عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۰
صد ساله ره است از طلب من تا تو
در بادیهٔ طلب من آیم یا تو
جانی به سه بوسه شرط کردم با تو
شرطی به غلط نرفت ها من، ها تو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۲
چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو
میلم به می است و رطل مرد افکن تو
زین پس من و صحرای دل روشن تو
من چون تو و تو چون من و من بی من تو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۴
ای از پری و ماه نکوتر صد ره
دیوانهٔ تو پری و گمراه تو مه
از من چو پری هوش ربودی ناگه
مردم به کسی چنین کند؟ لا والله
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۹
ای با تو مرا دوستی سی روزه
از خدمت تو وصل کنم دریوزه
گفتی که چرا تو آب را نادیده
ای جان جهان سبک کشیدی موزه
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۵
شب‌های سده زلف مغان‌فش داری
در جام طرب بادهٔ دلکش داری
تو خود همه ساله سدهٔ خوش داری
تا زلف چلیپا و رخ آتش داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهٔ عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تختهٔ تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده
صد معجزهٔ پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختی و نیک‌اختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مایهٔ حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟
گفتا به خدا که انوری را
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دل‌باری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمی‌روید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بی‌کار با کاری کجاست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
غم عشق تو از غمها نجاتست
مرا خاک درت آب حیاتست
نمی‌جویم نجات از بند عشقت
چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گویند راه عشق مسپر
من و سودای عشق این ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین می‌بری و عهد و قولت
چو حال و کار دنیا بی‌ثباتست
عنایت بر سر هجرم به آیین
هم از جور قدیم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گویی
شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز دیوان جمالت
امیر عشق را بر من براتست
براتی گر شود راجع چه باشد
نه خط مجد دین شمس الکفاتست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانه‌جویست
بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند
وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا
از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
ای برادر عشق سودایی خوشست
دوزخ اندر عاشقی جایی خوشست
در بیابان رهروان عشق را
زاب چشم خویش دریایی خوشست
غمگنان را هر زمان در کنج عشق
یاد نام دوست صحرایی خوشست
با خیال روی معشوق ای عجب
جام زهرآلود حلوایی خوشست
عمرها در رنج چون امروز و دی
بر امید بود فردایی خوشست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسه‌ای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بی‌گناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیست
مشک چون زلف گل‌آرای تو نیست
کس ندیدست رخ خوب ترا
که چو من بنده و مولای تو نیست
کردم از دیده و دل جای ترا
گرچه از دیده و جان جای تو نیست
چه دهی وعدهٔ فردا که مرا
دل این وعدهٔ فردای تو نیست
سینهٔ کس نشناسم به جهان
که در آن سینه تقاضای تو نیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
روی برگشتنم از روی تو نیست
که جهانم به یکی موی تو نیست
زان ز روی تو نگردانم روی
که به جز روی تو چون روی تو نیست
هیچ شب نیست که اندر طلبت
بسترم خاک سر کوی تو نیست
هیچ دم نیست که بر جان و دلم
داغی از طعنهٔ بدگوی تو نیست
نیست با این همه آزرم ازو
زانکه بی تعبیهٔ بوی تو نیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بی‌مهر جمال تو دلی نیست
بی‌مهر هوای تو گلی نیست
بگذشت زمانه وز تو کس را
جز عمر گذشته حاصلی نیست
تا از چه گلی که از تو خالی
در عالم آب و گل دلی نیست
در دایرهٔ جهان محدث
چون حادثهٔ تو مشکلی نیست
در تو که رسد که در ره تو
جز منزل عجز منزلی نیست
در بحر تحیر تو پایاب
کی سود کند که ساحلی نیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت
عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت
جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت
تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پری‌زاد
هرگز دل من مباد بی‌غم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان تو را بقا باد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
مرا با دلبری کاری بیفتاد
دلم را روز بازاری بیفتاد
مسلمانان مرا معذور دارید
دلم را ناگهان کاری بیفتاد
قبای عشق مجنون می‌بریدند
دلم را زان کله واری بیفتاد
دلم سجادهٔ عشقش برافشاند
از آن سجاده زناری بیفتاد
دلم با عشق دست اندر کمر زد
بسی کوشید و یک باری بیفتاد
مرا افتاد با بالای او کار
نه بر بالای من کاری بیفتاد
جهان را چون دل من بر زمین زد
کنون از دست دلداری بیفتاد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا تا کی فلک رنجور دارد
ز روی دلبرم مهجور دارد
به یک باده که با معشوق خوردم
همه عمرم در آن مخمور دارد
ندانم تا فلک را زین غرض چیست
که بی‌جرمی مرا رنجور دارد
دو دست خود به خون دل گشادست
مگر بر خون من منشور دارد