عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
من وآن فتنه بالاییکه عالم زیر دست استش
اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش
به اوضاع جنون زان زلف بیپروا نیام غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش
چو آتش دامن او هرکهگیرد رنگ اوگیرد
به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش
خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت در زه ایمای حکماندازد شست استش
نهتنها باده از بوس لب او جام میگیرد
حنا هم زانکف پای نگارینگل به دست استش
شکفتن با مزاجکلفت انجامم نمیسازد
چو آن چینیکز ابروی تغافل رنگ بست استش
بهکانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الست استش
بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی
شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش
به رنگ شعلهای کاسودنش خاکستر انگیزد
ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش
پر طاووس یعنی گرد ناز اندودهای دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم مست استش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوهاش بیدل
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش
به اوضاع جنون زان زلف بیپروا نیام غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش
چو آتش دامن او هرکهگیرد رنگ اوگیرد
به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش
خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت در زه ایمای حکماندازد شست استش
نهتنها باده از بوس لب او جام میگیرد
حنا هم زانکف پای نگارینگل به دست استش
شکفتن با مزاجکلفت انجامم نمیسازد
چو آن چینیکز ابروی تغافل رنگ بست استش
بهکانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الست استش
بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی
شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش
به رنگ شعلهای کاسودنش خاکستر انگیزد
ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش
پر طاووس یعنی گرد ناز اندودهای دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم مست استش
روم از خویش تا بالد شکوه جلوهاش بیدل
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
هرکه را سرمایهٔ رنگیست میگردد سرش
مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی
کز خیال سایهٔ بالیست بالین پرش
بیحضور وصل جانان چیست فردوس برین
بیشراب لطف ساقی کیست آب کوثرش
جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی
نشئه در سر میدود چون مو ز خط ساغرش
چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند
سجده دامن چیده باشد بهر تعظیم درش
حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات
شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش
داغ حرمان شعلهای دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش
رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن
جای پهلو ناله میغلتد به روی بسترش
دولت تیز جفاکیشان بدان بیغیرتی
واعظ است آن شعلهکز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است
میرود جایی که میگردد هیولی پیکرش
چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش
گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا
خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرش
نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی
آنکه گاهی ازکرم دستی گذارد بر سرش
هرکه را سرمایهٔ رنگیست میگردد سرش
مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی
کز خیال سایهٔ بالیست بالین پرش
بیحضور وصل جانان چیست فردوس برین
بیشراب لطف ساقی کیست آب کوثرش
جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی
نشئه در سر میدود چون مو ز خط ساغرش
چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند
سجده دامن چیده باشد بهر تعظیم درش
حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات
شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش
داغ حرمان شعلهای دارم که در پرواز شوق
ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش
بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل
موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش
رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن
جای پهلو ناله میغلتد به روی بسترش
دولت تیز جفاکیشان بدان بیغیرتی
واعظ است آن شعلهکز خاشاک باشد منبرش
خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است
میرود جایی که میگردد هیولی پیکرش
چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است
لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش
گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا
خس به چشم دام میافتد ز صید لاغرش
نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی
آنکه گاهی ازکرم دستی گذارد بر سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
درآغوش کمان بر دل قیامت میکند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بیحرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی میتوان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش
سیهروزی که یاد طرهات آوازهاش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جانکنیها کوهکن آوازهای دارد
به غوغا میفروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفتگرفتاری نمیباشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس میبست بر عمر ابد ساز حباب من
به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن
کهگوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش
به صحرایی که صیادشکمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانیها اگر این است رحمت باد بر پیرش
درآغوش کمان بر دل قیامت میکند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بیحرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی میتوان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش
سیهروزی که یاد طرهات آوازهاش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جانکنیها کوهکن آوازهای دارد
به غوغا میفروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفتگرفتاری نمیباشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس میبست بر عمر ابد ساز حباب من
به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن
کهگوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش
به صحرایی که صیادشکمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانیها اگر این است رحمت باد بر پیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش
که موی چینی آنسوی سحر بردهست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل میدمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمیماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسواییست وقفکاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آبگهر شستهست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ میدانم نه سطر جلوه میخوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانیست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز میآید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد میخواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکیست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت
نفس دارد بناییکز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی که از آیینه هم بردند تاثیرش
که موی چینی آنسوی سحر بردهست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل میدمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمیماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسواییست وقفکاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آبگهر شستهست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ میدانم نه سطر جلوه میخوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانیست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز میآید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد میخواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکیست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت
نفس دارد بناییکز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی که از آیینه هم بردند تاثیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
دلی که گردش چشم تو بشکند سازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی که نگاهت جنون کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانهای که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینهها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصهگه همتم که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینهای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری میچکد از آغازش
به گرد عالم کمفرصتی وطن داریم
شرر خوش است به پرواز آشیان سازش
چه شعلهها که نیامد به روی آب امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی که نگاهت جنون کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانهای که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینهها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصهگه همتم که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینهای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری میچکد از آغازش
به گرد عالم کمفرصتی وطن داریم
شرر خوش است به پرواز آشیان سازش
چه شعلهها که نیامد به روی آب امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش
جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش
تبسم ریز صبحی رفت از گلشن که تا محشر
به هر سو غنچهها لب میکند از حسرت بوسش
خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را
که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش
نوید وصل آهنگیست وقف ساز نومیدی
اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش
درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون گردد
خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش
شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی
که هر جا میرسم پر میزند آواز طاووسش
جهان یکسر حقست، آری مقیّد مطلق است اینجا
ز مینا هر که آگه شد پری گردید محسوسش
ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم
که از تبخاله میباید شنیدن بانگ ناقوسش
دگر میتاختم با ناز در جولانگه فطرت
به این خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل
به وهم آیینه صیقل میزنم از دست افسوسش
به آزادی پری میزد نفس در باغ ما بیدل
تخیل گشت زندانش توهُم کرد محبوسش
جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش
تبسم ریز صبحی رفت از گلشن که تا محشر
به هر سو غنچهها لب میکند از حسرت بوسش
خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را
که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش
نوید وصل آهنگیست وقف ساز نومیدی
اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش
درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون گردد
خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش
شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی
که هر جا میرسم پر میزند آواز طاووسش
جهان یکسر حقست، آری مقیّد مطلق است اینجا
ز مینا هر که آگه شد پری گردید محسوسش
ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم
که از تبخاله میباید شنیدن بانگ ناقوسش
دگر میتاختم با ناز در جولانگه فطرت
به این خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل
به وهم آیینه صیقل میزنم از دست افسوسش
به آزادی پری میزد نفس در باغ ما بیدل
تخیل گشت زندانش توهُم کرد محبوسش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
دل گمگشتهای دارم چه میپرسی ز احوالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
گرهگردیدن من نیست بیعرض پریشانی
گل است اظهار تفصیلیکه باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی
که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحهگردانی من و یک دانهٔ خالش
ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را
مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش
جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل
که فرصت رفته است از خود به دوشگردش حالش
قفس نشکستهای تا وانماید رنگ پروازت
که هرگنجشک پروردهست عنقا درته بالش
نیام درخاکساری هم بساط آبله اما
سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
شرر خرمن دلی چونکاغذ آتشکمین دارم
تماشاییکه نومیدی چه میبیزد به غربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش
بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را
که چون یاقوت نتوان رنگگرداندن به صد سالش
پر افشان هوایکیست از خود رفتن بیدل
که چون صبح بهاران رنگ میگردد به دنبالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
گرهگردیدن من نیست بیعرض پریشانی
گل است اظهار تفصیلیکه باشد غنچه اجمالش
به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی
که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحهگردانی من و یک دانهٔ خالش
ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را
مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش
جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل
که فرصت رفته است از خود به دوشگردش حالش
قفس نشکستهای تا وانماید رنگ پروازت
که هرگنجشک پروردهست عنقا درته بالش
نیام درخاکساری هم بساط آبله اما
سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش
شرر خرمن دلی چونکاغذ آتشکمین دارم
تماشاییکه نومیدی چه میبیزد به غربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش
بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را
که چون یاقوت نتوان رنگگرداندن به صد سالش
پر افشان هوایکیست از خود رفتن بیدل
که چون صبح بهاران رنگ میگردد به دنبالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
هرگه روم از خویش به سودای وصالش
توفان کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند بهکوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرقکرد زلالش
رنگیکه دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز بهبالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر میکند افسون ملالش
عمری که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پامال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بیمغز ندارد
سررشتهٔرسواییکوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست
همکاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی که به سر منزل معنیست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کردهام از گلشن امکان
رنگیکه نه پرواز عیانست و نه بالش
توفان کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند بهکوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرقکرد زلالش
رنگیکه دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز بهبالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر میکند افسون ملالش
عمری که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پامال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بیمغز ندارد
سررشتهٔرسواییکوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست
همکاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی که به سر منزل معنیست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کردهام از گلشن امکان
رنگیکه نه پرواز عیانست و نه بالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
رساییها به فکر طرهٔ او خاک میبوسد
مپرس از شانهٔ کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیران است، میترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش
به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای که میگردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوهٔ نازیکه من دیدم
بهکام خویش هم مشکلکه باشد لعل خودکامش
چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همهگر سنگ باشد بر شرر میبندد آرامش
اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه میخندد
در آغوش نگینها هم تبسم میکند نامش
طواف خاککویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بویگل در غنچهها میبندد احرامش
در آن محفلکه حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش
ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا میتپد بر خویش درکار است پیغامش
سر انگشت اشارات خطش با دیده میگوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمیخواهد
که همچون نبض موج آخر کفن میگردد آرامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
رساییها به فکر طرهٔ او خاک میبوسد
مپرس از شانهٔ کوتاه دست آغاز و انجامش
خیال او مقیم چشم حیران است، میترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش
به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش
تبسم ساغر صبح تمنای که میگردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش
گر این باشد غرور شیوهٔ نازیکه من دیدم
بهکام خویش هم مشکلکه باشد لعل خودکامش
چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همهگر سنگ باشد بر شرر میبندد آرامش
اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه میخندد
در آغوش نگینها هم تبسم میکند نامش
طواف خاککویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بویگل در غنچهها میبندد احرامش
در آن محفلکه حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش
ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش
امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا میتپد بر خویش درکار است پیغامش
سر انگشت اشارات خطش با دیده میگوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش
مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمیخواهد
که همچون نبض موج آخر کفن میگردد آرامش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار
میبرد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان کردهاند
خط ساغر میکند گل، گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بستهدار
هر گل اینجا خنده در خون میکشد پیراهنش
ناله شو تا بیتکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت میبرد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانیکه سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت میکشم
شمع رنگ رفته میبیند همان پیرامنش
تیغ مژگانیکه عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیریام حاصل نشد
آه ازآن شیریکه خجلت میکشد از روغنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار
میبرد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان کردهاند
خط ساغر میکند گل، گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بستهدار
هر گل اینجا خنده در خون میکشد پیراهنش
ناله شو تا بیتکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت میبرد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانیکه سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت میکشم
شمع رنگ رفته میبیند همان پیرامنش
تیغ مژگانیکه عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیریام حاصل نشد
آه ازآن شیریکه خجلت میکشد از روغنش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعی کز اشک دردآلود من آتش دمید
ناله خیزد چون سپند از دانههای خرمنش
یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم
عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان گرانی میکند بر عارضش
سایهٔ گیسو کبودی میرساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است
چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟
کردهاند این گنج از دلهای ویران مسکنش
خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد
سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش
برمدار ای جستوجو دست از تپیدنهای دل
این جرس راهی به منزل میگشاید شیونش
ناتوانی پردهٔ اسرار مطلبها مباد
نالهگاه عجز میگردد نگه پیراهنش
بار اندوه فنا را زندگی نامیدهایم
شمع جای سر بریدن میکشد بر گردنش
قامت خمگشته بیدل التفات ناز کیست
همچو ابرو گوشهٔ چشمیست بر حال منش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعی کز اشک دردآلود من آتش دمید
ناله خیزد چون سپند از دانههای خرمنش
یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم
عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان گرانی میکند بر عارضش
سایهٔ گیسو کبودی میرساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است
چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟
کردهاند این گنج از دلهای ویران مسکنش
خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد
سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش
برمدار ای جستوجو دست از تپیدنهای دل
این جرس راهی به منزل میگشاید شیونش
ناتوانی پردهٔ اسرار مطلبها مباد
نالهگاه عجز میگردد نگه پیراهنش
بار اندوه فنا را زندگی نامیدهایم
شمع جای سر بریدن میکشد بر گردنش
قامت خمگشته بیدل التفات ناز کیست
همچو ابرو گوشهٔ چشمیست بر حال منش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
هزار آیینه یک گل میدهد از طرف بستانش
نفس در سینهام تیریست از بیداد هجرانش
که من دل کردهام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکندهست میترسم
که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بیحاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورتهای امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنمکم نمیباشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بیصورت
چه دشواریست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر وا کردهای ترک هوسهای اقامت کن
که شمع اینجا همان پا میکشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست میساید
چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن میکند عبرت به چشم پیر کنعانش
هزار آیینه یک گل میدهد از طرف بستانش
نفس در سینهام تیریست از بیداد هجرانش
که من دل کردهام نام به خون آلوده پیکانش
به عالم برق حسنت آتش افکندهست میترسم
که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش
چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بیحاصلی کردند نقش طاق نسیانش
ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش
جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش
صفای دل کدورتهای امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش
پی آزار مردم از جهنمکم نمیباشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش
عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بیصورت
چه دشواریست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر وا کردهای ترک هوسهای اقامت کن
که شمع اینجا همان پا میکشد سر از گریبانش
به گردش هر نفس رنگ بهارت دست میساید
چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش
بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن میکند عبرت به چشم پیر کنعانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴
جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش
بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش
به یاد جلوهات گر دیده مژگان مینهد بر هم
به جز حیرت نمیباشد چراغ زیر دامانش
جنون کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد
که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر
که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبری تند میخواهد.
درشتی گر کند سنگت مقابل کن به سندانش
به ترک وهم گفتی التفات این و آن تاکی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت وکدامین لعل، آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه میآرد
به مکتوبیکه دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشهای تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پروردهست شیطانش
ادب ابرام را هم در نظر هموار میسازد
به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز میچیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه میبندد بقدر یاد پیکانش
بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش
به یاد جلوهات گر دیده مژگان مینهد بر هم
به جز حیرت نمیباشد چراغ زیر دامانش
جنون کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد
که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش
تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر
که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش
علاج سختی ایام صبری تند میخواهد.
درشتی گر کند سنگت مقابل کن به سندانش
به ترک وهم گفتی التفات این و آن تاکی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش
جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت وکدامین لعل، آتش در بدخشانش
نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه میآرد
به مکتوبیکه دارد آتش و دود است عنوانش
غرور اندیشهای تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پروردهست شیطانش
ادب ابرام را هم در نظر هموار میسازد
به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش
جهان هر چند در چشمت بساط ناز میچیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش
چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه میبندد بقدر یاد پیکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
ز جوش شوخی چشم تماشا میکند پنهان
به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
در آن محفلکه شوق آیینهٔ اسرار میگردد
ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش
ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش بر نمیگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بیپروایی دریا
من و آرایش رنگیکزو بستند پیمانش
به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلکگر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم
تو روشنکن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض سادهای دارم
به آتش میبرم تا صفحهای سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمیباشدگریبانش
درین گلزار حیرت هرکه بسمل میشود بیدل
چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش
خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
ز جوش شوخی چشم تماشا میکند پنهان
به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش
در آن محفلکه شوق آیینهٔ اسرار میگردد
ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش
ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش بر نمیگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بیپروایی دریا
من و آرایش رنگیکزو بستند پیمانش
به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش
ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش
فلکگر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم
تو روشنکن سواد سطری از زلف پریشانش
دل بیمدعا یعنی بیاض سادهای دارم
به آتش میبرم تا صفحهای سازم زرافشانش
وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمیباشدگریبانش
درین گلزار حیرت هرکه بسمل میشود بیدل
چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴
اگر زین رنگ، تمکین میزند موج از سراپایش
خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش
به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم
که چون گیسوی محبوبان پریشانیست اجزایش
زبان در سرمه میغلتد اسیران نگاهش را
صدا را هم رهایی نیست از مژگان گیرایش
نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ میجوشد
قیامت ریخت بر آیینهام برق تماشایش
نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی
نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش
وفا در هر صفت بیرنگ تأثیری نمیباشد
هنوز از خاک مشتاقان حنایی میشود پایش
وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش
همان برگشتن از یاد تو خالی میکند جایش
نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی
خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش
ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق
ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش
به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت کن
به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش
به این بیمطلبی احرام خواهش بستهام بیدل
که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش
خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش
به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم
که چون گیسوی محبوبان پریشانیست اجزایش
زبان در سرمه میغلتد اسیران نگاهش را
صدا را هم رهایی نیست از مژگان گیرایش
نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ میجوشد
قیامت ریخت بر آیینهام برق تماشایش
نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی
نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش
وفا در هر صفت بیرنگ تأثیری نمیباشد
هنوز از خاک مشتاقان حنایی میشود پایش
وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش
همان برگشتن از یاد تو خالی میکند جایش
نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی
خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش
ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق
ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش
به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت کن
به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش
به این بیمطلبی احرام خواهش بستهام بیدل
که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش
صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش
ز شبنمکاری خجلت سیاهی شسته میروید
نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش
خیال از هر بن مویش به چندین نافه میغلتد
ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش
تبسم میزند امشب به لعلش پهلوی چینی
مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش
به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن
که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش
محبت سعی ما را مایل پستی نمیخواهد
عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش
بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد
که چیدن از شکفتن بیش میبالد زگلهایش
به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی
زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش
زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی
نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش
چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری
پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش
دم تیغی که من دارم خمار حسرتش بیدل
سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش
به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش
صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش
ز شبنمکاری خجلت سیاهی شسته میروید
نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش
خیال از هر بن مویش به چندین نافه میغلتد
ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش
تبسم میزند امشب به لعلش پهلوی چینی
مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش
به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن
که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش
محبت سعی ما را مایل پستی نمیخواهد
عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش
بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد
که چیدن از شکفتن بیش میبالد زگلهایش
به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی
زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش
زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی
نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش
چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری
پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش
دم تیغی که من دارم خمار حسرتش بیدل
سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش
تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش
دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا
خاکم همهگر آب شود پا ننهد پیش
کیفیت یادت ز خودم میبرد آخر
این جرعه محال است که مینا ننهد پیش
حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است
آیینه بساط لب گویا ننهد پیش
ما و نم اشکی و سجود سر راهی
تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش
روشن نتوان کرد سواد خط هستی
تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش
ما بیخبران سر بهگریبان جنونیم
مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش
پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد
مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش
جز سوختن از داغ، حضوری نتوان یافت
آن بهکهکسی آینهٔ ما ننهد پیش
در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم
ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش
آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم
آن کیست که چون شمع سر از پا ننهد پیش
همت خجل است از هوس دست فشاندن
کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش
حرصت همهگر قطره تقاضاست حذرکن
تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش
مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد
زین بیش کسی نعمت دنیا ننهد پیش
بیدل، شمرد بند گریبان ندامت
آن دست که در خدمت دلها ننهد پیش
تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش
دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا
خاکم همهگر آب شود پا ننهد پیش
کیفیت یادت ز خودم میبرد آخر
این جرعه محال است که مینا ننهد پیش
حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است
آیینه بساط لب گویا ننهد پیش
ما و نم اشکی و سجود سر راهی
تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش
روشن نتوان کرد سواد خط هستی
تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش
ما بیخبران سر بهگریبان جنونیم
مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش
پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد
مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش
جز سوختن از داغ، حضوری نتوان یافت
آن بهکهکسی آینهٔ ما ننهد پیش
در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم
ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش
آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم
آن کیست که چون شمع سر از پا ننهد پیش
همت خجل است از هوس دست فشاندن
کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش
حرصت همهگر قطره تقاضاست حذرکن
تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش
مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد
زین بیش کسی نعمت دنیا ننهد پیش
بیدل، شمرد بند گریبان ندامت
آن دست که در خدمت دلها ننهد پیش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش
سر افتادهای دارم که پیشانیست زانویش
کف بیپنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم
که آیینه چسان حیرت گرفت از دیدن رویش
سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن
خط گرداب میخواند اسیر حلقهٔ مویش
چه توفانها کز انداز عتاب او نمیبالد
زبان موج میفهمم ز طرز چین ابرویش
در این باغ اتفاق شبنم و گل میکند داغم
نگاهم کاش سامان عرق میکرد بر رویش
ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان
به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش
مریض الفتش تمهید آسودن نمیداند
مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش
چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را
اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش
بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل
چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش
نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم
که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش
بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم
که گر سیر گلی در خاطر افتد میکنم بویش
ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل
مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش
سر افتادهای دارم که پیشانیست زانویش
کف بیپنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم
که آیینه چسان حیرت گرفت از دیدن رویش
سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن
خط گرداب میخواند اسیر حلقهٔ مویش
چه توفانها کز انداز عتاب او نمیبالد
زبان موج میفهمم ز طرز چین ابرویش
در این باغ اتفاق شبنم و گل میکند داغم
نگاهم کاش سامان عرق میکرد بر رویش
ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان
به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش
مریض الفتش تمهید آسودن نمیداند
مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش
چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را
اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش
بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل
چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش
نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم
که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش
بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم
که گر سیر گلی در خاطر افتد میکنم بویش
ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل
مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش