عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
آن چنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است
میکند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است
مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است
میکند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است
مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از شور عشق، سلسلهجنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لاله گرچه به خون غوطهها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
صائب ز بزم عقدهگشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از شور عشق، سلسلهجنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لاله گرچه به خون غوطهها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
صائب ز بزم عقدهگشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
از فسون عالم اسباب خوابم میبرد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم میبرد
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم میبرد
از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشهام
همچو ماهی در میان آب خوابم میبرد
در مقام فیض، غفلت زور میآرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم میبرد
نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم میبرد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم میبرد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بینصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم میبرد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم میبرد
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم میبرد
از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشهام
همچو ماهی در میان آب خوابم میبرد
در مقام فیض، غفلت زور میآرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم میبرد
نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم میبرد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم میبرد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بینصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم میبرد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
مکتوب من به خدمت جانان که میبرد؟
برگ خزان رسیده به بستان که میبرد؟
دیوانهای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقهٔ طفلان که میبرد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟
طفل یتیم را به گلستان که میبرد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کردهام
در نوبهار سر به گریبان که میبرد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که میبرد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که میبرد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که میبرد؟
برگ خزان رسیده به بستان که میبرد؟
دیوانهای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقهٔ طفلان که میبرد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟
طفل یتیم را به گلستان که میبرد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کردهام
در نوبهار سر به گریبان که میبرد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که میبرد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که میبرد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که میبرد؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست میمالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمیتابد دل آزادهام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت میکنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست میمالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمیتابد دل آزادهام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت میکنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد
نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمیآید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه میتوانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه میتوانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه میتوانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه میتوانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه میتوانم زد
نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمیآید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه میتوانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه میتوانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه میتوانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه میتوانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه میتوانم زد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینهام در غبار ماند
چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانهای که ز ما یادگار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صیقل شکست و آینهام در غبار ماند
چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانهای که ز ما یادگار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
فلک به آبلهٔ خار دیده میماند
زمین به دامن در خون کشیده میماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده میماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینههای جراحت رسیده میماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتمرسیده میماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده میماند
ز روی لاله ازان چشم برنمیدارم
که اندکی به دل داغدیده میماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمیمانند
عداوتی به سپهر خمیده میماند
تمتع از رخ گل میبرند دیدهوران
به عندلیب گلوی دریده میماند
زمین به دامن در خون کشیده میماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده میماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینههای جراحت رسیده میماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتمرسیده میماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده میماند
ز روی لاله ازان چشم برنمیدارم
که اندکی به دل داغدیده میماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمیمانند
عداوتی به سپهر خمیده میماند
تمتع از رخ گل میبرند دیدهوران
به عندلیب گلوی دریده میماند