عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان سلجوقی
خهی شاه انجم و فی الله ظلک
نهادی قدم در حریم مبارک
بجائی رسیدی که یک برق لمعت
سواد شب و روز عالم کند حک
میا دین اوهام در عرض او کم
بساتین فردوس در صحن او جک
نظر، قاصدی از گذرهاش ساقط
زمین کوچه ی با فضاهاش کوچک
دگر باره بر خطه اعتدالت
بفرخ ترین طالع افتاد مسلک
گل از شقه غنچه خوش خوش بخندد
چو از طره مهد یک روزه کودک
تو گوئی کمال الزمان می نوازد
در ایوان خسرو نوای چکاوک
سپهر ظفر شهریار مظفر
قزل ارسلان ابن اعظم اتابک
منیر آفتابی که بالای گردون
ز عرض دل پاک او هست ده یک
زبانی که بر لفظ راند مدیحش
گهردار گردد چو تیغ بلارک
جهان از ملاقات طوفان تیغش
همان خاصیت یافت کز آب آهک
فلک بر سیه موج خیز سنانش
حبابی است در معرض عمر اندک
تو آن پادشاهی که ننهاد چون تو
فلک تاج اقبال بر هیچ تارک
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مدح رکن الدین ارسلانشاه غازی
چو رفت شاه کواکب ببار گاه حمل
هزار نقش بر آورد کار گاه عمل
محاسبان صبا باز خامه جعد کنند
گشند بر رخ تقویم بوستان جدول
شکوه عقد ثریا دهد بکردن شاخ
خوید صدره خارا برد بقامت تل
نه تیر نقرس یخ، پای آب دارد لنک
نه تیر فالج وی، دست شاخ دارد شل
بریزد از حدق ابر تر دماغ، سرشک
برون شود از سر خاک خشک مغز، خلل
گیا، گر شمه کند با هزار رنگ حلی
درخت جلوه کند با هزار گونه حلل
صبا بساط بروبد بهار را به عذار
شعاع هودج سازد، بخار را ز مقل
بعون سکه میمون شاه باز دهد
درست مشرقی از صبحت عیار دغل
چو شه به تخت برآید به جشن نوروزی
بصر مشاهده دریابد آفتاب حمل
شهاب نصرت پیکان، سپهر دولت مهر
سحاب بحر بنان، چرخ آفتاب محل
پناه دوده سلجوق رکن دینی و دین
که در جهان بسیط است عالمی مجمل
خدایگان جهان ارسلانشه غازی
که ملک راست ز الب ارسلان رفته بدل
شهی که زلزله گرز گاو پیگر اوست
که لرزه در جگر خاک می نهد زوحل
هوای بزم ز ریحان خلق اوست ارم
بنای فتنه ز باران تیغ اوست طلل
اگر نه سد وفاقش جهان حصار کند
اساس کون ز سیل فنا شود مختل
نظام دهر، ز تائید عدل اوست چنانک
نظام دور، ز تائید جنبش اول
بیک اشارت تیغش، که باد نافذ حکم
قضا بزاویه عزل در خزد مهمل
شکوه اوست، وگرنه محاسبان قدر
کشیده اند، بر جمع کانیات بطل
بحکم آنک زبردست مفتی فلک است
نشست برهمن سال خورده خواجه زحل
عجب نباشد اگر انتقام طالع شاه
گرفته ریش زحل را فرو زده بوحل
زهی گشاده بتو چشم دوده سلجوق
زهی شکفته بتو شرع احمد مرسل
حسامت از زفر چرخ برکشیده سبال
خدنکت از حد مهر برگرفته سبل
ز اقتدای بقای تو پای نا ممکن
چوموی بر کف دست وچومغزدرسر کل
بدیده رای تو صد بار صورت تقدیر
به چشم ماضی، در پرده های مستقبل
سبک عنانی عزم تو خاصیت بنمود
نشست در عرق آتشین فلک ز عجل
گران رکابی حزم تو مایه داد بطبع
سکون اصل پذیرفت مرکز منعل
طبیب علت بیمار تیغ هندی توست
که واخرید بیک قصدش از هزار علل
هر آبروی که از خاک بارگاه تو نیست
به هیچ کار نیاید چو آب مستعمل
خدایگانا، بهر نبات ملک بهار
که نشر کرد از ابر فضای سهل و جبل
بدست لهو و طرب قلعه ئی بناافکن
که غم نیابد گرد فصیل او مدخل
کنون که بر در دهلیز پرده های دماغ
شراب و عقل بهم بر زنند دست جدل
گل نشاط ز باد سماع یابد روح
گل عذار ز زلف شراب گیرد طل
دو پیگر فلک تن که حس مشترک است
یکی شوند ز مستی چو مدرک احول
تومی، ز دست غزالی ستان در این موسم
که چابک آید بر قد او قبای غزل
برنده تر سر مژگان او ز تیغ قضا
کشنده تر دُم زلفین او ز قد امل
تو شاد و خرم در تاب دوستکامی او
سر زمانه گران کرده رطل پنج رطل
گهی روایت آب قصیده های رهی
بخاک بر زده ناموس اعشی و اخطل
هزار جشن چنین را بفرخی کرده
ضمان عمر تو حفظ خدای عزوجل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - وصف صبح و مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان
یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
آئینه دار صبح برآمد به صیقلی
تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان
صبح سپید ناصیه چون پنبه ی زده
خیط دو رنگ زه شد و قد افق کمان
مشغول پنبه چرخ و ندانست کافتاب
فرمود اخترانش بدزدد ز دو کدان
نور محیط تاختن آورد تا به عجز
آواره گشت سایه مرکز ز خانمان
چون بانگ زد خروس معلم که الصلاة
مه نیز بر شکست دبستان اختران
در گرد قطب چرخ زنان نقش ناقه شکل
چرب آخری گذاشته چون راه کهگشان
در ناودان بسیم سحر راوق شعاع
چون زیر با که رنگ پذیرد ز زعفران
صراف چرخ را درمی چند ماند و بس
از بسکه زیر باش برون شد به ناودان
من کان چنان بدیدم، جستم ز جا چو برق
زین، بسته بر دو کوهه برقی شدم روان
کوهی که داشت بر کتف چار باد زین
برقی که بود، بر زبر چارمه چمان
شیری غزال کردن و گوری گوزن چشم
مرغی بهمیه صورت و دیوی فرشته جان
آهیخته چو هندوی محرور ساق گوش
و آکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران
گردن چو نیم قوس و در آهنک تک، چنانک
کز بیم، قوس چرخ، جهد ناوک کمان
آتش تکی، که گر بسپاری عنان بدو
معراج بام چرخ، شود راست چون دخان
بر ساخته ز جبهت غرا و گوش تیز
برقی کزو دو پیکر الماس شد عیان
طیری همای سایه، که خاصیت دُمش
در چرم پیل حل کند اعضا و استخوان
چون عنکبوت جو لهه، چالاک و تیز پای
تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان
گر ریسمان نداشت در امعاء چو عنکبوت
چندین هزار نخ، چه برانداخت از دهان
بر پشت او چو قد دو پیکر بعقد عهد
در یک کمتر کشیده زمین و آسمان میان
در پیش من رهی که ز تندی پشته پاش
گوئی بعرش باز نهادند نردبان
دی، کرده خشک سینه او را مطبخه
مه برده سر کریوه او را به میهمان
چون هفت خوان رستم و اندر منازلش
صد خوان نهاده و اجل ترش رو میان
بادش چو طبع طفلان آشوب را سبب
کوهش چو فرق پیران کافور را مکان
در آبگیر او سمک الارض معتکف
بر تیغ کوه او ملک الموت دیده بان
نبسو پای غول مطالش بآزمون
نبسو بال و هم مطارش بامتحان
هم بارگیر شاه، بدان بیشه کام زن
ورنه بجان که جستی از دست نیستان
هم چون تنور طوفان قلب از طپش مرا
بحری نموده زیر نهنبن شده نهان
معمار زمهریر پلی بسته بود سست
از آبگینه بر زبر قلزم روان
ارکان او چو خاطر من بود بی ثبات
و اعضای او چو بازوی من بود ناتوان
عراده های باد به بسته ره گذر
نفاطه های چرخ به بسته ره امان
بیچاره آن رونده که آنجاش در نیافت
عون خدای عالم و فر خدایگان
قطب ظفر مظفرالدین خسروی که هست
بر آسمان تیغ، چو خورشید کامران
با رنگ لعل شیر هراسنده انس یافت
تا نام نامیش قزل افتاد و ارسلان
عدلش بروزگار عمر میکند نسب
تیغش ز ذوالفقار علی میدهد نشان
گرد افکنان دهر بمیدان سهم او
چون کودک سبک سر و چون گرز سرگران
در شام دین به مشعله تیغ راه برد
بر نام حق شده است بدان تیغ پاسبان
بستان سرای دست و دلش باغ ایزدی است
کز آب و خاک او بنه برداشت مهرگان
در گلشنی که سایه کند طوبی بقا
کی در خزد بگوشه پر چین او خزان
ای اصل نسل ملک تو و دیگران بنام
وی دست دست شرع تو و دیگران بنان
حلقی که نیست بسته پیمانش غنچه وار
مجروح کردن است به سیلی بنفشه سان
ای سرّ آن لطیفه کزو شد ................
بر تخته زمین و لحد خطه امان
با مهره های مهر و مه این نیلگون بساط
موقوف نفس فطرت تو بود بیکران
پس خود بدین دلیل ره انجام دور زا
مقصد تو بوده ئی تو، نه بهمان و نه فلان
و ز بهر نو عروس جناب تو بافته است
افراد این چهار گهر نظم اقتران
هم ناصرالامامی و هم حافظ الانام
هم نادر القرینی و هم صاحب القران
بر متکای مسند و در منحنای زین
ادریس در جنانی و برجیس در مکان
جرم گران رکاب تو کوهی است کزو قار
بگرفته دست و قبضه او باد را عنان
لطفت همی فروزد رخسار سرخ گل
خلقت همی نشاند مرغول ضیمران
رسمی ز قهر و مهر تو بنگاشت چرخ و داد
این را ملک ستان لقب، لقب آنرا ملک نشان
آثار کرده های تو سرمایه ی خرد
او راد مدح های تو پیرایه ی زبان
خورشیدکی دود همه تن روی چون سپر
جائی که زد ضمیر تو شمشیر بر فسان
طبع رحم فسرده و چرخ خمیده پشت
از سر شدند باز بچون تو خلف جوان
در مهد حسن تربیت اطفال ملک را
دارنده ایست دایه عدل تو مهربان
گردون تو را نویسد دریای عدل وجود
گیتی تو را شمارد دارای انس و جان
هستند سرخ روی بورد و ثنای تو
ازرق سجادگان زوایای بوستان
آنجا که زرد گل دمد از چهره ی دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان
گیرد بنای مهلکه از مرد ارتفاع
و افتد هوای معرکه از گرد در هوان
دندان همی چرند دلیران که هین و هین
انگشت میگزند، نقیبان که هان و هان
پر خون خلق غبغب ترکان ماهروی
چون بر سمن ستوده زده شاخ ارغوان
فتوی دهد بخون سران دهر فوطه پوش
چون از غبار رزم برافکنده طیلسان
تیغت همه زبان شود آن لحظه سر کند
از آسمان بفتح لوای تو را ضمان
از مشرق مصاف برآئی چو آفتاب
بوسان سم براق تو را گنبد کیان
چرخی فکنده در زه و ماهی فراز سر
برقی کشیده در کف و بادی بزیر ران
هر سو که فر خجسته عنانت سبک شود
زین سو فتد بسود وز آنسو بود زیان
قرص خور از هراس سپر نیز بفکند
آنجا که یافت تیغ سر انداز تو، فسان
آنروز خار پشت کنی خصم را به تیر
او چون کشف فتاده سر اندر شکم نهان
در جمله با مآثر محمود شهریار
با دست کردهای سلاطین باستان
گر داستان رستم دستان کهن شده است
خوش باد گوش دهر بدین تازه داستان
تا جان و کالبد را با هم بود ثبات
تا ماه و مشتری را با هم فتد قران
بر هفت چرخ ملک، تو ای مه بسی بتاب
و ز هفت عضو دهر تو ای جان بسی بمان
نسل تو همچو فصل صور گشته بی قیاس
عمر تو همچو عمر سخن مانده جاودان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در توحید و چگونگی خلقت جهان و انسان
جهان را هم جهان بانی است، پیدابین و پنهان دان
که زیر گنبد نیلی، پدید آورد چار ارکان
یکی چون عود پرورده، دویم کافور حل کرده
سیم سیماب گون پرده، چهارم لاله گون مرجان
جهانی را به یک امر، دو حرفی در وجود آورد
ز نیروی چهار اسباب، زیر گنبد گردان
یکی زان گوهر قابل، دویم زان قوت فاعل
سیم زان حاجب سایل، چهارم صورت الوان
ده و دو پیک را دایم، رفاقت داده در یک ره
از ایشان چار نیکو کار و باقی رند بی سامان
یکی کرّ نیوشنده، دویم عریان پوشنده
سیم محرور جوشنده، چهارم سابق الاقران
همیدون دارد آبادان ده و دو خانه بر کوهی
که هشتش منزل نخس است و چارش منزل احسان
یکی را گاو فربه تن، دویم را آلت سختن
سیم را چرخ تیرافکن چهارم مشرع الحیتان
سپاهی سیصد و شصت و شش اندر خطه دایم
دو تعدیل و دو تغیر اند اندر لشکر ایشان
یکی تلقین بلبل را دویم آرایش گل را
سیم خون ریزش مل را چهارم خفتن کیهان
دو معمار توانا را، دلالت کرده تا دارند
اساس خطه سفلی بچار اخلاط آبادان
یکی تری گریزنده، دویم سردی پذیرنده
سیم خشکی است، گیرنده چهارم کرم افروزان
ریاست داده چار آزاده را، بر عالم و آدم
که هریک راست بر ربعی، بوجه مصلحت فرمان
یکی مغزتر شسته، دوم خوش کوشتی رسته
سیم خون پاره ئی، بسته چهارم پوستکی بریان
بدین چار او نه، هریک را معین کرده تا دارند
نبرد، افروز شاهی را بخوان خویشتن مهمان
یکی دستور گوینده دویم سلطان جوینده
سیم معمار روینده چهارم نسل را دهقان
دسیس و گرمی و سردی بساط افکنده در قالب
بر او به نشسته چار انباز زاو هریک بدیگرسان
یکی نفاخه ی پر دم، دوم آئینه ی پر نم
سیم بادافکن خرم، چهارم حقه ی مرجان
ممیز رای و دستوری نهاده صدر بر بالا
چهار ارکان فاضل را به پیش در گه دیوان
یکی زان مشرفی متقن دویم مستوفی صاین
سیم دارنده ی خازن چهارم ناظر دیان
برای هضم اول در بدن کاریگر آورده
مرتب چارجنس اندردو رسته سی ودو دندان
یکی ساز گزیدن را دویم کز بریدن را
سیم برتر گزیدن را چهارم آسیای نان
برای هضم ثانی کرده در یک طبخ گه مسکن
بامرش چار استاد سبک دست صناعت دان
یکی هیزم کش دوزخ، دوم کاریگر مطبخ
سیم دارنده بر رخ، چهارم ثفل ریز خوان
ولیکن هضم ثالث را، چهار اصناف روزی خور
کجا مشغول کرد ستند، هر یک را بدیگرسان
یکی جنبندگان تر، دویم خسبندگان بر
سیم سکان صفرا خور چهارم دردی آشامان
چهار آلت فراهم بسته بنای مهندس را
کزو معمور میگردد در و دیوار هر جسمان
یکی مصاص راوق کش دویم اثقال را، مفرش
سیم دارد مفاصل خوش، چهارم قوت حیوان
سپاس آن داد بخشی را، که ما را رهنمای آمد
بآخر موقف اسرار و اول منزل اعلان
کند فخار صنع او، زخاکی مختلط صورت
نهد بنای لطف او بر آبی متزج بنیان
چو بار عام را خیزد، جناب کبریای او
رود ملک سلیمان همره درویشی سلمان
ز مشرق تا بمغرب، میدواند دست ابداعش
هزاران کوی زرین، گردنای زمردی چو کان
به تقدیر از طبیعت، چار شقه چادری بافد
کزو در صفه صورت، شود شه زاده عریان
دو قرن رومی و زنگی، عنان در پاردم بسته
بکرد قبه ازرق همی یابند از او جولان
زقطره مهره ئی آرد، بحار از رقعه ی رحمت
ز جمری گوهری سازد و ز دخانی پهنه ی میدان
زند بر هفت جدول مسطری یک خط خوش قامت
که سر بروی نهد آن هشتگانه از بن دندان
تپش بخش است و تابش ده چنان خورشید فضل او
که درکه پایه ی هرجان، نهد عرقی بدیگر سان
قبولش گر همی سر در، اثیر خسته جنباند
فلک گوید بنامیزد، زهی تمکین زهی امکان
نه هرکس لفظی آراید، زهر لفظی سخن زاید
سخنگو آنچنان باید که داند قشر و لُب آن
شعاری دان جهان دیبا، کزین نقش من او بینا
بر آن دیباچه زیبا، کزین نقش من او بنیان
دماغم درج گوهر شد، ضمیرم دست آزر شد
زشعرم سحر مظهر شد منم بر ساحران سلطان
بیانم دختر بکر است و گویائی بر او حجله
زبانم یوسف فکر است و خاموشی بر او زندان
ز چندین یوسفان گر راست میخواهی چو یعقوبم
نشسته، روی در دیوار محنت خانه ی احزان
جل زربفت می پوشد، زمانه خر بطانی را
که عاقل نوع ایشان را چو بیند بر نهدپالان
بمرگ مردمی، گر هیچ انسانیتی داری
چون انسان العیون زین پس سیه پوشی کن، ای انسان
گذر کن بر خرابات ارنه، دُرد امتحان میکش
که در خم خانه ی دوران، می افتادست بی پایان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع سوم
تا نفس عیسوی زاد نسیم از دهان
مرده ی یکساله شاخ یافت دگر ره روان
قطره چو پیگان گری است، بر زره آبگیر
غنچه چو زوبین زده است بر سپر گلستان
عربده آغاز کرد بلبل سر مست باز
تا گل پوشیده روی، چهره نمود از نهان
پرده بود ناله ساز، خاصه به جشنی چین
ناله بود پرده سوز خاصه به درد چنان
ز آینه ئی بود میغ، حامله گشته ز بحر
لاجرمش می برد شعشعه گیسو گشان
بوالهوسی عشق باز، نیست به از عند لیب
هم نفسی به نشین، نیست به از بوستان
خانه خدای خمول، سبزه تازه لقاست
گونه بگرداندش، زحمت هیچ ایرمان
سرو خضر صدره خواست سرخی رخسار باغ
باد که عیسی دم است گفتش، سر سبز هان
ماشطه لفظ شاه، کله زد اندر چمن
طره شمشاد را، کرد رخ ضیمران
اختر برج قبول گوهر درج بتول
اختر گردون بقا گوهر دریا بنان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع چهارم
دوش چو برد آفتاب دست به تیغ یمان
کرد سحر ترکتاز بر سپه زنگیان
چرخ ربیعی لباس خواست که در سر کشد
بافته بود آفتاب چادر زرد خزان
کسوت عباسیان محتسب دیده را
بود نهان تا به عطف بر شکن طیلسان
شعبده بازی شده، در پس پرده خیال
ساخته تمثال ها بوالعجب از شکلشان
کرد به بالین من، پیک سحرگه گذر
نامه دولت بداد، گفت که برخیز هان
چار حدود حدوث با عدم است ای پسر
هین که بمیدان توست مرکب همت بران
عالم بر دامنت چند گریبان کشد
آستی از وی بکش دست بر او بر فشان
حارث کنج دل است دیده هندوی شب
گنج به پرداخت دزد، خواب کنان پاسبان
کوس مزن رعدوار تیغ مکش برق شکل
زانکه نداری چو میغ، سینه گوهر فشان
اشتلم از اختری است دعوی از اخسیکتی
مشغله هست از درای رنج ره کاروان
منکر او هم نیم، گرچه در اقلیم فضل
منهی فکرت بداد همچو منی را نشان
بست نشاید بر او، نام عمیت ولی
کنگره ی عرش راست دیده من دیده بان
گرچه گل خشک بود نکهت گل نشکند
رونق بازار او مرتبه مشکبان
ترک لقب داده بود در سخنم، معنی آنک
ترک بزخم چماق دوست شود جاودان
دست امیدم گرفت همت او تا بشعر
یافتم از بخت شاه پایکه شعریان
گوهر عالم چراغ بر کمر اهل بیت
اختر گردون ضمیر بر افق خاندان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع پنجم
غنچه دو اسبه رسید با سپه ضیمران
پهلوی گلگونشان کوفته از ضیم ران
سینه هامون گرفت جوشن ازرق شعار
نیزه ی اغصان نمود بیرق اخضر عیان
رخش صبا میدوید، کرم سوی سبزه گاه
پیشگشی ساختش، آب ز، بر گستوان
سوخته دل لاله را، چهره ی مصقول بین
روی زنان آمد از بیم اجل زان جهان
وان گل خندان نگر غره بیکروزه عمر
مرگ شبی خونش را، تیغ زده بر فسان
خجلت نرگس به بین، دیده زده بر زمین
بر طمع سود زر عمر گرامی زیان
باد بروی چمن، غنچه قریر الحدق
زانکه بمدح شه است سوسن، رطب اللسان
فخر جهان فخر دین شاه علاءالدول
صاحب نادر قرین سید صاحب قران
میر پیمبر نسب، کُرد غضنفر حسب
صدر ازل پیشکار بد ابد قهرمان
مصری تازی سرش طوق ده جام جم
چرغ هلال افکنش حلقه گوش طغان
پیسه کلاغ زمان، قصر کُه راغ جای
و زخم این دایره، در کف قدرش کمان
لقمه خود چرب کرد از فلک کاسه پشت
ورنه شدی خشک شیر دانه اطفال کان
محرم هم خلوت است، خنجر او با فلک
زین قبلش آفتاب، مهر نهد بر دهان
ماهچه ی زلف شام، ساخت ز نعل براق
چون ز شرف نخچ کرد فرق سر فرقدان
آینه در روی داشت، همت او بدر را
تا بشعاع کمال، عکس پذیرفت جان
حشمت او هم از اوست، زانکه به پروازگاه
شهپر خود روی مرغ، به، ز پر پرنیان
چون خلف هوش او، بکر نزاید خرد
بی صدف گوش او، در نفشاند بیان
از مدد خلق و حلم، ساخت زمان و زمین
لنگر بحر فلک کنگر قصر جنان
آدم بود از ادیم کز افق نسبتش
دید روان بر یمین، موکب نجم الیمان
در حرم امن او، آب نپوشد زره
با مدد عدل او، شعله نسازد سنان
ای گل بستان آنک، خنده زدی بر دغا
از سر نیلوفریش اشکفه ی ارغوان
تا نشود صدر دین، پی سپر هر پلید
خانه خدایش نشاند بر طرف آستان
گرچه بود سخت کوش، پای قضا در رکاب
حمله ی گیتی تو را باز نتابد عنان
گر نه لکام قرار، بر سر عالم کنی
فتنه بدرد فسار چون رمه بی شبان
بر سر سرّ ازل پرده درد کلک تو
گاه برمز، خرد گاه بغمز عیان
خامه برون زد سپر عزم تو سوزن نهاد
تا که بپوشد از او ملک لباس امان
رنجه نباید شدن گرچه در او رنج هاست
کز پی احکام خویش تاب خورد ریسمان
سخت رکابی نمود تیغ تو ورنه شدی
کوی زمین ریز ریز در خم نه صولجان
از تو چو نیلوفر است گنبد نیلوفری
روی سیه، گوژپشت، قد دو تا سرگران
تا بهم آرند سر غیب دل پاک تو
عقل فضولی نهاد، ز میان بر کران
گل چو شود شغبه گوش در سخن عندلیب
سوسن از آن نکته کسیت تا که بود ترجمان
طفل دبستان عقل حاسد و خوش طبع توست
گو برو از روی آب خط معما بخوان
بال همای خرد حیف بود چتر آنک
ده یک پر مگس بس بودش سایبان
نشتر طوفان گشای غمزه پیگان توست
پشته گردونش بام چون شخن ناودان
تیغ تو صفرا کند تا که بر آرد بقذف
مایه ی سودای خاک معده ی چرخ کیان
قدر تو را در ربود پیر ازل طفل وار
در بر و دوش زمان و ز سر و چشم مکان
زانکه محالی بود در دمن نه خراب
غمکده های غراب گشته همای آشیان
قافیه همتای گنج نیست گراز راه لفظ
بر سر هر دو نشست یک لقب شایگان
شاها در مدح تو گشت سخن های من
درد دم دام و دد، انس دل انس و جان
صیت تو در زین کشید نظم چو آب مرا
کرد جنیبت روش تو سن باد بزان
عقل بصد کنج دُر دارم اندر مزاد
بابت این حضرتم گر بخری رایگان
طبع مرا وام هاست بر فلک از آب و نان
سست ادائی کند، گر تو نباشی ضمان
چون همه نقد دلم سکه بنام تو یافت
چند گدازد تنم در شرر امتحان
کوشش حرص مرا پوشش خود طعمه ساز
زانکه ببازیچه طفل، زود شود شادمان
نیست مسلم مرا، بی کلهت سروری
مرغ گلی کی شود بی دم عیسی پران
بر سر بازار کون سنگ ز اوباش بود
یافت به تشریف مهر خواجگی مهربان
مهر کلاه زر است، صدره سدره سپهر
صبح بدین کام زن شام بدان کامران
بر گذرانم ز عرش مدح تو امروز اگر
با فلک و آفتاب گرم از اینجا روان
ای خم گیسوی تو ناف غزال ازل
باد جهان بر عدوت کام هژبر ژیان
پی سپر جاه تو، هفت زمین عذار
عاشق درگاه تو هشت جنان را جنان
یک خلفش مملکت چون شده صورت پذیر
نطفه شمشیر او در رحم کن فکان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مدح عمادالدین عبدالرحیم احمد قاید
در بند آن مشو که چرا پیر شد جهان
آن بخت خواجه نیست که دایم بود جوان
آن حله منقش اردی بهشت باف
شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
مایوس شد ز شمع زمن، باد دم فروش
در بست لب ز نطق نما شاخ صد زبان
هر شام و چاشت زیبق کم عقد حل کنند
اکسیر پیشکان طبایع بامتحان
هر روز بهر پنبه زدن بردواج کوه
صبح از عمود بسته کند بر افق کمان
ایوب خسته خاک جراحت به بسته آب
ابر، از هواست زان ملخ سیمگون فشان
فردا که ماه نو تتق از رخ بر افکند
وز داعیان لهو بگردون رسد فغان
گویند، کای ز صوم کرانسایه ممتحن
گویند کای بعید سبکروح شادمان
تا کی ز بوستان گل و از جام می طلب
چیره چو می شکفته و مجلس چو بوستان
آتش بدل نه از گل و کاشانه از چمن
مطرب عوض ز بلبل و باده ز ارغوان
نارنج را به خنجر دی خون بریختند
رخساره ی ترنج از آن شد چو زعفران
از بهر امتحان ز اناری فروخت نار
تا بنگرد عیار یواقیت بارکان
رشک جبین خواجه دل ماه کرد خون
وانکه عذار سیب و زان خال صد نشان
در رای او بدید بهی صورت بهی
بر نور آفتاب از آن گرد سر گران
نرگس شگفت و هیچ غم سیم و زر نخورد
بر اعتماد عدل رئیس ملک نشان
وان شیره به بین که دیده انگور منتظر
تا کی رسد به بارگه مفخر جهان
گردون مشتری پی و بحر سحاب کف
صبح جهانستان، ارم جنت آستان
خورشید آب و خاک مکارم عماد دین
آن استانش برتر از این هفت آسمان
آن بحر و غرقه احسانش برو بحر
آن انس جان و بسته پیمانش انس و جان
زان پشت روزگار قوی گشت و این سخن
بر روی روزگار بکوبیم بر دهان
بر عرصه گاه بینش از نو عروس غیب
بگشاده پرده ئی خبر از چهره ی کمان
هر ابلهی که سر ننهد بر خط ولاش
لاشک بنام او قلم اندر کشد جهان
بازی است همت تو که از ننگ آب و خاک
بر زروه ی سپهر نهاده است آشیان
ای دام رزق را بسخا دست تو عزیم
وی عمر ملک را ببقا کلک تو ضمان
وی از قدیم بابار چه ابنای فضل را
حصن حمایت آمده و قلعه امان
آن را که حصن و قلعه آمال جود اوست
در حصن و قلعه چرخ از آن ساختش مکان
آری خزانه گهر فضل ذات اوست
پاداش حصن و قلعه رساند همی جهان
ای روح بی تهتک وی راح بی خمار
ای آب بی نخاله وی عز بی هوان
راند فلک، ز پایه قدر تو سر گذشت
خواند جهان، ز دفتر نعت تو داستان
چون بر کمان مخاطب اعرابی افکند
با نکته های عایر تو عقل ترجمان
از رتبت تو پایه اول توان نهاد
چندانکه مرغ وهم نهد بروی آشیان
تا بر جبین مه نزنی گوشه کمان
در نیم راه همت خود بازکش عنان
فرزانگی خواجه پو فرزانگی شاه
هستند چار یار و لیکن چه مهربان
در شرع پیشکار، همان چار یار گوی
در ملک ناگزیر همان چار یار دان
کلکت نهال نیشکر آمد مگر باصل
کز وی حلاوتی است تو را در خط و بنان
ای آنکه سیبویه دویم خوانیش بفضل
ما بین آفتاب ببین تا چرا غدان
اول بخوان دو سطر ز ابداع فکر او
او را دگر بنام غلامان او مخوان
دانا دلان بصد یک از این فضل قاصرند
زان گفتمت بخوان و بفرمودمت بدان
معراج بایدت سخنش در علو به بین
اقبال بایدت لقبش بر زبان بران
در جوشن حمایت صدر جهان گریز
تا حامی جهان شوی از خنجر امان
جمشید ملک پرور و خورشید نوربخش
دریای با مهابت و گردون کامران
عبدالرحیم احمد قاید که کلک او
همتای تیغ خسرو کردون شد از توان
تیغ بلا، قلم کند آن دست را که او
بنهاد یکزمان قلم مدحش از بیان
تا چون درید تیغ خزان درقهای گل
ماند ز خار جوشن گلبرگ بر سنان
در حلق و دیدگان حسودت نشسته باد
هر جوشن خزان که کند بر چمن روان
یک بیت در دعای تو تضمین همی کنم
در کام و ناز تا با بد هم چنان بمان
«سود دل موالی و محسود اهل فضل»
«درد دل معادی و خورشید دودمان»
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح خواجه امام رکن الدین حسن
دوش چون راند عرصه گردون
این سبک پای کره ی گلگون
بی قلم گشت صنع چابک دست
نقش بند بساط بوقلمون
کله دلبری شکن دادند
شوخ چشمان کله گردون
نور در ظلمت او فتاد چنانک
دست موسی به لحیه ی فرعون
داس در خوشه کرده گوشه ی چرخ
کندم انجم او فتاده برون
بر رکاب هلال بوسه زنان
لعبتان قباچه های جفون
ماه حلقه چو یاره ی لیلی
چرخ نیلی چو ساعد مجنون
گفتم ای نقطه میم دایره روی
چه کرشمه است ای به ابروی نون
همچو قاب مقوس کشتی
بر عذار مسطح جیحون
یا چو نقاب منحنی قامت
زده بر گنج خانه قارون
خامش نکته گوی گشته هلال
به بیانی چو لولو مکنون
نه بدین لام های رنگارنگ
نه بدین وصف های گوناگون
که منم پیک بی قرین فلک
زیر پی کرده صد هزار فزون
پرچم شاه و طوق ابرش من
کرده عقد ازل بهم مقرون
البشاره که زیر چتر صباح
میرسد شهریار عید کنون
ناسخ جشن های کیخسرو
ناسخ رسم های افریدون
عربی زاده ای که مولد او
باد بر صاحب عجم میمون
کعبه مکرمات رکن الدین
آن جنابش زرکن و کعبه فزون
خامه قدس را دلش دفتر
نامه انس را دمش مضمون
رنگ حقدش کسی نیامیزد
تا درونش چو گل بجوشد خون
نقش او دید در گذار قدم
قلم کن به صفحه ی فیکون
نسختی بر کنار ذهنش کرد
بیرق برق و چتر ابر نکون
کفه بی کفایت عدویش
زان بود پی سپرده عر جون
تا کنون سنگلاخ عمر گذشت
بعد از این چیست جز عدم هامون
مردم دیده چاک پیرهن است
زانکه بر طلعتش بود مفتون
وی سخن را بیان تو تاریخ
وی سخارا بنان تو قانون
دست برزد ز تیغ تو دریا
چار ربع زمین کند مسکون
کار قومی چراست چون زنجیر
کز خلاف تو نیست محض جنون
ذوفنون اند در عداوت تو
مثل است اینکه الجنون فنون
هیأتی نیست کین تو که از او
چار در بند بگذرد مامون
ای جهانی که بر نداری جز
وی سپهری که بر نداری دون
چرخ در شربت معیشت من
زهر دارد همی کند معجون
روزگارم بشوخ چشمی گشت
چین ابرو بدو نمای که چون
خوابگاهم دم نهنگ چراست
کشتی مکرمات تو مشحون
من قصب در نبسته عید گشاد
رزمه ی گارگاه سقلاطون
شعر موزون من همان بهتر
که رود با عطای تو موزون
با برات سخای تو خندید
بر بروت زمانه ی وارون
اهل مدحم توئی و جز مانی
خود که ماند به نقش انکلیون
نفس عیسوی همی خواهد
هیأت طیر این گل مسنون
تا ز شب تیره کی فرو شوید
دست مشرق بقرصه صابون
پوش عید تو باد جامه جاه
نوش در کام حاسدت افیون
دشمنان بیقرار و مضطر بند
تا مرا در جناب توست سکون
دست تهدید می برد بر ریش
گر اجازت بود بگویم. کون
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - تاسف از درگذشت عمادالدین مردانشاه بن فخرالدین عربشاه
صدر و گاه فلک و جاه تهی ماند زماه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - تهنیت میلاد یکی از وزراء
بر تخت اوج رفت درخشنده اختری
زندان کار شکست فروزنده گوهری
بگشاد اگرچه بود شه مالک زمان
رضوان گلستان جنان بر جهان دری
این درقه ی مکوکب کردون فیل رای
باز، از نیام ملک بر آهیخت خنجری
از مشرق سعادت ماهی طلوع کرد
در ساعتی بهین و همایون تر اختری
آن دم کزان مشیمه ارکان فراغ یافت
اقبال گشت اینت خلف زای مادری
بهر سپند سوزش از این مجمر کبود
پر اشتها شد آن همه کام پر آذری
بگرفت چرخ آشتی و آفتاب گفت
هان مژده، کان مبارکت آمد برادری
آن جو، که شهسوار شوی بر براق عمر
تنها چو فتح روی نتابی ز لشکری
در مسند سخا نبود جز شهنشهی
بر عرصه دغا نبود جزء غضنفری
فرخنده باد مولد میمون او بر آنک
بی داغ انتماش دلی نیست در بری
عقلی که بسته است ز تائید صورتی
روحی که یافته است ز اقبال پیکری
نوری که چون ز جیب شرف سر برآورد
در دامن سپهر نهد دیگر انوری
حکمش نفاذ یافت جمالش جهان گرفت
تا گیست چرخ مخبری و ماه منظری
قسم زمین رسید دو جرعه ز جود او
دانند نام هر دو محیطی و اخضری
هر گل ز بوستان ایادیش جنتی
هر قطره از سحاب معانیش کوثری
با ساقی چو حور شرابی چوسلبسبیل
از کثرت حریفان مجلس چومحشری
زهره به مطر بیت فرود آمده زچرخ
در دست ساغری و در آغوش مزمری
وان را که می شناسم در جلوه گاه بزم
بربسته عکس می به بناگوش زیوری
دوشش بوقت رقص بدندانه جان کشی
نوشش بگاه خنده ی دزدیده دلبری
همتای قامتش بفرازنده گلشنی
تمثال صورتش بکرازنده پیکری
در عشق مشک طره جادویه شکل او
پیراهن فلک شده جوجو چومجمری
در پیش زلف و غمزه او خواجه، همچومن
چون غمزه، بیقراری و چون زلف بی سری
با تو چو از فتوت و دانش سخن رود
در منصب معارضه بنشسته همبری
بخت ار چه خفته نیست پگه خیز تر زصبح
تا تهنیت کنند مهی را به اختری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چه خرمی است که امروز نیست زنگان را
چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را
بهار و کام طرب تازه می کند دل را
ضیاء انس و فرح زقه می دهد جان را
به دشت جلوه گری عرضه داد بار دگر
سپهر کوش گرفته مزاج نیسان را
چو کودکان به دبستان آخشیج آورد
صبا مشاطه ی خوش قامتان بستان را
خجسته مقدم قاضی القضاب رکن الدین
بسان خلد بیاراست خاک زنگان را
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خیزید و می آرید که هنگام بهار است
رخسار عروسان چمن همچونگاراست
آن شاخ که بُدعور کنون ملحم پوش است
و آن دست که بد ساده کنون سرّعذاراست
در دامن گلزار صبا مدخنه سوز است
در چهره ی نیلوفر حوض آینه داراست
گل باز قبا پوش شد و لاله گله دار
این چیست همه خلعت سلطان بهاراست
مرد از می صافی نه نشیند به چنین وقت
هر سر که زجام هوسی جفت خماراست
خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری
بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جهان پیرباز از دست نیسان خرقه می پوشد
مبارک بادش ار بر دُرد خواران زهد نفروشد
قبای سبزه می بینی صبا کسوت همی دوزد
ردای سرو میدانی چمن خلعت همی پوشد
شکوفه زیر لب بر ساغر خیری همی خندد
چو می بیند که اسباب طرب نرگس همی نوشد
کشیده تیغ عصیان سرخ بید و شوخ میآید
بخنده گل همی گرید مگر خونش همی جوشد
نسیم از شاخ منبر میکند وز فاخته قاری
خدایش یار بادا، گر برای دین همی کوشد
زبان از نوحه بر بندد سحر گه بلبل عاشق
اگر یک آه خون آلود این بیچاره بنیوشد
ولیکن ز آن همی ترسم که بلبل چون فروماند
بدرگاه شه آید و ز اثیر خسته بخروشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
بهار امسال خوشتر می نماید
چمن چون نقش آذر می نماید
چنان شد عارض بستان که با او
خط خوبان مزور می نماید
زکحلی برگ و سیمای شکوفه
زمین چرخ پر اختر می نماید
گهی، میغ اشک عاشق می فشاند
گهی، گل روی دلبر می نماید
نشسته در پس هر ذره خاک
دوصد عطار و شکر می نماید
ز نرگس باغ را چشمی رسیده است
که لاله مشک و مجمر می نماید
در این موسم اثیر از یار، محروم
ستم ها بین، که داور می نماید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
جهان، جان فشاند چو روی تو بیند
نه روی تو، گر خاک گوی تو بیند
نه بیند صبا رنگ گل با رخ تو
وگر نیز، بیند به روی تو بیند
سمن زار جان، چون سحر خوش بخندد
چو خورشید گلرنگ خوی تو بیند
دل و دیده را دایم این کار باشد
که سوی تو پوید بسوی تو بیند
مبیناد رویت اثیر ار نه چشمش
دو عالم به یک تار موی تو بیند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
مشتری غاشیه مهر تو بر دوش کشد
آسمان حلقه پیمان تو در کوش کشد
اثر لطف صدای سخنت در دل کوه
سنگ را داغ بیان از پی مفروش کشد
ماتم خصم تو را غاشیه شقه ابر
مهر زرین گله اندر شب شبپوش کشد
عقل شاگردی رای تو کند ورنه قضاش
در شمار بدل کار فراموش کشد
ماه بر مذهب توقیع تو از خط کلف
برقع غالیه بر سیم بُنا گوش کشد
خصم گوید من و پس چون همه ی بیخردان
دوش حمال کند تا سر مدهوش کشد
صعوه باز خر کی نیست که باوزن دودانگ
لاف مرغی زند و بازی برموش کشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مرا چون جان گرامی جام جانپرور بخواه
چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار
زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای
همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند
چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
روز بارست ارسلان سلطان می را، زود باش
از حباب و جام، هم اورنگ و هم افسر بخواه
چون زبرپوش فلک، پوشید باغ و خانه زیب
درد سرمشمر، کله دیوی سبک با سر بخواه
نگهت از گل عاریت کن لذت از شکر بگیر
زینت از فردوس بستان، صفوت از کوثر بخواه
چرخ را گو، چتر خورشید و دف کردان بده
ماه را گو، بربط ناهید خیناگر بخواه
مجلسی بر ساز و آنگه بر غزل های اثیر
باده ی چون آفتاب از ترک مه پیکر بخواه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر گل چو مثال عنبر انگیزی
در روم ززنگ لشگر انگیزی
گه سنبل بسته را بشورانی
تا، آفت شور دیگر انگیزی
گه نرگس مست را، بخوابانی
تا فتنه خفته را بر انگیزی
گه سحردهی به چشم جادویش
گه بیضه ی عاج عنبر انگیزی
گه رنج آری، بچهره ی نازک
گه بر ره آب، آذر انگیزی
چون عرض دهی ز لعل خود لولو
حالی ز وجود ما، زر انگیزی
این طرفه که شکر حدیث آری
وانگه ز حدیث شکرانگیزی
از حلقه گوش در نطاق شب
بر صبح هلال لاغر انگیزی
در چنبر مه، چو مار در جبین آری
بر مهره ی مه مزور انگیزی
در چشمه چشم ها سرشک آب
اغلب ز چه نکون بر انگیزی
آب انگیزی ز چشم ها لیکن
از چشم اثیر آذر انگیزی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
چون گشت رخ چمن دل آرای
وقت است به عیش کن دلا، رای
بفزود جمال باغ، در ده
آن انده کاه شادی افزای
آراسته شد ز گل در و دشت
برخیز و صبوح را بیارای
آرایش جان می است و معشوق
یکساعت از این دو، برمیاسای
خط هوس از میانه بردار
گوی طرب از وجود بربای
پیش از تو ببین چه آس کشتند
در دور سپهر عمر فرسای