عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در بیوفایی
قصهای یاد دارم از پدران
زان جهاندیدگان پرهنران
داشت زالی به روستای تگاو
مهستی نام دختری و سه گاو
نوعروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی ز چشم بد نالان
گشت پدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیر زن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر
زال گفتی همیشه با دختر
پیش تو باد مردنِ مادر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی به دیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائیل
بانگ برداشت از پی تهویل
کای مقلموت من نه مهستیم
من یکی زال پیر محنتیم
تندرستم من و نیم بیمار
از خدا را مرا بدو مشمار
گر ترا مهستی همی باید
آنک او را ببر مرا شاید
دخترم اوست من نه بیمارم
تو او منت رخت بردارم
من برفتم تو دانی و دختر
سوی او رو ز کار من بگذر
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
بیبلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
به جمال نکو ازو بُد شاد
به خیال بدش ز دست بداد
یار نبود که بر درِ زندان
چشم گریان و لب بود خندان
یارت آن باشد ار نیاری خشم
که ز سر بفکند برای تو چشم
گیرد ار پرسیش پسندیده
گفته ناگفته دیده نادیده
هرکه وقت بلا ز تو بگریخت
به حقیقت بدانکه رنگ آمیخت
صحبتش را مجو مرو بَرِ او
رَو ز روزن بجه نه از درِ او
من وفایی ندیدهام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
زان جهاندیدگان پرهنران
داشت زالی به روستای تگاو
مهستی نام دختری و سه گاو
نوعروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی ز چشم بد نالان
گشت پدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیر زن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر
زال گفتی همیشه با دختر
پیش تو باد مردنِ مادر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی به دیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائیل
بانگ برداشت از پی تهویل
کای مقلموت من نه مهستیم
من یکی زال پیر محنتیم
تندرستم من و نیم بیمار
از خدا را مرا بدو مشمار
گر ترا مهستی همی باید
آنک او را ببر مرا شاید
دخترم اوست من نه بیمارم
تو او منت رخت بردارم
من برفتم تو دانی و دختر
سوی او رو ز کار من بگذر
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
بیبلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
به جمال نکو ازو بُد شاد
به خیال بدش ز دست بداد
یار نبود که بر درِ زندان
چشم گریان و لب بود خندان
یارت آن باشد ار نیاری خشم
که ز سر بفکند برای تو چشم
گیرد ار پرسیش پسندیده
گفته ناگفته دیده نادیده
هرکه وقت بلا ز تو بگریخت
به حقیقت بدانکه رنگ آمیخت
صحبتش را مجو مرو بَرِ او
رَو ز روزن بجه نه از درِ او
من وفایی ندیدهام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در صفت ابلهان گوید
صحبت ابلهان چو دیگ تهیست
از درون خالی از برون سیهیست
دوستی ابلهان ز تقلید است
نز ره عقل و دین و توحیدست
ببُر از دوستی خلق سبک
دوستی خلق سنگ و شیشه تُنُک
سنگ در ظرف شیشه نتوان برد
نبود دوست با عرابی کرد
چنگ و نایست در صفت نادان
تنگدل باشد و فراخ دهان
زانکه ابله چو باشدت دلجوی
آب تهمت دواند اندر جوی
تا بوی تندرست و حکم روان
داردت خویشو دوست چون تنو جان
چون شود مویی از تو دیگرگون
آن شود موسی این دگر قارون
سوز بینور بینی از خویشان
راست همچون چراغ درویشان
یار دانا چو شد ترا همراه
بس درازی راه شد کوتاه
چون کم آید به راه توشهٔ تو
ننگرد در کلاه گوشهٔ تو
نه برادر بود به نرم و درشت
که برای شکم بود هم پشت
دلِ تو با خدای و خلق ای خر
چون جوست ای ز نیم جو کمتر
که یکی دانه بهر زر باشد
بار یک خانه بهر خر باشد
از خریّ خران تبرّا کن
دل خود با خدای یکتا کن
تا دلت معدن نیاز کند
درِ دل پیش جانت باز کند
نه همی گویدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
لیک مینشنوی که کر شدهای
عقل بگذاشتی چو خر شدهای
گر ترا گوش عقل بودی باز
بشنیدی چو عاقلان آواز
در تو زیرا سخن مؤثر نیست
که ترا زن جهان مبشّر نیست
در جهان خدا بر آی از خاک
چکنی کلبهای که آن کاواک
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند بهم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش در دل حکیمان پند
صورتش خامش و سخن در وی
تن او نو و جان کهن در وی
از درون خالی از برون سیهیست
دوستی ابلهان ز تقلید است
نز ره عقل و دین و توحیدست
ببُر از دوستی خلق سبک
دوستی خلق سنگ و شیشه تُنُک
سنگ در ظرف شیشه نتوان برد
نبود دوست با عرابی کرد
چنگ و نایست در صفت نادان
تنگدل باشد و فراخ دهان
زانکه ابله چو باشدت دلجوی
آب تهمت دواند اندر جوی
تا بوی تندرست و حکم روان
داردت خویشو دوست چون تنو جان
چون شود مویی از تو دیگرگون
آن شود موسی این دگر قارون
سوز بینور بینی از خویشان
راست همچون چراغ درویشان
یار دانا چو شد ترا همراه
بس درازی راه شد کوتاه
چون کم آید به راه توشهٔ تو
ننگرد در کلاه گوشهٔ تو
نه برادر بود به نرم و درشت
که برای شکم بود هم پشت
دلِ تو با خدای و خلق ای خر
چون جوست ای ز نیم جو کمتر
که یکی دانه بهر زر باشد
بار یک خانه بهر خر باشد
از خریّ خران تبرّا کن
دل خود با خدای یکتا کن
تا دلت معدن نیاز کند
درِ دل پیش جانت باز کند
نه همی گویدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
لیک مینشنوی که کر شدهای
عقل بگذاشتی چو خر شدهای
گر ترا گوش عقل بودی باز
بشنیدی چو عاقلان آواز
در تو زیرا سخن مؤثر نیست
که ترا زن جهان مبشّر نیست
در جهان خدا بر آی از خاک
چکنی کلبهای که آن کاواک
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند بهم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش در دل حکیمان پند
صورتش خامش و سخن در وی
تن او نو و جان کهن در وی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی تحقیق العشق
آن شنیدی که در عرب مجنون
بود بر حست لیلی او مفتون
دعوی دوستی لیلی کرد
همه سلوی خویش بلوی کرد
حلّه و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خویش
بیخبر گشته از غم تن خویش
چند روز او نیافت هیچ طعام
صید را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهویی فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بدید آن ضعیف آهو را
وآن چنان چشم و روی نیکو را
یله کردش سبک ز دام او را
ای همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم یار من است
این که در دام من شکار من است
در ره عاشقی جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم لیلی و چشم بستهٔ بند
هست گویی به یکدگر مانند
زین سبب را حرام شد بر من
یله کردمش از این بلا و محن
من غلام کسی که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوی روی تو بیمعنی
نخرند از تو ترسم این دعوی
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخیز
چون زنان زین چنین سخن بگریز
دعوی دوستی تو با معبود
پس طلبکار لذّت و مقصود
گر تو مقصود خود گری بر دست
بتپرستی نهای خدای پرست
گر تو فرزند آدمی پس چون
شدهای بر جهان چنین مفتون
این جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلی چکنم
از خود و اصل جاهلی چکنم
بود بر حست لیلی او مفتون
دعوی دوستی لیلی کرد
همه سلوی خویش بلوی کرد
حلّه و زاد و بود خود بگذاشت
رنج را راحت و طرب پنداشت
کوه و صحرا گرفت مسکن خویش
بیخبر گشته از غم تن خویش
چند روز او نیافت هیچ طعام
صید را بر نهاد بر ره دام
ز اتفاق آهویی فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بدید آن ضعیف آهو را
وآن چنان چشم و روی نیکو را
یله کردش سبک ز دام او را
ای همه عاشقان غلام او را
گفت چشمش چو چشم یار من است
این که در دام من شکار من است
در ره عاشقی جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا نه رواست
چشم لیلی و چشم بستهٔ بند
هست گویی به یکدگر مانند
زین سبب را حرام شد بر من
یله کردمش از این بلا و محن
من غلام کسی که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوی روی تو بیمعنی
نخرند از تو ترسم این دعوی
کرد پیش آر و گفت کوته کن
با چنین گفت کرد همره کن
ورنه از معرض سخن برخیز
چون زنان زین چنین سخن بگریز
دعوی دوستی تو با معبود
پس طلبکار لذّت و مقصود
گر تو مقصود خود گری بر دست
بتپرستی نهای خدای پرست
گر تو فرزند آدمی پس چون
شدهای بر جهان چنین مفتون
این جهان را نه مزرعت پنداشت
عاقبت خود برفت و هم بگذاشت
تو ز احوال غافلی چکنم
از خود و اصل جاهلی چکنم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثّل فیالانسان و عمله
آن نبینی که پادشهزاده
که ورا ملکتست آماده
باشد اندر سرای و حجرهٔ خاص
بر سرش خادمان با اخلاص
تا به بازی فراش نگذارند
سال و مه پاس او همی دارند
آن وشاقان پر فغان و فضول
شده بر لهو یکدگر مشغول
در سرایی که بارگه باشد
زحمت و انبُه سپه باشد
همه را بر فلک رسیده خروش
بارگاه از فغانشان پر جوش
وآن ملکزاده ساعتی بیکار
نبود بیرقیب و بیکردار
تا نپوید به راه ناواجب
نبود بیاتابک و حاجب
نه به بازی و لهو پردازد
نه نپرسیده گفتن آغازد
آن چنانش نگاه میدارد
که یکی دم به هرزه برنارد
سرّ این چیست خود تو میدانی
زانکه مقصود کار دو جهانی
مر ترا تخت ملک منتظرست
از عبث جمله بخت بر حذرست
تو کز از نسل آدمی به نسب
پاکدار از عبث همیشه حسب
کار کن رنج کش بسان پدر
بازگردد ترا گهر به گهر
ورنه از آدمی ز شیطانی
هرچه خواهی بکن تو به دانی
ای دریغا که قیمت تن خویش
میندانی سخن نگویم پیش
که ورا ملکتست آماده
باشد اندر سرای و حجرهٔ خاص
بر سرش خادمان با اخلاص
تا به بازی فراش نگذارند
سال و مه پاس او همی دارند
آن وشاقان پر فغان و فضول
شده بر لهو یکدگر مشغول
در سرایی که بارگه باشد
زحمت و انبُه سپه باشد
همه را بر فلک رسیده خروش
بارگاه از فغانشان پر جوش
وآن ملکزاده ساعتی بیکار
نبود بیرقیب و بیکردار
تا نپوید به راه ناواجب
نبود بیاتابک و حاجب
نه به بازی و لهو پردازد
نه نپرسیده گفتن آغازد
آن چنانش نگاه میدارد
که یکی دم به هرزه برنارد
سرّ این چیست خود تو میدانی
زانکه مقصود کار دو جهانی
مر ترا تخت ملک منتظرست
از عبث جمله بخت بر حذرست
تو کز از نسل آدمی به نسب
پاکدار از عبث همیشه حسب
کار کن رنج کش بسان پدر
بازگردد ترا گهر به گهر
ورنه از آدمی ز شیطانی
هرچه خواهی بکن تو به دانی
ای دریغا که قیمت تن خویش
میندانی سخن نگویم پیش
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثّل فی صفةالانسان
آن شنیدی که رفت زی قاضی
تا کند خصم خویش را راضی
بود مردی در آن میانه گواه
که ز آبادی خود نبود آگاه
چون گواهی بداد قاضی گفت
کای تو با مردمی و رادی جفت
نه فلان مرد راد جدّ تو بود
که فرزدق ورا همی بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بُد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضی چو تو ز نادانی
منقبتهای خود نمیدانی
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون ندانی فرزدق و نه مدیح
من ندارم شهادت تو صحیح
تو اگر ز آدمی چو آدم باش
راه او را نه بیش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلیر آسای
قصد این راه کن درو ماسای
کاین دو روزه حیات نزد خرد
چه خوشو ناخوشو چه نیک و چه بد
باش تا بیخ تو به آب رسد
ماه خیمهات به آفتاب رسد
کودکی تو هنوز معذوری
زین طریق دقیق بس دوری
بسته کی گیردت به حاصل نقل
هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل
تو چه دانی ز آفرینش حق
چه شناسی بیان بینش حق
تو که در بند آبی و نانی
کی جهان و نهان او دانی
وقت را شکر کن که در ایام
زادهای در میانهٔ اسلام
خواری و زخم کفر دیده نهای
شربت کافری چشیده نهای
سعی ناکرده در ره ایمان
پیشت آوردهاند از ایمان خوان
تا کند خصم خویش را راضی
بود مردی در آن میانه گواه
که ز آبادی خود نبود آگاه
چون گواهی بداد قاضی گفت
کای تو با مردمی و رادی جفت
نه فلان مرد راد جدّ تو بود
که فرزدق ورا همی بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بُد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضی چو تو ز نادانی
منقبتهای خود نمیدانی
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون ندانی فرزدق و نه مدیح
من ندارم شهادت تو صحیح
تو اگر ز آدمی چو آدم باش
راه او را نه بیش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلیر آسای
قصد این راه کن درو ماسای
کاین دو روزه حیات نزد خرد
چه خوشو ناخوشو چه نیک و چه بد
باش تا بیخ تو به آب رسد
ماه خیمهات به آفتاب رسد
کودکی تو هنوز معذوری
زین طریق دقیق بس دوری
بسته کی گیردت به حاصل نقل
هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل
تو چه دانی ز آفرینش حق
چه شناسی بیان بینش حق
تو که در بند آبی و نانی
کی جهان و نهان او دانی
وقت را شکر کن که در ایام
زادهای در میانهٔ اسلام
خواری و زخم کفر دیده نهای
شربت کافری چشیده نهای
سعی ناکرده در ره ایمان
پیشت آوردهاند از ایمان خوان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی شکر هدایةالاسلام
بود عمّر نشسته روزی فرد
گردش اصحاب صفّه با غم و درد
هریک از شادی ره اسلام
یاد میکرد بر گشاده کلام
هم کهن پیر و هم جوان تازه
برده آوازه تا به دروازه
منّتی جمله یاد میکردند
فوت ایام کفر میخوردند
بود عبداللّٰه عُمر حاضر
لیک زان درد و رنج بُد قاصر
منتی کرد نیز بر خود یاد
زود عمّر برو زبان بگشاد
گفت ویحک چه لاف پاشی تو
خود مرین درد را چه باشی تو
درد دین تو تا کجا باشد
مر ترا درد کی روا باشد
تو در اسلام زاده و دیده
تلخی کفر هیچ نچشیده
درد ایام کفر خورده نهای
خویشتن را ذلیل کرده نهای
این چنین درد و زخم ما دانیم
زان به دین رسول شادانیم
ناچشیده تو درد و منّت و عار
هیچ نابرده ذُل و استحقار
نشناسی تو لذّت ایمان
قدر ایمان چه دانی و احسان
ما شناسیم کان چه ذُلّی بود
وان چه بندی و آن چه غُلّی بود
شکر اسلام کرد مادانیم
کین زمان مرد راه ایمانیم
شیر مردان عناء ره بردند
به تو نامرد راه بسپردند
تو به نامردی این ره دین را
جمله کردی خراب آیین را
به چه بنهم ترا به یار جواب
ای ز تو دین و شرع گشته خراب
نه زنی در ره صواب و نه مرد
نه مختّث از آنت نبود درد
گردش اصحاب صفّه با غم و درد
هریک از شادی ره اسلام
یاد میکرد بر گشاده کلام
هم کهن پیر و هم جوان تازه
برده آوازه تا به دروازه
منّتی جمله یاد میکردند
فوت ایام کفر میخوردند
بود عبداللّٰه عُمر حاضر
لیک زان درد و رنج بُد قاصر
منتی کرد نیز بر خود یاد
زود عمّر برو زبان بگشاد
گفت ویحک چه لاف پاشی تو
خود مرین درد را چه باشی تو
درد دین تو تا کجا باشد
مر ترا درد کی روا باشد
تو در اسلام زاده و دیده
تلخی کفر هیچ نچشیده
درد ایام کفر خورده نهای
خویشتن را ذلیل کرده نهای
این چنین درد و زخم ما دانیم
زان به دین رسول شادانیم
ناچشیده تو درد و منّت و عار
هیچ نابرده ذُل و استحقار
نشناسی تو لذّت ایمان
قدر ایمان چه دانی و احسان
ما شناسیم کان چه ذُلّی بود
وان چه بندی و آن چه غُلّی بود
شکر اسلام کرد مادانیم
کین زمان مرد راه ایمانیم
شیر مردان عناء ره بردند
به تو نامرد راه بسپردند
تو به نامردی این ره دین را
جمله کردی خراب آیین را
به چه بنهم ترا به یار جواب
ای ز تو دین و شرع گشته خراب
نه زنی در ره صواب و نه مرد
نه مختّث از آنت نبود درد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی اعتقادالسوء والخوف من قلّة الرزق
بود مردی مُعیل بس رنجور
شده از عمر و عیش خویش نفور
مرد را ده عیال و کسب قلیل
گشت بیچاره زار مرد معیل
از عیال و طفول رخ برتافت
به دگر ناحیت سبک بشتافت
وآن عیالان به شهر دربگذاشت
راحت خویشتن در آن پنداشت
به سر چاهساری آمد مرد
بخت بنگر که با معیل چه کرد
دید مردی نشسته بر سر چاه
دلو با حبل برنهاده به راه
مرغکی بس ضعیف و بس کوچک
که ز گنجشک بود او ده یک
گفت مردا سبک بکن کاری
تا برآید مگرت بازاری
از من ای خواجه صد درم بستان
مرغ را زآب تشنگی بنشان
دلو و حبل اینک و چهی پر ز آب
آب ده مرغ را سبک بشتاب
مرد گفتا که بخت روی نمود
به از این کار خود نخواهد بود
به یکی دلو سیر گردد مرغ
صد درم مر مرا شود آمرغ
دلو بگرفت و رفت زی سرِ چاه
خود ز سرِّ فلک نبود آگاه
تا به گاه زوال آب کشید
مرغ سیری از آب هیچ ندید
خسته شد مرد و گفت چتوان بود
که تن من در این عنا فرسود
مر ورا گفت مرد کای نادان
امتحان توام من از یزدان
تو مر این مرغ را ز چاه پر آب
نتوانی ز آب داد اسباب
ده عیال ضعیف چون داری
طفل را خیر خیر بگذاری
رازقم من تو در میان سببی
پس چرا با فغان و با شغبی
رو سوی خانه باز شو بشتاب
کار اطفال خویش را دریاب
من که روزی دهم توانایم
راه ارزق بر تو بگشایم
جان بدادم همی دهم روزی
در غم نان چرا تو دل سوزی
جان بدادم دهمت نان هر دم
جان مدار از برای نان در غم
زین هوسها چرا نگردی دور
چند دارد جهان ترا مغرور
آن جهان در غرور نتوان یافت
نرسید آنکه سالها بشتافت
حج مپندار گفت لبّیکی
جامه مفکن بر آتش از کیکی
نه برِ اوستاد دینپرور
نه به بازار و نه برِ مادر
پیش من قصّهٔ هنر برخوان
به کدامی ترهات نهم بر خوان
نه بدینجات زر نه آنجا زور
نز پی گلشنی نه از پی گور
با حریف دغا مباز ای کور
نبری زو نه از مجاهز عور
شده از عمر و عیش خویش نفور
مرد را ده عیال و کسب قلیل
گشت بیچاره زار مرد معیل
از عیال و طفول رخ برتافت
به دگر ناحیت سبک بشتافت
وآن عیالان به شهر دربگذاشت
راحت خویشتن در آن پنداشت
به سر چاهساری آمد مرد
بخت بنگر که با معیل چه کرد
دید مردی نشسته بر سر چاه
دلو با حبل برنهاده به راه
مرغکی بس ضعیف و بس کوچک
که ز گنجشک بود او ده یک
گفت مردا سبک بکن کاری
تا برآید مگرت بازاری
از من ای خواجه صد درم بستان
مرغ را زآب تشنگی بنشان
دلو و حبل اینک و چهی پر ز آب
آب ده مرغ را سبک بشتاب
مرد گفتا که بخت روی نمود
به از این کار خود نخواهد بود
به یکی دلو سیر گردد مرغ
صد درم مر مرا شود آمرغ
دلو بگرفت و رفت زی سرِ چاه
خود ز سرِّ فلک نبود آگاه
تا به گاه زوال آب کشید
مرغ سیری از آب هیچ ندید
خسته شد مرد و گفت چتوان بود
که تن من در این عنا فرسود
مر ورا گفت مرد کای نادان
امتحان توام من از یزدان
تو مر این مرغ را ز چاه پر آب
نتوانی ز آب داد اسباب
ده عیال ضعیف چون داری
طفل را خیر خیر بگذاری
رازقم من تو در میان سببی
پس چرا با فغان و با شغبی
رو سوی خانه باز شو بشتاب
کار اطفال خویش را دریاب
من که روزی دهم توانایم
راه ارزق بر تو بگشایم
جان بدادم همی دهم روزی
در غم نان چرا تو دل سوزی
جان بدادم دهمت نان هر دم
جان مدار از برای نان در غم
زین هوسها چرا نگردی دور
چند دارد جهان ترا مغرور
آن جهان در غرور نتوان یافت
نرسید آنکه سالها بشتافت
حج مپندار گفت لبّیکی
جامه مفکن بر آتش از کیکی
نه برِ اوستاد دینپرور
نه به بازار و نه برِ مادر
پیش من قصّهٔ هنر برخوان
به کدامی ترهات نهم بر خوان
نه بدینجات زر نه آنجا زور
نز پی گلشنی نه از پی گور
با حریف دغا مباز ای کور
نبری زو نه از مجاهز عور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در ظالم و مظلوم
کودکی با حریف بیانصاف
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
ذکر انقطاع نسب
آدم پاک را برآر از گِل
چشم روشن مدار و تاری دل
به خدای ار بود ز بهر شرف
از خلیفه خدای چون تو خلف
گر تو اینجا نسب درست کنی
بر خود آن راه نار چُست کنی
صبر کن تا درین سرای مجاز
از پی آز و غم نه از پی ناز
بر کشندت به دست عافیتی
آخر این پوستهای عاریتی
تا چو از خاک خود برون آیی
تا در آن دم ز آب چون آیی
راد مردی گزین تو با دل خوش
همچو سفله مباش خواری کش
اهل دنیا به خوبی و زشتی
خفتگانند جمله در کشتی
بادبان برکشیده بهر سفر
خاک تیره ز آب و نار شمر
غافل از روی جهل و از ادبیر
ابلقان سوارکُش در زیر
کی بایستد مگر دَمی به غرور
از خدای و ز خلق یکسر دور
هرکه گشت از غرور و غفلت مست
نیکی آن جهان بداد ز دست
نه شتاب آیدت به کار و نه صبر
زانکه بشتافت و صبر کرد آن گبر
هادی ره به جز هدایت نیست
وآن طریق اندرین ولایت نیست
کی غم بوسه و کنار خورد
هرکه او کوک و کو کنار خورد
علم دین کان به غفلتی شنوی
نکند اعتقاد و دینت قوی
لالهٔ غفلتی نهای بنده
دل سیه عمر کوته و خنده
تا بنگذشت عاقل از آتش
کی برآید ز جانش خندهٔ خوش
چشم روشن مدار و تاری دل
به خدای ار بود ز بهر شرف
از خلیفه خدای چون تو خلف
گر تو اینجا نسب درست کنی
بر خود آن راه نار چُست کنی
صبر کن تا درین سرای مجاز
از پی آز و غم نه از پی ناز
بر کشندت به دست عافیتی
آخر این پوستهای عاریتی
تا چو از خاک خود برون آیی
تا در آن دم ز آب چون آیی
راد مردی گزین تو با دل خوش
همچو سفله مباش خواری کش
اهل دنیا به خوبی و زشتی
خفتگانند جمله در کشتی
بادبان برکشیده بهر سفر
خاک تیره ز آب و نار شمر
غافل از روی جهل و از ادبیر
ابلقان سوارکُش در زیر
کی بایستد مگر دَمی به غرور
از خدای و ز خلق یکسر دور
هرکه گشت از غرور و غفلت مست
نیکی آن جهان بداد ز دست
نه شتاب آیدت به کار و نه صبر
زانکه بشتافت و صبر کرد آن گبر
هادی ره به جز هدایت نیست
وآن طریق اندرین ولایت نیست
کی غم بوسه و کنار خورد
هرکه او کوک و کو کنار خورد
علم دین کان به غفلتی شنوی
نکند اعتقاد و دینت قوی
لالهٔ غفلتی نهای بنده
دل سیه عمر کوته و خنده
تا بنگذشت عاقل از آتش
کی برآید ز جانش خندهٔ خوش
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
صفةالمغرورین فی دارالدّنیا
آن شنیدی که حامد لفاف
در حریم حرم چو کرد طواف
ناگهی باز خورد بر وی پیر
آنکه در عصر خود نداشت نظیر
گفت شیخا بگوی تا چونی
تا به رنج زمانه مرهونی
گفت حالم سلامت و خیرست
لفظ من سال و ماه لاضیرست
گفت ویحک سخن خطا گفتی
همچو نادان به خود برآشفتی
آدمی خیر آنگهی دارد
که صراط دقیق بگذارد
تو هنوز از صراط نگذشتی
خیر چون باشد ای دد دشتی
بعد از آن در بهشت چون رفتی
از سلامت تو بهره بگرفتی
ناشده در بهشت و دار سلام
چون سلامت بُوَد نیافته کام
چون از این هر دو فارغ آیی تو
آنگهی خیر را بشایی تو
ایمن از هر نهاد زشت شوی
به سلامت چو در بهشت شوی
مر ترا هست هر دوان در پی
خویش را خیر گفته عزّ علی
از حقیقت چنان به دل دوری
که نهای اوستاد مزدوری
یک زمان از نهاد خود برخیز
در رکاب محمّدی آویز
آنچه گفتست شرع آمده گیر
وآنچه مقدور کائن آن شده گیر
یک زمان شرع را متابع شو
پس مرفّه به دشت در بغنو
در حریم حرم چو کرد طواف
ناگهی باز خورد بر وی پیر
آنکه در عصر خود نداشت نظیر
گفت شیخا بگوی تا چونی
تا به رنج زمانه مرهونی
گفت حالم سلامت و خیرست
لفظ من سال و ماه لاضیرست
گفت ویحک سخن خطا گفتی
همچو نادان به خود برآشفتی
آدمی خیر آنگهی دارد
که صراط دقیق بگذارد
تو هنوز از صراط نگذشتی
خیر چون باشد ای دد دشتی
بعد از آن در بهشت چون رفتی
از سلامت تو بهره بگرفتی
ناشده در بهشت و دار سلام
چون سلامت بُوَد نیافته کام
چون از این هر دو فارغ آیی تو
آنگهی خیر را بشایی تو
ایمن از هر نهاد زشت شوی
به سلامت چو در بهشت شوی
مر ترا هست هر دوان در پی
خویش را خیر گفته عزّ علی
از حقیقت چنان به دل دوری
که نهای اوستاد مزدوری
یک زمان از نهاد خود برخیز
در رکاب محمّدی آویز
آنچه گفتست شرع آمده گیر
وآنچه مقدور کائن آن شده گیر
یک زمان شرع را متابع شو
پس مرفّه به دشت در بغنو
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی حبّ الدّنیا و غرورها
خواجهای را به مردمی دربست
متّکا ساختم بر او ننشست
گفتمش تکیه جای باشد خوش
گفت آن را که رشته شد ز آتش
کی سپارد به تکیهگه تن خویش
هرکه را گور و مرگ و محشر پیش
این همه تکیهها غم و هوسست
تکیهگه رحمت خدای بسست
اینت آزادمرد دینپرور
اینت محکم حدیث حکمت خر
ای سنایی سخن دراز مکش
کوتهی به نمک ز دیگ بچش
خواجه تن را طلاق ناداده
دین همی جوید اینت آزاده
این جهان راست بهر مغروری
خانه ویران و پرده زنبوری
این جهان در حُلی و حُله نهان
گَنده پیریست زشت و گنده دهان
تو به نیرنگ و رنگ او مگرو
سخنان مزخرفش مشنو
چه طمع داری از درش آبی
چه نهی زیر پشته گردابی
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
چون از این گَنده پیر گشتی دور
دست پیمان بدادی از پی حور
حور با تو چگونه پردازد
حور با گندهپیر کی سازد
سه طلاقش ده ارت هیچ هُش است
زانکه این گنده پیر شوی کُش است
حیدری نیست اندرین آفاق
دهد این گَنده پیر را سه طلاق
در جهان حیدران اگرچه بسند
در ره دین به گرد او نرسند
چون شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش
نوش اینجات زهر آنجایست
تری مغز آفت پایست
تا بُوَد دنییات نباشد حور
از معانی بدانکه دوری دور
از امانی بجمله دست بدار
همچو غوغا به شهر دست برآر
چکنی خداکدان پر مارش
که مه او مه سگش مه مردارش
دور شو زو که از تُنُک مایه
چوژه لنگ آید ار خری خایه
گربهوار او غذای خود زاید
زادهٔ او برو کجا پاید
بارگیر تو تازی اسب دوان
تو خریدار لنگ و لاشه خران
خوی شیران پذیر با صولت
همچو گربه مباش دون همّت
متّکا ساختم بر او ننشست
گفتمش تکیه جای باشد خوش
گفت آن را که رشته شد ز آتش
کی سپارد به تکیهگه تن خویش
هرکه را گور و مرگ و محشر پیش
این همه تکیهها غم و هوسست
تکیهگه رحمت خدای بسست
اینت آزادمرد دینپرور
اینت محکم حدیث حکمت خر
ای سنایی سخن دراز مکش
کوتهی به نمک ز دیگ بچش
خواجه تن را طلاق ناداده
دین همی جوید اینت آزاده
این جهان راست بهر مغروری
خانه ویران و پرده زنبوری
این جهان در حُلی و حُله نهان
گَنده پیریست زشت و گنده دهان
تو به نیرنگ و رنگ او مگرو
سخنان مزخرفش مشنو
چه طمع داری از درش آبی
چه نهی زیر پشته گردابی
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
چون از این گَنده پیر گشتی دور
دست پیمان بدادی از پی حور
حور با تو چگونه پردازد
حور با گندهپیر کی سازد
سه طلاقش ده ارت هیچ هُش است
زانکه این گنده پیر شوی کُش است
حیدری نیست اندرین آفاق
دهد این گَنده پیر را سه طلاق
در جهان حیدران اگرچه بسند
در ره دین به گرد او نرسند
چون شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش
نوش اینجات زهر آنجایست
تری مغز آفت پایست
تا بُوَد دنییات نباشد حور
از معانی بدانکه دوری دور
از امانی بجمله دست بدار
همچو غوغا به شهر دست برآر
چکنی خداکدان پر مارش
که مه او مه سگش مه مردارش
دور شو زو که از تُنُک مایه
چوژه لنگ آید ار خری خایه
گربهوار او غذای خود زاید
زادهٔ او برو کجا پاید
بارگیر تو تازی اسب دوان
تو خریدار لنگ و لاشه خران
خوی شیران پذیر با صولت
همچو گربه مباش دون همّت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی صفةالنّفس واحواله
دزد خانه است نفس حالی بین
زو نگهدار خانهٔ دل و دین
دزد ناگه خسیس دزد بُوَد
دزد خانه نفیس دزد بُوَد
چون ظفر یافت دزد بیگانه
نبرد جز که خردهٔ خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد
تو خوشی زانکه پیش تست قماش
زان دگرها خبر نداری باش
تا کنی دست زی خزینه فراز
آنچه به بایدت نبینی باز
از درونت پلنگ و موش بهم
تو همی خسبی اینت جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان ز مکر قصد به جان
زو نگهدار خانهٔ دل و دین
دزد ناگه خسیس دزد بُوَد
دزد خانه نفیس دزد بُوَد
چون ظفر یافت دزد بیگانه
نبرد جز که خردهٔ خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد
تو خوشی زانکه پیش تست قماش
زان دگرها خبر نداری باش
تا کنی دست زی خزینه فراز
آنچه به بایدت نبینی باز
از درونت پلنگ و موش بهم
تو همی خسبی اینت جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان ز مکر قصد به جان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
قال النّبی علیهالسّلام: ان الشّیطان فی عروق ابنآدم یجری مجری الدّم
در درون تو خصم با تو بهم
لفظ مهتر که یجری مجری الدم
چه بوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
گر نهای جامهٔ ستمکاران
پس چرا بیخودی چو میخواران
بر هوا عالمی نبینی سود
از هوا زندهای بمیری زود
دل خود را ز ننگ خود برهان
که نه نافت برو برید جهان
پیش یأجوج نفس خود سدّ باش
پیش افعیش چون زمرّد باش
هرکرا چار طبع شد فرشش
چار بالش نهند بر عرشش
مرد کز حبّ جاه و مال برست
رفت و بر مسند ابد بنشست
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت ز باغ رنج برد
رنج بردار تا بیابی خنج
رنج مارست خفته بر سرِ گنج
لفظ مهتر که یجری مجری الدم
چه بوی چون ستور و دیو و دده
چار میخ اندرین گدای کده
گر نهای جامهٔ ستمکاران
پس چرا بیخودی چو میخواران
بر هوا عالمی نبینی سود
از هوا زندهای بمیری زود
دل خود را ز ننگ خود برهان
که نه نافت برو برید جهان
پیش یأجوج نفس خود سدّ باش
پیش افعیش چون زمرّد باش
هرکرا چار طبع شد فرشش
چار بالش نهند بر عرشش
مرد کز حبّ جاه و مال برست
رفت و بر مسند ابد بنشست
مرد چون رنج برد گنج برد
مرغ راحت ز باغ رنج برد
رنج بردار تا بیابی خنج
رنج مارست خفته بر سرِ گنج
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در کاهلی گوید
بشنو از بارگاه مصطفوی
تا چه دانی ز نکتهٔ نبوی
صفت کاهلان دین در راه
هست لفظ من استوی یوماه
اسب کودن به غز و نیست دوان
ورنه چون خر نداردی پالان
بر تن خود نهای مغفّل بار
زانکه باشد سیاه بدکردار
شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل
آنکه او شرع را شود منقاد
نرود چون خران به راه عناد
بندهٔ شرع باش تا برهی
ورنه گشتی به پیش دیو رهی
مر ترا گر به سوی خانه برد
اشهب و ادهم زمانه برد
خام و گمنام رفته از خانه
که بود جز جنین و افگانه
گام زن همچو روز روشن باش
نه فسرده چو بام و روزن باش
آب در گشتن است خوش چو گلاب
چو نگردد بگندد از تف و تاب
دم به دم طوف کن به هر کویی
تا ببینی مگر نکورویی
ور نکو گویی و نکو رایی
همچو اقبال باش هرجایی
با همه خلق رای نیکو دار
خو نکودار و رای چون خو دار
تنگ خویی نشان ادبیرست
خوی بد روبه و نکو شیرست
خوی نیکو ترا چو شیر کند
خوی بد عالم از تو سیر کند
نیست در خورد مر مرا دل و جان
یارب از هر دوام تو باز رهان
چیست لذّت ز عمر با تکلیف
همه با هم رقیب و خصم و حریف
زین همه خلق و زین همه بنیاد
بار تکلیف خویش بر تو نهاد
گشت زین کاینات جمله خصوص
احسنالصوره مر ترا مخصوص
گرد هزل و عبث چرا گردی
عمر خود در عبث هبا کردی
که ترا غرهّ کرد بر دنیی
تا بدادی ز دست خود عقبی
کار خود دیر و زود دریابی
لیک اکنون هنوز در خوابی
غافلی زین زمانهٔ غدّار
از وجود زمانه دست بدار
کین امانی نه پایدار بُوَد
حسرتافزای و عمر خوار بُوَد
چون من و چون تو صد هزاران کشت
ناشده سرخ یک سر انگشت
تو در این راه کودکی طفلی
نه شراب مروّقی ثفلی
مرد راهی درآی و مردی کن
ورنه ره گیر و رو مه سردی کن
تا چه دانی ز نکتهٔ نبوی
صفت کاهلان دین در راه
هست لفظ من استوی یوماه
اسب کودن به غز و نیست دوان
ورنه چون خر نداردی پالان
بر تن خود نهای مغفّل بار
زانکه باشد سیاه بدکردار
شرع ورزی نیاید از منبل
حق گزاری نیاید از کاهل
آنکه او شرع را شود منقاد
نرود چون خران به راه عناد
بندهٔ شرع باش تا برهی
ورنه گشتی به پیش دیو رهی
مر ترا گر به سوی خانه برد
اشهب و ادهم زمانه برد
خام و گمنام رفته از خانه
که بود جز جنین و افگانه
گام زن همچو روز روشن باش
نه فسرده چو بام و روزن باش
آب در گشتن است خوش چو گلاب
چو نگردد بگندد از تف و تاب
دم به دم طوف کن به هر کویی
تا ببینی مگر نکورویی
ور نکو گویی و نکو رایی
همچو اقبال باش هرجایی
با همه خلق رای نیکو دار
خو نکودار و رای چون خو دار
تنگ خویی نشان ادبیرست
خوی بد روبه و نکو شیرست
خوی نیکو ترا چو شیر کند
خوی بد عالم از تو سیر کند
نیست در خورد مر مرا دل و جان
یارب از هر دوام تو باز رهان
چیست لذّت ز عمر با تکلیف
همه با هم رقیب و خصم و حریف
زین همه خلق و زین همه بنیاد
بار تکلیف خویش بر تو نهاد
گشت زین کاینات جمله خصوص
احسنالصوره مر ترا مخصوص
گرد هزل و عبث چرا گردی
عمر خود در عبث هبا کردی
که ترا غرهّ کرد بر دنیی
تا بدادی ز دست خود عقبی
کار خود دیر و زود دریابی
لیک اکنون هنوز در خوابی
غافلی زین زمانهٔ غدّار
از وجود زمانه دست بدار
کین امانی نه پایدار بُوَد
حسرتافزای و عمر خوار بُوَد
چون من و چون تو صد هزاران کشت
ناشده سرخ یک سر انگشت
تو در این راه کودکی طفلی
نه شراب مروّقی ثفلی
مرد راهی درآی و مردی کن
ورنه ره گیر و رو مه سردی کن
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
مثل اندر حال ادبار
خوش دلی از پی سخن پاشی
گفت ادبار را کجا باشی
گفت باشد مرا دو جای وثاق
دل رزّاق و محبر ورّاق
گفت دیگر کجات جوید کس
گفت که ادبار را دو خانه نه بس
زانکه گوید خرد در این منزل
ساعتی از حمار جهل انزل
تا بوم در دو آشیانه بُوَم
یا به بازار یا به خانه بُوَم
کین بپسنده مردم درویش
خورد از خونبهای دیدهٔ خویش
آن عزازیل با هوا پیوست
زان ورا هاویه است جای نشست
در هوا سود نیست زان برگرد
تا ز بود تو برنیارد گرد
خُردْ همّت همیشه خوار بُوَد
عقل باشد که شاد خوار بُوَد
گر تو از علم نردبان سازی
هرچه خواهی تو زود دریازی
رهرو رهروان در این ره اوست
زانکه فرمانپذیر اللّٰه اوست
گفت ادبار را کجا باشی
گفت باشد مرا دو جای وثاق
دل رزّاق و محبر ورّاق
گفت دیگر کجات جوید کس
گفت که ادبار را دو خانه نه بس
زانکه گوید خرد در این منزل
ساعتی از حمار جهل انزل
تا بوم در دو آشیانه بُوَم
یا به بازار یا به خانه بُوَم
کین بپسنده مردم درویش
خورد از خونبهای دیدهٔ خویش
آن عزازیل با هوا پیوست
زان ورا هاویه است جای نشست
در هوا سود نیست زان برگرد
تا ز بود تو برنیارد گرد
خُردْ همّت همیشه خوار بُوَد
عقل باشد که شاد خوار بُوَد
گر تو از علم نردبان سازی
هرچه خواهی تو زود دریازی
رهرو رهروان در این ره اوست
زانکه فرمانپذیر اللّٰه اوست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
محمدت در حرکت و سیر و رنج بردن
زین زمین خسی به چرخ کسی
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بیسر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمعریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعبتر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تنزن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
شب و شبگیر کن مگر برسی
خاصه در خیر عار باشد عار
از توانا توانی اندر کار
دل و تن را عسل مده بسیار
کان عسل جز کسل نیارد بار
گر عسل کم خوری ترا شاید
گرمی دل عسل بیفزاید
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بیکار
نکند زیر پایگاه قرار
روغن سرد و گرم دیده ز تاب
افسری شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جای آورد
آب را سر به زیر پای آورد
رنج کش را نصیبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپیده دم داند
تا تو در بند آن و این باشی
سایه پرورد و نازنین باشی
تو در این کارگاه بیسر و بن
واندراین لافگاه باد و سخن
جامه شوئی ولیک عوران را
شمعریزی ولیک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پیش مامان و باد ریسه و دوک
علم دانی ولیک علم حیل
سیم داری ولیک سیم دغل
مرد را گلشنست سایهٔ تیغ
ورنه گیرد چو حیز راه گریغ
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بُوَد مرغ خانگی را پیه
هرکه او خورده نیست دود چراغ
ننشیند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عیش است
مزهٔ عیش مرگ در جیش است
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
تا سمندت هنوز بر درِ تست
سایهٔ اقربات بر سرِ تست
کودکی در سفر تو مرد شوی
رنجه ار راه گرم و سرد شوی
اندرین ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سینه و ز نیاز
رفت باید به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشیده ز تن
لیکن این صعبتر که در منزل
با پری حمل و سستی حامل
بار تو شیشه راه پر سنگست
دست پر گوز و خمره سر تنگست
به تمنّا تو مرد ره نشوی
پاس خود دار تا تبه نشوی
کاندرین ره هرآنکه پای نهاد
سر بود پای و سایه باشد باد
چون به غربت درون نهادی گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غریبی نه کارساز و نه بار
در غریبی مه فخردان و مه عار
درِ غربت مزن که خوار شوی
زهر نادیده زهرخوار شوی
در گِل ار تخم شادی اندازی
ندروی جز غم ار چه به تازی
در سفر خواجگی نکو ناید
که سفر خواجگی بپالاید
اندرین پایگاه سر گردان
شد سفر بوتهٔ جوانمردان
پدر اوّلت غربی کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غریبی نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سایه تا برِ دشت
زیرِ ران تو از برای طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلّم و مهدی
پس تو دجّال اینت بد عهدی
تو چو آدم ز رنگ و بوی ببُر
تا شوی پادشاه بنده و حُر
به طلب یابی از بزرگان جاه
به طلب کن سوی بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تنزن را
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک
باری ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسی سوی ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بید چوب تو چندن
در بُن خانه آنکه هشیارست
کار جغد است و کارِ کفتارست
مردم آنگه رسد به زیبایی
که شود همچو باد صحرایی
سفرِ آتش ار نخواهی کرد
تاج خلّت بنه ز ره برگرد
زرهی دان برآب لیک از باد
عقل و علم تو در خیال آباد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فیالادب و شرفالنّفس
هرکه شاگرد روز شب نبود
جز تهی دست و بیادب نبود
کاندرین راه پر شتاب و قرار
صبر بیدست و پای دارد کار
اندرین ره چو کند کردی خشم
دست گیرد عطا و بیند چشم
اندرین عالم و در آن عالم
هرکرا پای پیشرفتن کم
گرچه در دست بدخوی گروست
مار بیدست و پای راست روست
باز خرچنگ در غدیر و بحار
هست با پنج پای کژ رفتار
صدف ار دست داردی یا پای
کی شدی جای دُرِّ دهر آرای
هر رهی کت خوشست آن ره گیر
دُم فرزین بمان دم شه گیر
شاه بیپیل و اسب و بیفرزین
خاصه بیرخ نیرزدت خرزین
چار طبعست چار خانهٔ شاه
پنج حس شش جهت برای سپاه
وفد عمرت چو زی وفات شود
شاه در چارخانه مات شود
تا بدانگه که مات گردد شاه
آه میزن ز عیش و عمر کتاه
هر زمان این فلک ز بهر ستیز
زین زمین گویدت که خیز و گریز
ورنه بر نطع گفتن و پاسخ
میکش این بار و میخور این شه رخ
بیروش روی پرورش نبود
کاین کشش نبود آن چشش نبود
اوّلت کوشش آخرت کشش است
از برون چاره از درون چشش است
راه حق پر ز دین و پر کیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است
در میان ره چو سین انسانست
سین چو رفت از میانه آن آنست
اندرین ره رفیق کو دل را
توشه کو صد هزار منزل را
تا ترا نیست لقمهای توشه
ندروی زین ثمار یک خوشه
معرفت آفتاب و هستی ابر
راه بر آسمان و مَرکب صبر
هرکه رخ سوی آن زمین دارد
برسد گر براقِ دین دارد
دل گرم تو زاد رهگذرست
دمِ سرد تو بادِ ابر برست
مرد باید برای راه پناه
حیز بگریزد از میانهٔ راه
راهبر راه را پناه آید
موزهٔ تنگ دست را شاید
راه را یار جلد باید و چست
خانه را به رفیق خوشدل و سست
مرد چون شد برون ز دروازه
به رفیق قدیمش از تازه
با خردمند ساز داد و ستد
که قویتر شود خرد ز خرد
جز تهی دست و بیادب نبود
کاندرین راه پر شتاب و قرار
صبر بیدست و پای دارد کار
اندرین ره چو کند کردی خشم
دست گیرد عطا و بیند چشم
اندرین عالم و در آن عالم
هرکرا پای پیشرفتن کم
گرچه در دست بدخوی گروست
مار بیدست و پای راست روست
باز خرچنگ در غدیر و بحار
هست با پنج پای کژ رفتار
صدف ار دست داردی یا پای
کی شدی جای دُرِّ دهر آرای
هر رهی کت خوشست آن ره گیر
دُم فرزین بمان دم شه گیر
شاه بیپیل و اسب و بیفرزین
خاصه بیرخ نیرزدت خرزین
چار طبعست چار خانهٔ شاه
پنج حس شش جهت برای سپاه
وفد عمرت چو زی وفات شود
شاه در چارخانه مات شود
تا بدانگه که مات گردد شاه
آه میزن ز عیش و عمر کتاه
هر زمان این فلک ز بهر ستیز
زین زمین گویدت که خیز و گریز
ورنه بر نطع گفتن و پاسخ
میکش این بار و میخور این شه رخ
بیروش روی پرورش نبود
کاین کشش نبود آن چشش نبود
اوّلت کوشش آخرت کشش است
از برون چاره از درون چشش است
راه حق پر ز دین و پر کیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است
در میان ره چو سین انسانست
سین چو رفت از میانه آن آنست
اندرین ره رفیق کو دل را
توشه کو صد هزار منزل را
تا ترا نیست لقمهای توشه
ندروی زین ثمار یک خوشه
معرفت آفتاب و هستی ابر
راه بر آسمان و مَرکب صبر
هرکه رخ سوی آن زمین دارد
برسد گر براقِ دین دارد
دل گرم تو زاد رهگذرست
دمِ سرد تو بادِ ابر برست
مرد باید برای راه پناه
حیز بگریزد از میانهٔ راه
راهبر راه را پناه آید
موزهٔ تنگ دست را شاید
راه را یار جلد باید و چست
خانه را به رفیق خوشدل و سست
مرد چون شد برون ز دروازه
به رفیق قدیمش از تازه
با خردمند ساز داد و ستد
که قویتر شود خرد ز خرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر دور قمر و گردش روزگار
دور ماهست و خلق را از ماه
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
میکشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بیروان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولیالابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بییار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بیرفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفتهاند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بییار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
میکشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بیروان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولیالابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بییار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بیرفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفتهاند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بییار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر نگاه داشتن راز و مشورت کردن
سر چه پوشی که در بهاران گِل
راز پنهان ندارد اندر دل
با بهان رای زن ز بهر بهی
کز دو عقل از عقیله باز رهی
کز تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز
راز مر دوست را چو جان باشد
زان چو جان در دلش نهان باشد
راز پنهان نداشت ایج لبیب
در غم و علّت از حبیب و طبیب
از طبیب ار نهان کنی تو اصول
به نگردی بماندی معلول
جمله علّت بگوی و راز مگوی
وآنچه بشنیدهای تو باز مگوی
راز دل چو مرغ و دانه بُوَد
راز بر دل چو دود خانه بُوَد
دانه چون مرغ خورد شد ناچیز
وآنچه بر دل نهاده شد چون تیز
نرهد جان جانت زین دو مگر
تا نکردی نهانش جای دگر
با قوی گو اگر بگویی راز
زانکه باشد قوی ضعیف آواز
اینکه گفتم چو عاقلان بپذیر
ورنه از پیل و خر قیاسی گیر
زنده سر جز به زنده نسپردهست
زانکه سر جان زنده را مُردهست
هرکه مرده است راز مردان را
دُر کند پس صدف کند جان را
تا صدف را به کارد نشکافند
همچو دریا ز موج کی لافند
تو نیابی بخاصه راز ملوک
خیره باهم نشین پنبه و دوک
راز پنهان ندارد اندر دل
با بهان رای زن ز بهر بهی
کز دو عقل از عقیله باز رهی
کز تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز
راز مر دوست را چو جان باشد
زان چو جان در دلش نهان باشد
راز پنهان نداشت ایج لبیب
در غم و علّت از حبیب و طبیب
از طبیب ار نهان کنی تو اصول
به نگردی بماندی معلول
جمله علّت بگوی و راز مگوی
وآنچه بشنیدهای تو باز مگوی
راز دل چو مرغ و دانه بُوَد
راز بر دل چو دود خانه بُوَد
دانه چون مرغ خورد شد ناچیز
وآنچه بر دل نهاده شد چون تیز
نرهد جان جانت زین دو مگر
تا نکردی نهانش جای دگر
با قوی گو اگر بگویی راز
زانکه باشد قوی ضعیف آواز
اینکه گفتم چو عاقلان بپذیر
ورنه از پیل و خر قیاسی گیر
زنده سر جز به زنده نسپردهست
زانکه سر جان زنده را مُردهست
هرکه مرده است راز مردان را
دُر کند پس صدف کند جان را
تا صدف را به کارد نشکافند
همچو دریا ز موج کی لافند
تو نیابی بخاصه راز ملوک
خیره باهم نشین پنبه و دوک
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت
آن شنیدی که گفت دمسازی
با قرینی از آنِ خود رازی
گفت کین راز تا نگویی باز
گفت خود کی شنیدهام ز تو راز
شرری بود کز هوا پژمرد
از تو زاد آن زمان و در من مرد
سر ز نامحرمان نهان باید
ورنه محرم چو بشنود شاید
دوست محرم بود به راز و نیاز
پیش محرم برهنه باید راز
در ره سیل و رودها خفته
سخن گفته به که ناگفته
راز جز پیش عاقلان مگشای
دل خود جز به اهل دل منمای
آن نبینی که تخمها در گِل
ننماید به هیچ ظالم دل
کم ز خاکی و خاک نعمت ساز
از زمستان نهفته دارد راز
چون هوا دست عدل بگشاید
راز و دل جمله خاک بنماید
راز در زیرکان نهان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
هرکه در روز راز گستردهست
ابجد از لوح عقل بستردهست
سرّ والشّمس چون دلش دریافت
نه ز واللیل بدروار بتافت
گفت کین سوز پردهساز منست
شب معراج روز راز منست
با قرینی از آنِ خود رازی
گفت کین راز تا نگویی باز
گفت خود کی شنیدهام ز تو راز
شرری بود کز هوا پژمرد
از تو زاد آن زمان و در من مرد
سر ز نامحرمان نهان باید
ورنه محرم چو بشنود شاید
دوست محرم بود به راز و نیاز
پیش محرم برهنه باید راز
در ره سیل و رودها خفته
سخن گفته به که ناگفته
راز جز پیش عاقلان مگشای
دل خود جز به اهل دل منمای
آن نبینی که تخمها در گِل
ننماید به هیچ ظالم دل
کم ز خاکی و خاک نعمت ساز
از زمستان نهفته دارد راز
چون هوا دست عدل بگشاید
راز و دل جمله خاک بنماید
راز در زیرکان نهان باشد
زانکه هشیار بدگمان باشد
هرکه در روز راز گستردهست
ابجد از لوح عقل بستردهست
سرّ والشّمس چون دلش دریافت
نه ز واللیل بدروار بتافت
گفت کین سوز پردهساز منست
شب معراج روز راز منست