عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
جذبهٔ شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد!
شعلهٔ شوق من از پا ننشیند صائب
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
گردنکشی به سرو سرافراز می‌رسد
آزاده را به عالمیان ناز می‌رسد
هرچند بی‌صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می‌رسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش، نظر باز می رسد
خون گریه می‌کند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می‌رسد؟
از دوستان باغ، درین گوشهٔ قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می‌رسد
این شیشه پاره‌ها که درین خاک ریخته است
در بوتهٔ گداز به هم باز می‌رسد
آن روز می‌شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطهٔ آغاز می‌رسد
صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف
از لب برون نرفته به غماز می‌رسد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد
هر تشنه‌لب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه‌ای که به پایان نمی‌رسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد
بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
موقوف به یک جلوهٔ مستانهٔ ساقی است
گر توبهٔ من سد سکندر شده باشد
جایی که چکد باده ز سجادهٔ تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموز به مادر شده باشد
لبهای می‌آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد
هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن
ویران شد آن باغ که بی‌در شده باشد
در دیدهٔ ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون تر شده باشد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد
گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد
خروش سیل حوادث بلند می‌گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد
به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد
به یک قرار بود آب، چون گهر گردد
بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایهٔ خود سرگران نمی‌باشد
مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش‌زبان نمی‌باشد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
نه آسمان سبوکش میخانهٔ تواند
در حلقهٔ تصرف پیمانهٔ تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانهٔ تواند
گردنکشان شیشه و افتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانهٔ تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود، گدای در خانهٔ تواند
ما خود چه ذره‌ایم، که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانهٔ تواند
صائب بگو، که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانهٔ تواند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
دل را کجا به زلف رسا می‌توان رساند؟
این پا شکسته را به کجا می‌توان رساند؟
سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقا می‌توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می‌توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم
ما را به یک نگه به خدا می‌توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می‌توان رساند؟
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می‌توان رساند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند
عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند
پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند
می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند
تشنهٔ آغوش دریا را تن‌آسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند
نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماند، ماند
برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند
دویدنی به نسیم بهار می‌ماند
مل خنده بود گریهٔ پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟
که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند
مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می‌ماند؟
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می‌ماند؟
ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می‌ماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
سبکروان به زمینی که پا گذاشته‌اند
بنای خانه‌بدوشی به جا گذاشته‌اند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشته‌اند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو واگذاشته‌اند
مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان
به دامن دل بی‌مدعا گذاشته‌اند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم به جا گذاشته‌اند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبک‌روحان
که برگ را ز برای نوا گذاشته‌اند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب، بند گرانم به پا گذاشته‌اند
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چها گذاشته‌اند
دعای صدرنشینان نمی‌رسد صائب
به محفلی که ترا بی‌دعا گذاشته‌اند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
این غافلان که جود فراموش کرده‌اند
آرایش وجود فراموش کرده‌اند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کرده‌اند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده‌اند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کرده‌اند
جانها هوای عالم بالا نمی‌کنند
این شعله‌ها صعود فراموش کرده‌اند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یادبود فراموش کرده‌اند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده‌اند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
دیدهٔ ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند
همچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی
این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است
وای بر آن کس که خاری بی‌محابا بشکند
از حباب ما گره در کار بحر افتاده است
می‌کشد دریا نفس، هرگاه مارا بشکند!
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است
عشق کو، کاین شیشه‌ها را جمله یکجا بشکند؟
کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست
وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند
همت مردانه می‌خواهد، گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند
بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون
هر که این‌جا بیشتر در دل تمنا بشکند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمی‌شد این همه خواب ستمگران
گر می‌شد از شکستن دلها صدا بلند
هموار می‌شود به نظر بازکردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ‌کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می‌کند سخنان بلند ما
آواز ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز هم صحبتان دلم
بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
نیستم غمگین که خالی چون کدویم می‌کنند
کز می گلرنگ، صاحب آبرویم می‌کنند
گرچه می‌سازم جهانی را ز صهبا تر دماغ
هر کجا سنگی است در کار سبویم می‌کنند
گر چه بی‌قدرم، ولی از دیده چون غایب شوم
همچو ماه عید مردم جستجویم می‌کنند
می‌کننداز من توقع صد دعای مستجاب
مشت آبی گر کرم بهر وضویم می‌کنند
کار سوزن می‌کند با سینهٔ صد چاک من
رشتهٔ مریم اگر صرف رفویم می‌کنند
از ره تسلیم، چون شکر گوارا می‌کنم
زهر اگر صائب حریفان در گلویم می‌کنند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
دامن هر که کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود
جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم
ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود
می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود
زاهد خشک از هوای جلوهٔ مستانه‌اش
می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می‌کند نظارهٔ مهتاب و از خود می‌رود
دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود
بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
دل از مشاهدهٔ لاله‌زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کار نگشاید
ز اختیار جهان، عقده‌ای است در دل من
که جز به گریهٔ بی‌اختیار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ‌کس به جز از کردگار نگشاید
زمین و چرخ به غیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه‌ای، صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید
ناز خورشید از در و دیوار می‌باید کشید
عالم آب از نسیمی می‌خورد بر یکدگر
در سر مستی نفس هشیار می‌باید کشید
شیشهٔ ناموس را بر طاق می‌باید گذاشت
بعد ازان پیمانهٔ سرشار می‌باید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار
برگ می‌باید فشاند و بار می‌باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانهٔ خمار می‌باید کشید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
چون صراحی رخت در میخانه می‌باید کشید
این که گردن می‌کشی، پیمانه می‌باید کشید
کم نه‌ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می‌باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می‌باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مورداری، دانه می‌باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه می‌باید کشید
نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می‌باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می‌باید کشید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم
تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار
کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود
در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار
می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار