عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خدات خواهی اگر از بلا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایهات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیدهائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانهست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایهات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلزارم باین زاری که مینالد ز آزارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه سادهلوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دلآزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحهاش نه فکر زنارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه سادهلوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دلآزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحهاش نه فکر زنارش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا کی کند یار، از من کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
آن شیشه کامد، بر سنگ خاره
زین بحر خونخوار مردان گذشتند
در فکر کشتی ما بر کناره
افغان ز غربت کز سنگ چون جست
در دم سر آمد عمر شراره
بیدردیم کشت از عشق خواهم
جان شرحه شرحه دل پاره پاره
زین محرمی آه با او ز حد رفت
سرگوشی غیر چون گوشواره
مهدیست گردون، کارام یکدم
طفلان نگیرند، زین گاهواره
کاری ندارد، جان دادن ما
زآن گوشه چشم، بس یک اشاره
تا کی کشم ناز، زین چارهسازان
خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره
مشتاق آریش، دربر اگر تو
جز او زهر کس، گیری کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
آن شیشه کامد، بر سنگ خاره
زین بحر خونخوار مردان گذشتند
در فکر کشتی ما بر کناره
افغان ز غربت کز سنگ چون جست
در دم سر آمد عمر شراره
بیدردیم کشت از عشق خواهم
جان شرحه شرحه دل پاره پاره
زین محرمی آه با او ز حد رفت
سرگوشی غیر چون گوشواره
مهدیست گردون، کارام یکدم
طفلان نگیرند، زین گاهواره
کاری ندارد، جان دادن ما
زآن گوشه چشم، بس یک اشاره
تا کی کشم ناز، زین چارهسازان
خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره
مشتاق آریش، دربر اگر تو
جز او زهر کس، گیری کناره
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
شنیدم تشنهای جویای آبی
ز سوز دل سرا پا التهابی
که در بر از تف لب تشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
بدشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
بآن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیرشهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محالست
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
بمردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
برنگ ابر نیسانی سحابی
بکامش قطرهافشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنهای گیرد گلابی
زوصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جوئی و نیابی
ترا ای تشنهکام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی بتن هست
که باز آید بجوی رفته آبی
ز سوز دل سرا پا التهابی
که در بر از تف لب تشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
بدشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
بآن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیرشهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محالست
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
بمردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
برنگ ابر نیسانی سحابی
بکامش قطرهافشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنهای گیرد گلابی
زوصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جوئی و نیابی
ترا ای تشنهکام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی بتن هست
که باز آید بجوی رفته آبی
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۵ - تاریخ بنای تکیه
زبده اهل کرم آقا نبی
صاحب عز و شرف و احتشام
آنکه صحاب کف فیاض اوست
فیض رسان همه خاص و عام
آنکه ز خمخانه لطفش بود
پیر و جوان را می عشرت به جام
ساخت یکی تکیه که از خرمی
دم زند از روضه دارالسلام
آورد از طوف حریمش صفا
نکهت فردوس برین بر مشام
ازپی جمعیت صاحبدلان
گشت چو این تکیه دلکش تمام
روح قدس کاورد از دوست وحی
از پس این پرده زنگار فام
از پی تاریخ بمشتاق گفت
به بود از خلد برین این مقام
صاحب عز و شرف و احتشام
آنکه صحاب کف فیاض اوست
فیض رسان همه خاص و عام
آنکه ز خمخانه لطفش بود
پیر و جوان را می عشرت به جام
ساخت یکی تکیه که از خرمی
دم زند از روضه دارالسلام
آورد از طوف حریمش صفا
نکهت فردوس برین بر مشام
ازپی جمعیت صاحبدلان
گشت چو این تکیه دلکش تمام
روح قدس کاورد از دوست وحی
از پس این پرده زنگار فام
از پی تاریخ بمشتاق گفت
به بود از خلد برین این مقام
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸ - در ستایش سخن و مدح استاد سخن گستران حکیم ابوالقاسم فردوسی علیه الرحمه
الا ای خردمن بیدار هوش
بدین نغز گفتار من دار گوش
زهرچ آفرید ایزد بی نیاز
به نطق آمیزاده دید امتیاز
خدایش بلند از سخن پایه داد
که تاج کرامت به سر برنهاد
سخن بهتر از هر چه آن بهتر است
خرد کهتر است و سخن مهتر است
سخن چون سخن آفرین آفرید
همه ما سوی از سخن شد پدید
سخن چون بیامد ز بالا به پست
بدو گشت بشناخته هر چه هست
فرستاده گان را به تایید دین
سخن آمد از آسمان بر زمین
سخن شد کلیم خدا را دلیل
که آسان گذر کرد از رود نیل
سخن شد به روح الامین اوستاد
که دیگر ره اندر فلک پر گشاد
بهین معجز داور انبیا
سخن بود در کرسی کبریا
سخن کرد هر راز پنهان پدید
سخن گنج اسرار را شد کلید
سخن گستران را به هر روزگار
خدای جهانست آموزگار
به هرکس زبان سخن سنج داد
مراو را کلید درگنج داد
سخن گسترانند در این جهان
خدا را نگهبان گنج نهان
به ویژه مرآنان که در پارسی
سخن ها به جا مانده زایشان بسی
به گیتی سخن گستران آمدند
که گوی سخن بر به چوگان زدند
همه شهریاران ملک سخن
بی انباز در دروره ی خویشتن
همه نامجو ویژه دانای طوس
که شاهنشهی را فرو کوفت کوس
همه اخترانند واو ماهشان
همه شهریار او شهنشاهشان
به جوی بیان همه آب از اوست
به خورشید فکر همه تاب از اوست
بدی گوهر عقل و در سخن
به زیر زبان اندرش مختزن
شود راست تا بر تو این گفتگوی
زشهنامه بهتر گواهی مجوی
فرستاده ی پارسی گرخدای
فرستادی اندر جهان رهنمای
سخن گستر طوس پیغمبری
بد، و نامه اش، ایزدی دفتری
بدش درسخن گفته ی پهلوی
به از گوهر تاج کیخسروی
ازیدون همی تا به روز شمار
زما گنج آمرزش او را نثار
به ویژه مر آن نامور بخردان
که بودند مدحت گر خاندان
روانشان به مینو درآسوده باد
گناهانشان جمله بخشوده باد
کز آنان نوآموز مردی منم
که دستانسرا مرغ این گلشنم
منم آفتاب سپهر سخن
زبان من آمد درش را کلید
بود نامه ام به زهر نامه ای
کزو در جهان گرم هنگامه ای
چو نامه ازو شاد جان رسول
بود مرهم زخم قلب بتول
مراین بنده ی آستان حسین
سروده در آن داستان حسین
چو فردوس گفتار را زان مقام
سزد کش بود باغ فردوس نام
کس کی ز فردوس یاد آورد
چو بر باغ فردوس من بگذرد
به فردوس فردوسی پاک تن
شود خرم از باغ فردوس من
ازین نامه ی نغز گیتی طراز
که ماند زمن سالیان دراز
به دنیا درون کامرانی کنم
پس از مردنم زندگانی کنم
بدین نامه خندان ز پل بگذرم
سوی باغ فردوس روی آورم
بدین نامور نامه روز نشور
کنم آتش دوزخ از خویش دور
خدایا به شاه شهیدان عشق
بدان پر بها گوهر کان عشق
زمهرم بیفکن به سر سایه ای
که بندم بدین نامه پیرایه ای
به گلزار خرم جنان زین کتاب
شکفته کنم چهره ی بوتراب
سپهر آفرینا پناهم تویی
دلیل اندرین راست را هم تو یی
هزار و دو صد با نود و بود و پنج
که در بر گشادم ازین طرفه گنج
به آغاز چون یارشد کردگار
به انجام هم خواهدم گشت یار
بدین نغز گفتار من دار گوش
زهرچ آفرید ایزد بی نیاز
به نطق آمیزاده دید امتیاز
خدایش بلند از سخن پایه داد
که تاج کرامت به سر برنهاد
سخن بهتر از هر چه آن بهتر است
خرد کهتر است و سخن مهتر است
سخن چون سخن آفرین آفرید
همه ما سوی از سخن شد پدید
سخن چون بیامد ز بالا به پست
بدو گشت بشناخته هر چه هست
فرستاده گان را به تایید دین
سخن آمد از آسمان بر زمین
سخن شد کلیم خدا را دلیل
که آسان گذر کرد از رود نیل
سخن شد به روح الامین اوستاد
که دیگر ره اندر فلک پر گشاد
بهین معجز داور انبیا
سخن بود در کرسی کبریا
سخن کرد هر راز پنهان پدید
سخن گنج اسرار را شد کلید
سخن گستران را به هر روزگار
خدای جهانست آموزگار
به هرکس زبان سخن سنج داد
مراو را کلید درگنج داد
سخن گسترانند در این جهان
خدا را نگهبان گنج نهان
به ویژه مرآنان که در پارسی
سخن ها به جا مانده زایشان بسی
به گیتی سخن گستران آمدند
که گوی سخن بر به چوگان زدند
همه شهریاران ملک سخن
بی انباز در دروره ی خویشتن
همه نامجو ویژه دانای طوس
که شاهنشهی را فرو کوفت کوس
همه اخترانند واو ماهشان
همه شهریار او شهنشاهشان
به جوی بیان همه آب از اوست
به خورشید فکر همه تاب از اوست
بدی گوهر عقل و در سخن
به زیر زبان اندرش مختزن
شود راست تا بر تو این گفتگوی
زشهنامه بهتر گواهی مجوی
فرستاده ی پارسی گرخدای
فرستادی اندر جهان رهنمای
سخن گستر طوس پیغمبری
بد، و نامه اش، ایزدی دفتری
بدش درسخن گفته ی پهلوی
به از گوهر تاج کیخسروی
ازیدون همی تا به روز شمار
زما گنج آمرزش او را نثار
به ویژه مر آن نامور بخردان
که بودند مدحت گر خاندان
روانشان به مینو درآسوده باد
گناهانشان جمله بخشوده باد
کز آنان نوآموز مردی منم
که دستانسرا مرغ این گلشنم
منم آفتاب سپهر سخن
زبان من آمد درش را کلید
بود نامه ام به زهر نامه ای
کزو در جهان گرم هنگامه ای
چو نامه ازو شاد جان رسول
بود مرهم زخم قلب بتول
مراین بنده ی آستان حسین
سروده در آن داستان حسین
چو فردوس گفتار را زان مقام
سزد کش بود باغ فردوس نام
کس کی ز فردوس یاد آورد
چو بر باغ فردوس من بگذرد
به فردوس فردوسی پاک تن
شود خرم از باغ فردوس من
ازین نامه ی نغز گیتی طراز
که ماند زمن سالیان دراز
به دنیا درون کامرانی کنم
پس از مردنم زندگانی کنم
بدین نامه خندان ز پل بگذرم
سوی باغ فردوس روی آورم
بدین نامور نامه روز نشور
کنم آتش دوزخ از خویش دور
خدایا به شاه شهیدان عشق
بدان پر بها گوهر کان عشق
زمهرم بیفکن به سر سایه ای
که بندم بدین نامه پیرایه ای
به گلزار خرم جنان زین کتاب
شکفته کنم چهره ی بوتراب
سپهر آفرینا پناهم تویی
دلیل اندرین راست را هم تو یی
هزار و دو صد با نود و بود و پنج
که در بر گشادم ازین طرفه گنج
به آغاز چون یارشد کردگار
به انجام هم خواهدم گشت یار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۰ - درمصمم شدن امام علیه السلام به مهاجرت از مدینه
شنیدم چو سبط رسول مجید
به ایوان برفت از سرای ولید
بدانست کآنقوم شیطان پرست
به آسانی از وی ندارند دست
به خود گفت آن به کزین سرزمین
روم تا بیاسایم از اهل کین
به غربت فزون گرچه دشواری است
بسی مرگ بهتر ازاین خواری است
پس آنگه شبی با دل دردناک
روان شد سوی تربت جد پاک
به پوزش درآن بارگاه بلند
خم آورد بالا و شد ارجمند
زتربت یکی نورشد آشکار
که خورشید ازشرم آن گشت تار
همه آفرینش پر ازنور شد
تو گفتی جهان وادی طور شد
شهنشه درآن نور مستور شد
ازآن جلوه نور علی نورشد
خود از تاب آن جلوه از هوش رفت
تو گفتی ز اندام او توش رفت
همان بیهشی در وی آمد پدید
که در طور بر پور عمران رسید
ولیکن نه این نور با آن یکی است
بگویم که این هردو را فرق چیست؟
بد آن نوری ازدوستان علی (ع)
که شد بر کلیم خدا منجلی
بد آن جلوه ی روی جان آفرین
که شد محو آن پور ضرغام دین
چو آن نور فرزند زهرا بدید
ازآن بارگه سوی مشکو چمید
اگر چه به دل راز بسیار داشت
نگفت ایچ و با وقت دیگر گذاشت
بلی محو معشوق گاه وصال
به گفتار دیگر ندارد مجال
به ایوان برفت از سرای ولید
بدانست کآنقوم شیطان پرست
به آسانی از وی ندارند دست
به خود گفت آن به کزین سرزمین
روم تا بیاسایم از اهل کین
به غربت فزون گرچه دشواری است
بسی مرگ بهتر ازاین خواری است
پس آنگه شبی با دل دردناک
روان شد سوی تربت جد پاک
به پوزش درآن بارگاه بلند
خم آورد بالا و شد ارجمند
زتربت یکی نورشد آشکار
که خورشید ازشرم آن گشت تار
همه آفرینش پر ازنور شد
تو گفتی جهان وادی طور شد
شهنشه درآن نور مستور شد
ازآن جلوه نور علی نورشد
خود از تاب آن جلوه از هوش رفت
تو گفتی ز اندام او توش رفت
همان بیهشی در وی آمد پدید
که در طور بر پور عمران رسید
ولیکن نه این نور با آن یکی است
بگویم که این هردو را فرق چیست؟
بد آن نوری ازدوستان علی (ع)
که شد بر کلیم خدا منجلی
بد آن جلوه ی روی جان آفرین
که شد محو آن پور ضرغام دین
چو آن نور فرزند زهرا بدید
ازآن بارگه سوی مشکو چمید
اگر چه به دل راز بسیار داشت
نگفت ایچ و با وقت دیگر گذاشت
بلی محو معشوق گاه وصال
به گفتار دیگر ندارد مجال
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۳ - بدرود امام(ع)با قبر مقدس برادر
بسی مویه ها کرد و پوزش نمود
چنان چون سزاوار آن شاه بود
چو ازکشور شب سوی مرز روز
بسیج سفر کرد گیتی فروز
به کاخ ولایت امام زمان
شد ازقبر فرخ برادر چمان
غلامان و یاران خود را سرود
که زی بار بستن گرایید زود
بسی اشتر راهور آورید
بسی هودج زرنگار آورید
که ناگه زدرگاه شه مویه خاست
نوانگشت از آن کوی برچرخ راست
چنان چون سزاوار آن شاه بود
چو ازکشور شب سوی مرز روز
بسیج سفر کرد گیتی فروز
به کاخ ولایت امام زمان
شد ازقبر فرخ برادر چمان
غلامان و یاران خود را سرود
که زی بار بستن گرایید زود
بسی اشتر راهور آورید
بسی هودج زرنگار آورید
که ناگه زدرگاه شه مویه خاست
نوانگشت از آن کوی برچرخ راست
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۶ - رها کردن مشکور کودکان را و فرستادن به طرف قادسیه
زکف حرمت هردو نگذاشتی
همی پاس حرمت نگهداشتی
چو بگذشت ازآن داستان روزچند
همه پست شد فتنه های بلند
روان شد به زاری شبی ازشبان
برآن دو زیبا جوان روزبان
برآن دو شهزاده ی پاک خوی
بگفت این و بنهاد برخاک روی
که ای نو نهالان باغ خلیل
دو نوباوه از بوستان عقیل
به نادانی ار سر زد از من گناه
به رخ شرمسارم به لب عذر خواه
بخواهید ازدادگر کردگار
که بخشد گناهم به روز شمار
گر ازپور مرجانه بینم گزند
وگر بگسلد پیکرم بند بند
نخواهم سپردن شما رابدوی
زمن کی زند سر چنین زشت خوی
نمانم که دربند مانید زار
فرستم شما را به یثرب دیار
چو رفتید با من هر آنچ ازستم
کند پور مرجانه زان نیست غم
جوانان شنیدند چون گفت پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
تورا دل زدادار پر نور باد
چو نام تو سعی تو مشکورباد
بکن آنچه خواهی که فرمان تو راست
همان فرد نیکو ز یزدان تو راست
چو خور شد به بنگاه مغرب درون
مه از تیره زندان شب شد برون
سبک روزبان آن دو شهزاده را
به باغ مهی سرو آزاده را
ز زندان برون سوی دروازه برد
بدان هر دو تن خاتم خود سپرد
بگفتا شوید ای دو زیبا جوان
ازین ره سوی قادسیه روان
در آنجا مرا یک برادر بود
که از دوستداران حیدر بود
نمایید این خاتم من بدوی
سوی یثرب آیید از او راه جوی
نشان چون زمن بیند آن مرد دین
رساند شما را به یثرب زمین
بدو کودکان پوزش آراستند
ورا مزد نیکو ز حق خواستند
جوانان برفتند واو بازگشت
دگرگونه نقشی زنو ساز گشت
چو لختی برفتند درنور ماه
نهان شد مه و گشت گیتی سیاه
چناه تیره گی برزمین چیره گشت
که بیننده ی آسمان تیره گشت
درآن تیره شب گم نمودند باز
جوانان فرزانه راه حجاز
چو کین جستن آمد جهان کام او
نیارد تنی جستن ازدام او
چو آمد سپیده دمان آفتاب
به سوی ره خاور اندر شتاب
بدیدند خود را دوگردون فراز
به بیرون دروازه ی کوفه باز
زکین بد اندیش ترسان شدند
به خود زین شگفتی هراسان شدند
درآنجا چو کردند لختی عبور
بدیدند خرماستانی ز دور
روان سوی خرماستان آمدند
به زیر درختی نهان آمدند
چو بلبل به گلبن گرفتند جای
شدند ازسر سوگ دستانسرای
ز سوز دل خویش بریان شدند
به خود بر یتیمانه گریان شدند
چنین تا که پیشین دم آمد فراز
بدند آن دو تن گرم سوز و گذار
بدیدند کامد زره با شتاب
کنیزی که از رود بر دارد آب
همی پاس حرمت نگهداشتی
چو بگذشت ازآن داستان روزچند
همه پست شد فتنه های بلند
روان شد به زاری شبی ازشبان
برآن دو زیبا جوان روزبان
برآن دو شهزاده ی پاک خوی
بگفت این و بنهاد برخاک روی
که ای نو نهالان باغ خلیل
دو نوباوه از بوستان عقیل
به نادانی ار سر زد از من گناه
به رخ شرمسارم به لب عذر خواه
بخواهید ازدادگر کردگار
که بخشد گناهم به روز شمار
گر ازپور مرجانه بینم گزند
وگر بگسلد پیکرم بند بند
نخواهم سپردن شما رابدوی
زمن کی زند سر چنین زشت خوی
نمانم که دربند مانید زار
فرستم شما را به یثرب دیار
چو رفتید با من هر آنچ ازستم
کند پور مرجانه زان نیست غم
جوانان شنیدند چون گفت پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
تورا دل زدادار پر نور باد
چو نام تو سعی تو مشکورباد
بکن آنچه خواهی که فرمان تو راست
همان فرد نیکو ز یزدان تو راست
چو خور شد به بنگاه مغرب درون
مه از تیره زندان شب شد برون
سبک روزبان آن دو شهزاده را
به باغ مهی سرو آزاده را
ز زندان برون سوی دروازه برد
بدان هر دو تن خاتم خود سپرد
بگفتا شوید ای دو زیبا جوان
ازین ره سوی قادسیه روان
در آنجا مرا یک برادر بود
که از دوستداران حیدر بود
نمایید این خاتم من بدوی
سوی یثرب آیید از او راه جوی
نشان چون زمن بیند آن مرد دین
رساند شما را به یثرب زمین
بدو کودکان پوزش آراستند
ورا مزد نیکو ز حق خواستند
جوانان برفتند واو بازگشت
دگرگونه نقشی زنو ساز گشت
چو لختی برفتند درنور ماه
نهان شد مه و گشت گیتی سیاه
چناه تیره گی برزمین چیره گشت
که بیننده ی آسمان تیره گشت
درآن تیره شب گم نمودند باز
جوانان فرزانه راه حجاز
چو کین جستن آمد جهان کام او
نیارد تنی جستن ازدام او
چو آمد سپیده دمان آفتاب
به سوی ره خاور اندر شتاب
بدیدند خود را دوگردون فراز
به بیرون دروازه ی کوفه باز
زکین بد اندیش ترسان شدند
به خود زین شگفتی هراسان شدند
درآنجا چو کردند لختی عبور
بدیدند خرماستانی ز دور
روان سوی خرماستان آمدند
به زیر درختی نهان آمدند
چو بلبل به گلبن گرفتند جای
شدند ازسر سوگ دستانسرای
ز سوز دل خویش بریان شدند
به خود بر یتیمانه گریان شدند
چنین تا که پیشین دم آمد فراز
بدند آن دو تن گرم سوز و گذار
بدیدند کامد زره با شتاب
کنیزی که از رود بر دارد آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۵ - آمدن عمرو بن اودان درمنزل بطن عقبه به خدمت امام علیه السلام
شنیدم که زد داور دین پناه
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد
به سر منزل خسروی بارگاه
بیامد یکی پیر کافور موی
که خود عمرو بودی نکو نام اوی
ببوسید خاک و بنالید زار
به لابه بگفت ای شه تاجدار
مرا از بنی عکرمه گوهر است
زمن پند آموختن در خور است
یکی ژرف زآغاز اندیشه کن
سپس – راز بشنو ز پیر کهن
اگر چند باشی تو خود هوشمند
شنفتن ز پیران نکوی است پند
ازاین ره که داری بپیچان عنان
مرو سوی زوبین و تیغ و سنان
برو سوی یثرب مرو زی عراق
که در سینه دارند اهلش نفاق
ندید ی که با شیر پروردگار
چه کردند آن مردم نابکار
شکستند پیمان پورش حسن
کزو چاره شد نزد زشت اهرمن
همی بینم ای شاه گردون سریر
به چنگ اجل مرتو را دستگیر
دریغ آیدم از چنین روی و موی
که بد خواهش ازخون دهد شستشوی
یکی پند بشنو ازاین مرد پیر
هرآنچت سراید ازو در پذیر
بفرمود دارای گردون سریر
بدان پیر آگاه روشن ضمیر
که هرچ آن تو گفتی درست است و راست
نباشد در آن اندکی کم وکاست
بود هر چه از نیک و بد درجهان
نباشد به من یک سر مو نهان
ولی ای خردمند پیر کهن
مرا کشته خواهد خداوند من
قلم از ازل زد به لوح این رقم
که گردم همی کشته جف القلم
اگر درجهم من به سوراخ مور
کشد دشمنم اندر آن تنگ گور
چو من کشته گردم ثقیفی نژاد
یک مرد آید به آیین و داد
برآرد زدوده پرند از نیام
کشد ازبد اندیش من انتقام
چو بشنید این راز آن پیرمرد
برفت از برشاه با داغ و درد