کانون سینه چون آتش
کار نا مستقیم و حال سقیم
چه کنی حال خویش را پنهان؟
چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟
نه همانا که هر که دید ترا
از هنر کرد بر همه تقدیم؟
حال خود شاه را بگوی و مترس
و توکل علی العزیز رحیم
ملک تاج بخش ملک ستان
قطب دین بوالمظفر ابراهیم
فتح با رایتش همیشه قرین
جود با راحتش همیشه ندیم
نعل پای کمیت ادهم او
چرخ را طوق و ماه را دیهیم
زخم او کوه را دو پاره کند
عدل او موی را کند به دو نیم
خشم او کل من علیها فان
عفو او یحیی العظام وهی رمیم
گر فلک سر بتابد از امرش
باز پس تر شود ز دیو رجیم
ملکا، خسروا، خداوندا
چشم عالم ندید چون تو کریم
گر بیاد تو می گرفتندی
نآمدی هرگز آیت تحریم
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
شیر در تب همیشه از بیمت
زرد کرده چو دشمنانت دیم
سعد و نحس جهان همه یکسر
در سر تیغ تو نهاد حکیم
فکر من مدح تو نیارد گفت
مگرش فضل تو کند تعلیم
داد بنده ی عطا تو نیز بده
تا رهد این دل از عذاب الیم
تا بود کعبه و منا و صفا
تا بود معشر و مقام و حطیم
مر ترا باد در جلال مقام
دولتت باد سال و ماه مقیم
دشمنت باد همچو بنده اسیر
مانده در دست روزگار لئیم
کرده بی جاده جای در یتیم
زیر خط زبر جدش میمی
زیر زلف معنبرش صد جیم
زیر آن جیم طوبی و فردوس
زیر این میم کوثر و تسنیم
پشتم از جیم او چو جیم دو تا
بر من از میم او جهان چون میم
از نسیم گل و کلاله ی او
گل سوری همی ربود نسیم
چشمکانش چنانکه یوسف گفت:
ان ربی بکیدهن علیم
زلفکانش به جنگ من چون شست
او چو صیاد و من چو ماهی شیم
گه به بوسه دم مسیح نمود
گه به عارض نمود دست کلیم
از پی سی و دو ستاره او
رخم از خون چو جدول تقویم
گفت: مژده ترا، که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش و سیم
. . .
در بهشت و تو در میان جحیم
بی گنه مانده هشت سال به هند
چون گنه گار در عذاب الیم
چشمه مرغزار آهو شد
چشم بر روی شیر نر از بیم
زان براهیم باغ گشت آتش
زین براهیم خلد گشت جحیم
عالم از داد خسرو عادل
مانده در صد هزار ناز و نعیم
عیب وجرم تو آن که پر هنری
اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!
دل چو کانون سینه چون آتش
کار نا مستقیم و حال سقیم
چه کنی حال خویش را پنهان؟
چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟
نه همانا که هر که دید ترا
از هنر کرد بر همه تقدیم؟
حال خود شاه را بگوی و مترس
و توکل علی العزیز رحیم
ملک تاج بخش ملک ستان
قطب دین بوالمظفر ابراهیم
فتح با رایتش همیشه قرین
جود با راحتش همیشه ندیم
نعل پای کمیت ادهم او
چرخ را طوق و ماه را دیهیم
زخم او کوه را دو پاره کند
عدل او موی را کند به دو نیم
خشم او کل من علیها فان
عفو او یحیی العظام وهی رمیم
گر فلک سر بتابد از امرش
باز پس تر شود ز دیو رجیم
ملکا، خسروا، خداوندا
چشم عالم ندید چون تو کریم
گر بیاد تو می گرفتندی
نآمدی هرگز آیت تحریم
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
شیر در تب همیشه از بیمت
زرد کرده چو دشمنانت دیم
سعد و نحس جهان همه یکسر
در سر تیغ تو نهاد حکیم
فکر من مدح تو نیارد گفت
مگرش فضل تو کند تعلیم
داد بنده ی عطا تو نیز بده
تا رهد این دل از عذاب الیم
تا بود کعبه و منا و صفا
تا بود معشر و مقام و حطیم
مر ترا باد در جلال مقام
دولتت باد سال و ماه مقیم
دشمنت باد همچو بنده اسیر
مانده در دست روزگار لئیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
سحرگهان سوی بستان گذار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد