عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در میان عاشق و معشوق رازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
می‌رسد هردم ز هرسو کاروان‌های نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آب بودم صحبت آذر گلابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ایخواجه شنیدم که لبت کان نبات است
ایخواجه شنیدم دهنت آب حیات است
ایخواجه شنیدم که بدست کرم تو
از لطف خداوند یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که در این خرمن نعمت
از قسمت درویش یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که اسیران جهانرا
چین و شکن زلف تو مفتاح نجات است
ای خواجه شندم که بوقت کرم وجود
یک رشحه ز بحر کرمت نیل و فرات است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گاهی سخن از عشق بگوئید بگوئید
گه در ره توحید بپوئید بپوئید
هر چند که این کام بجستن نشود رام
چندانکه توان جست بجوئید بجوئید
شمامه حال است که از باغ وصال است
شمامه این باغ ببوئید ببوئید
ای سبز گیاهان که همه خشک خزانید
این فصل بهار است بروئید بروئید
این دام ببرید و بر آن بام بپرید
این خام بدرید و بدان کام بپوئید
ای زنده تن و مرده دلان چند خموشید
بر سوک دل مرده بموئید بموئید
با آب از این جامه پلیدی نتوان شست
با آتش سوزانش بشوئید بشوئید
لیلید و نهارید و خزانید و بهارید
بر قید و شرارید و سفالید و سبوئید
آئینه جانید و همه راز نهانید
یک رویه عیانید و چو آئینه دو روئید
هم در کف قهرید و هم اندر سر مهرید
هم در دل بحرید و هم اندر لب جوئید
رنجور و طبیبید و نه جانید و نه جسمید
سرید و ضمیرید نه روئید و نه موئید
این شعر حبیب است مگر نافه طیب است
بر لحن غریب است بگوئید بگوئید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ساقی سخن ز مشعله طور می کند
مطرب حکایت از لب منصور می کند
دیوانه خراب بویرانه سراب
یاد از بنای خانه معمور می کند
اندیشه را زدل نبرد جز شراب عشق
آتش علاج خانه زنبور می کند
کردند گوهر دل ما را زکان چرخ
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
زاهد که کافر است بعین الحیوه عشق
هر دم حدیث چشمه کافور می کند
خمخانه دل از می گلگون لبالب است
تا یاد از آن دو نرگس مخمور می کند
زین وعظ بی اثر که ندارد از او خبر
جان و دلش، چه فائده منظور می کند
چندین ز نخ بطعنه رندان چرا زند
گر اجتناب از سخن زور می کند
چندانکه گوش هوش نهادم بوعظ شیخ
دیدم که خلق را ز خدا دور می کند
چندین نماز و روزه نه زاهد برای حق
کز شوق خلد و عشق لب حور می کند
روز قیامت است و سرافیل عشق و جان
در تن روان بنفخه این صور می کند
بشنو که سنگ و کوه و در و دشت همدمی
داود را بنغمه مزمور می کند
گر وعظ شیخ در دل عاقل اثر نکرد
بانک نی و طرانه تنبور می کند
در حیرتم که هر که نداند حدیث عشق
دل را در این جهان بچه مسرور می کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نیست جز عشق را رکوع و سجود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوشا کاین خانه را ویرانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
پیر مغان گناه مرا گر ثواب کرد
تبدیل سیئات بحکم کتاب کرد
روز حساب را که بفردا نهاد شیخ
امروز پیر میکده یوم الحساب کرد
تسنیم و خلد و کوثر و طوبی و سدره را
یکجرعه آب کرد و بجام شراب کرد
آباد بر زمین خرابات و دست پیر
کزیک قدح شراب، جهانرا خراب کرد
فاروق حق و باطل و میزان قسط و عدل
پیمان پیر ماست که فصل الخطاب کرد
زان حلقه ها که بر در مسجد بکوفتیم
ما سالها ز دیر مغان فتح باب کرد
پنهان شد از دو دیده ز بسیاری ظهور
با ماهیان بحر فنا کار آب کرد
دیوانه ای بسخره اطفال شهر خاست
از بهر سنگ و چوب مرا انتخاب کرد
در خواب گرد خویش زدم طوف و دوش پیر
از طوف کعبه دل تعبیر خواب کرد
روزی بسوی میکده راهم گشود پیر
کز خانقاه مدرسه شیخم جواب کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
میزند روز و شب جرس فریاد
می رود کاروان به عشق آباد
همه تن یکدهان و اندر وی
یک زبان اندر او دو صد فریاد
هیچ دانی که چیست بانگ ناقوس است
کین دم از پیر دیر دارد باد
راه عشق است و باد کبر و غرور
باید از سر بخاک راه نهاد
تا تو موری بپای عجز بپوی
چون سلیمان شدی بمسند باد
بادب گام نه که در ره عشق
اولین منزل است بحر آباد
منزل سعد و خاک سعد الدین
کز حقش صد هزار رحمت باد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارت‌های جان، از هاتف دل می‌رسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل می‌رسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل می‌رسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل می‌رسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل می‌رسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل می‌رسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل می‌رسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ترکم امشب بسرا بیخود و مدهوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مثال مومن از مزمار گفتند
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار شد که جهان خرمی ز سر گیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
خروس صبح زد سبوح و قدوس
فرا کن دیده رازین خواب منحوس
عزیز ملک مصر ای یوسف دل
شوی در چاه زندان چند محبوس
ز بالا سوی پستی میکنی رای
بمقصد چون رسی زین سیر معکوس
چه پوئی چون نکردی طی همه عمر
رهی جز در پی ماکول و ملبوس
بغیر از خوردن و خفتن ندانی
نصیب اینت شد از معقول و محسوس
گر انسان است نامت چون توانی
شدن با دیو و دد همواره مانوس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
نیمه از خاک و نیمه از افلاک
نیمه از دیو و نیمه از املاک
نیمه از تلخ و نیمه از شیرین
نیمه از زهر و نیمه از تریاک
نیمی از خلق و نیمه ای از امر
نیمی از پاک و نیمی از ناپاک
صورتی مختصر نهفته در او
از سمک هر چه هست تا بسماک
شکل و صورت بهر نظر ظاهر
روح و معنی فزونتر از ادراک
تا کی آدم بکشت و شیطان نیز
بهره ای داشت ز او، منم آن تاک
خاکی ایزد سرشت و کرد در او
هر دو عالم عجین، منم آن خاک
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما راز نهانیم که در قلب جهانیم
در قلب جهانیم که ما راز نهانیم
ما سر سویدای جهانیم که راز است
راز است که ما سر سویدی جهانیم
ما بخت جوانیم که در صحبت پیریم
در صبحت پیریم که ما بخت جوانیم
ما صورت جانیم که در آئینه پیداست
در آئینه پیداست که ما صورت جانیم
ما روح روانیم که از دیده نهان است
از دیده نهان است که ما روح روانیم
ما عین عیانیم که در وهم نیائیم
در وهم نیائیم که ما عین عیانیم
بیرون ز گمانیم که افزون ز یقینیم
افزون ز یقینیم که بیرون زگمانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
با سبوی میفروشان دست بیعت داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خیز که تا بر در دل ره کنیم
ره بسوی محفل الله کنیم
خدمت میخانه سحرگاه و شام
روز و شب اندر گه و بیگه کنیم
خاک در پیر خرابات را
داروی برابر ص وامکه کنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بنده را سر بر آستان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسی در رضای حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر بحلقه در
گه چو در، سر بر آستان بودن
چیست حکمت ز گرد کردن گوی
در پی حکم صولجان بودن
مالک دوزخ هوا گشتن
بهتر از خازن جنان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان
بر در دوست پاسبان بودن
بندگی در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عین انسان شدن بدیده حق
یعنی از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سیمرغ سایبان بودن
چون جرس بسته از پی محمل
در ره عشق یک زبان بودن
یکدل و یک دهان و یک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهانرا در این شب تاریک
روشنی سوی کاروان بودن
در سیاحت بساحت ملکوت
با دل و روح همعنان بودن
از زمان و زمانیان بیرون
بنده صاحب الزمان بودن