عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
ای آنکه، نیست جز بر یار انتعاش تو
بس میخروشد آن سخن دلخراش تو
زرقی همی فروشی و شهری همی خری
دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو
گویی که: دین پرستم و دنیا پرست نه
وانگه ز بیست خواجه فزونتر معاش تو
بر روی راه این دو سه حیوان، به راستی
کمتر ز دام نیست دم دانهپاش تو
گه راز خود ز خلق بپوشیدهای، ولی
روی زمین پرست ز تشویق فاش تو
فردا کجا خلاص دهی آن مرید را؟
کامروز قرضدار شد از بهر آش تو
با اوحدی مباف کرامات خود، که هیچ
کاری نمیرود ز بباش و مباش تو
بس میخروشد آن سخن دلخراش تو
زرقی همی فروشی و شهری همی خری
دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو
گویی که: دین پرستم و دنیا پرست نه
وانگه ز بیست خواجه فزونتر معاش تو
بر روی راه این دو سه حیوان، به راستی
کمتر ز دام نیست دم دانهپاش تو
گه راز خود ز خلق بپوشیدهای، ولی
روی زمین پرست ز تشویق فاش تو
فردا کجا خلاص دهی آن مرید را؟
کامروز قرضدار شد از بهر آش تو
با اوحدی مباف کرامات خود، که هیچ
کاری نمیرود ز بباش و مباش تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
بر در میخانه این غلغل و آن طنطنه
چیست؟ بیاور چراغ، پیش نه آتشزنه
گر ز حریفان ماست، با دل یک رنگ و راست
همچو منش مست کن، رود بر طل و منه
ور ز بزرگان دهر باشد و گرگان شهر
خاک نیرزد بهل، با همه کوچ و بنه
از الف و از نقط درشکن این یک ورق
صدر نداند گرفت، جز الف یک تنه
کژ مکژ این گروه راه به جایی نبرد
تا که در افتادشان در مکن و کن کنه
بسر ندارند و یمن، با خود از آن ساختند
بهر خلاف و جدل میسره و میمنه
ای که به حیله گری دم دهی و داد نه
رو، سخن از حال گوی، چند ز حول و سنه؟
گر دلت آلوده شد، بر در میخانه آی
کز پیپالود نیست میکنه در میکنه
زانکه روایت گری، گر نروی راه او
بس که ببینی عنا از پی این عنعنه
خواجه به خواب اندرست، یا به شراب اندرست
ورنه مؤذن نخفت دوش بر آن میذنه
آینهٔ حق تویی، از در معنی، ولی
از نم ناموس و نام تیره شدست آینه
بس که به دود هوس خانه سیه کردهای
هیچ ندانست تافت نور در آن روزنه
هست تفاوت به قدر، ار چه به قدرت کند
شیشه گنی آفتاب، شاش تنی بوزنه
با همه دستان، بسی بر سر ما بگذرد
از روش چرخ زال بهمن و بهمنجنه
از نفس اوحدی گوهر ایمان طلب
چون گهر احمدی از صدف آمنه
چیست؟ بیاور چراغ، پیش نه آتشزنه
گر ز حریفان ماست، با دل یک رنگ و راست
همچو منش مست کن، رود بر طل و منه
ور ز بزرگان دهر باشد و گرگان شهر
خاک نیرزد بهل، با همه کوچ و بنه
از الف و از نقط درشکن این یک ورق
صدر نداند گرفت، جز الف یک تنه
کژ مکژ این گروه راه به جایی نبرد
تا که در افتادشان در مکن و کن کنه
بسر ندارند و یمن، با خود از آن ساختند
بهر خلاف و جدل میسره و میمنه
ای که به حیله گری دم دهی و داد نه
رو، سخن از حال گوی، چند ز حول و سنه؟
گر دلت آلوده شد، بر در میخانه آی
کز پیپالود نیست میکنه در میکنه
زانکه روایت گری، گر نروی راه او
بس که ببینی عنا از پی این عنعنه
خواجه به خواب اندرست، یا به شراب اندرست
ورنه مؤذن نخفت دوش بر آن میذنه
آینهٔ حق تویی، از در معنی، ولی
از نم ناموس و نام تیره شدست آینه
بس که به دود هوس خانه سیه کردهای
هیچ ندانست تافت نور در آن روزنه
هست تفاوت به قدر، ار چه به قدرت کند
شیشه گنی آفتاب، شاش تنی بوزنه
با همه دستان، بسی بر سر ما بگذرد
از روش چرخ زال بهمن و بهمنجنه
از نفس اوحدی گوهر ایمان طلب
چون گهر احمدی از صدف آمنه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
من که باشم؟ در زیان افتادهای
از هوی اندر هوان افتادهای
بیخودی، رخ در بیابان کردهای
گمرهی، از کاروان افتادهای
ناکسی، از بخت دوری جستهای
مفلسی، از خان و مان افتادهای
گاه گویایی فضیحت گشتهای
وقت خاموشی زیان افتادهای
از بهشت اندر جهنم رفتهای
بر زمین از آسمان افتادهای
بر سر کوی سبکباران عشق
از گرانی رایگان افتادهای
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسی در خاکدان افتادهای
دل ز غفلت بسته در جایی چنین
وانگه از جایی چنان افتادهای
روز سربازی عنان پیچیدهای
وقت مردی ناتوان افتادهای
همنشینان بر کنار بحر و من
از کنار اندر میان افتادهای
اوحدیوار از برای این و آن
در زبان این و آن افتادهای
از هوی اندر هوان افتادهای
بیخودی، رخ در بیابان کردهای
گمرهی، از کاروان افتادهای
ناکسی، از بخت دوری جستهای
مفلسی، از خان و مان افتادهای
گاه گویایی فضیحت گشتهای
وقت خاموشی زیان افتادهای
از بهشت اندر جهنم رفتهای
بر زمین از آسمان افتادهای
بر سر کوی سبکباران عشق
از گرانی رایگان افتادهای
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسی در خاکدان افتادهای
دل ز غفلت بسته در جایی چنین
وانگه از جایی چنان افتادهای
روز سربازی عنان پیچیدهای
وقت مردی ناتوان افتادهای
همنشینان بر کنار بحر و من
از کنار اندر میان افتادهای
اوحدیوار از برای این و آن
در زبان این و آن افتادهای
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
دانهای بر روی دام انداختی
مرغ آدم را ز بام انداختی
تا شود سجاده و تسبیح رد
جرعهای در کاس و جام انداختی
هر کرا خون خواستی کردن حلال
خرقهٔ او بر حرام انداختی
چون سزای سوختن دیدی مرا
در چنین سودای خام انداختی
بیدلان را چون ندیدی مرد وصل
در کف پیک و پیام انداختی
یک سخن ناگفته، ما را چون سخن
در زبان خاص و عام انداختی
دیگران را بار دادی چون کلیم
اوحدی را در کلام انداختی
مرغ آدم را ز بام انداختی
تا شود سجاده و تسبیح رد
جرعهای در کاس و جام انداختی
هر کرا خون خواستی کردن حلال
خرقهٔ او بر حرام انداختی
چون سزای سوختن دیدی مرا
در چنین سودای خام انداختی
بیدلان را چون ندیدی مرد وصل
در کف پیک و پیام انداختی
یک سخن ناگفته، ما را چون سخن
در زبان خاص و عام انداختی
دیگران را بار دادی چون کلیم
اوحدی را در کلام انداختی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
بر خستهای ملامت چندین چه میپسندی؟
کورا نظر بپوشد شوخی به چشمبندی
ای خواجهٔ فسرده، خوبی دلت نبرده
گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی
چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او
زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی
در دست کوته ما مهر زر ار نبیند
کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی
دیگر بهیچ آبی در بار و بر نیاید
شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی
هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن
چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟
کورا نظر بپوشد شوخی به چشمبندی
ای خواجهٔ فسرده، خوبی دلت نبرده
گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی
چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او
زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی
در دست کوته ما مهر زر ار نبیند
کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی
دیگر بهیچ آبی در بار و بر نیاید
شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی
هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن
چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
باغ بهشت بیند بیداغ انتظاری
آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری
بر صید گاه دولت نگرفتهاند هرگز
شاهان به باز و شاهین زین خوبترشکاری
چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان
در دامن دل من نگرفته بود خاری
بر دل گذر نمیکرد این روز نامرادی
وقتی که بود ما را روزی و روزگاری
ایمن نمینشینم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری
همچون علف برآیند از گورم استخوانها
بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری
با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند
من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری
این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت
ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری
با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس
گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری
آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری
بر صید گاه دولت نگرفتهاند هرگز
شاهان به باز و شاهین زین خوبترشکاری
چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان
در دامن دل من نگرفته بود خاری
بر دل گذر نمیکرد این روز نامرادی
وقتی که بود ما را روزی و روزگاری
ایمن نمینشینم، کاسان دهد بکشتن
چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری
همچون علف برآیند از گورم استخوانها
بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری
با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند
من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری
این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت
ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری
با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس
گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟
که ما را میرسد رندی و بیباکی و قلاشی
بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو
جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی
ازین صورت چه میخواهی؟ دوای سیرت بد کن
که تقصیری نکرد ایزد درین صورت به نقاشی
کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟
که مانند نمکدان در قفای سفرهٔ آشی
ترا با دیگران جنگست و دشمن در بن خانه
به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشی
گرت سرسبزیی باید، درین صورت به صدق دل
به آب دیده باید کرد سال و ماه فراشی
به درویشی و مسکینی چو دستت میدهد چیزی
چرا در پای درویشان و مسکینان نمیپاشی!
تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود
چه رخ پوشیدگان بینی ز هر سویی به جماشی؟
بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن
که کاری بر نمیآید ز خود بینی و بواشی
که ما را میرسد رندی و بیباکی و قلاشی
بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو
جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی
ازین صورت چه میخواهی؟ دوای سیرت بد کن
که تقصیری نکرد ایزد درین صورت به نقاشی
کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟
که مانند نمکدان در قفای سفرهٔ آشی
ترا با دیگران جنگست و دشمن در بن خانه
به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشی
گرت سرسبزیی باید، درین صورت به صدق دل
به آب دیده باید کرد سال و ماه فراشی
به درویشی و مسکینی چو دستت میدهد چیزی
چرا در پای درویشان و مسکینان نمیپاشی!
تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود
چه رخ پوشیدگان بینی ز هر سویی به جماشی؟
بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن
که کاری بر نمیآید ز خود بینی و بواشی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا میبرم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پختهای چندین چه میجوشی ز خامی؟
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا میبرم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پختهای چندین چه میجوشی ز خامی؟
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و میگفتم:
نگاه دار، که بر سیل مینهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو میروی و جهان از پیتو میگوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفتهای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو میکند فریاد
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بیوفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمیتوان استاد
سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و میگفتم:
نگاه دار، که بر سیل مینهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو میروی و جهان از پیتو میگوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفتهای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو میکند فریاد
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بیوفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمیتوان استاد
سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله فیبیان الحقایق
قومی که ره به عالم تحقیق میبرند
مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همیدرند
کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را
کز بهر مار و مور تن خود بپرورند
خواهی گذشت بیشک ازین آستانه تو
و آنان که از پی تو بیایند بگذرند
دست زمانه بر سر مردم کند به صبر
این خاک را که مردمش امروز برسرند
روزی امیر تخت نشین را نگه کنی
کز تخت برگرفته، به تابوت میبرند
ارباب ظلم را به ستم دست روزگار
از بیخ بر کند، که درختان بیبرند
گرگ اجل یکایک ازین گله میبرد
وین گله را ببین که چه آسوده میچرند!
اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد
اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند
ای اوحدی، مرو پیمرغان دانه چین
گر در پی هوای عرش ببینی که میچرند
با طالبان دنیی دون دوستی مکن
کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند
من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل
وین پردها چه سود؟ که بر ما همیدرند
کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را
کز بهر مار و مور تن خود بپرورند
خواهی گذشت بیشک ازین آستانه تو
و آنان که از پی تو بیایند بگذرند
دست زمانه بر سر مردم کند به صبر
این خاک را که مردمش امروز برسرند
روزی امیر تخت نشین را نگه کنی
کز تخت برگرفته، به تابوت میبرند
ارباب ظلم را به ستم دست روزگار
از بیخ بر کند، که درختان بیبرند
گرگ اجل یکایک ازین گله میبرد
وین گله را ببین که چه آسوده میچرند!
اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد
اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند
ای اوحدی، مرو پیمرغان دانه چین
گر در پی هوای عرش ببینی که میچرند
با طالبان دنیی دون دوستی مکن
کز روی عقل دشمن خود را مسخرند
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - وله نورالله قبره
در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده میدری از صبح تا به شام
او تار پرده میتند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی به راه پی
او با یکی چراغ بیاید زره به در
گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت
ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
گفتی که: سایهام، بپسودیش از آفتاب
گفتی که: دایهام، بربودی ازو پسر
کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی
داریش زرد روی و نگرداند از تو سر
صیاد نیستی، چه نهی دام بیوقوف؟
شیاد نیستی، چه زنی چرخ بیخطر؟
داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز
داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور
پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز
قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر
آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت
آن سینه گرمتر شد و آن رخ سیاهتر
گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر
داری هزار چشم و نکردی یکی نظر
پیری و چون جوان رخ خود جلوه میدهی
نشنیدهای که: زشت بود پیر جلوه گر؟
جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور
اینها کنند مردم دانای دیده ور؟
پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان
و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در
سروست و بید و لاله که به نهفتهای به خاک
زلفست و چشم و رخ که برو میکنی گذر
کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار
ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر
زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس
راز ترا ز زیر ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقیران بینوا
شیر تو در شکار یتیمان بیپدر
در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنیه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه
دیدم که: بهر محنت ما بستهای کمر
داری خبر ز صورت احوال هر کسی
جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر
کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
تو پود پرده میدری از صبح تا به شام
او تار پرده میتند از شام تا سحر
تو با هزار شمع نبردی به راه پی
او با یکی چراغ بیاید زره به در
گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت
ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
گفتی که: سایهام، بپسودیش از آفتاب
گفتی که: دایهام، بربودی ازو پسر
کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی
داریش زرد روی و نگرداند از تو سر
صیاد نیستی، چه نهی دام بیوقوف؟
شیاد نیستی، چه زنی چرخ بیخطر؟
داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز
داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور
پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز
قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر
آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت
آن سینه گرمتر شد و آن رخ سیاهتر
گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر
داری هزار چشم و نکردی یکی نظر
پیری و چون جوان رخ خود جلوه میدهی
نشنیدهای که: زشت بود پیر جلوه گر؟
جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور
اینها کنند مردم دانای دیده ور؟
پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان
و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در
سروست و بید و لاله که به نهفتهای به خاک
زلفست و چشم و رخ که برو میکنی گذر
کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار
ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر
زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس
راز ترا ز زیر ندانست وز زبر
گاو تو در زروع فقیران بینوا
شیر تو در شکار یتیمان بیپدر
در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور
در هر قرنیه از سکناتت هزار شر
گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه
دیدم که: بهر محنت ما بستهای کمر
داری خبر ز صورت احوال هر کسی
جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - وله بردالله مضجعه
زنهار خوارگان را زنهار خوار دار
پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو
گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار
وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
چون جام دولتت به کف دست بر نهند
در کاسهٔ نخست نظر برخمار دار
از بهر کار خود چو بکاری برون شوی
چشمی براه برکن و گوشی به کار دار
آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت
آن رازهای خویشتنت در کنار دار
گر در دیار خود نتوانی به کام زیست
تن را به غربت افکن و دور از دیار دار
از حلقهای، که میشنوی بوی فتنهای
زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار
در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختیست باردار
خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن
عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار
از عفت و طهارت و پاکی و روشنی
دایم وجود خویشتن اندر حصار دار
دنیا چو خانهایست ترا، بر سر دو راه
این خانه در تصرف خود مستعار دار
جایی که در یمین دروغت کشد غرض
دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار
خوش چشمهایست طبع تو در مرغزار تن
این چشمه را ز خاک طمع بیغبار دار
چون بر خدای راز تو پنهان نمیشود
بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار
اقبال را به جز در دین رهگذار نیست
خود را به جان ملازم این رهگذار دار
دندان بمال و گنج فرو بردهای ز حرص
ایمن مباش و گوش به دندان مار دار
جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست
پیوسته روی خویش درین غمگزار دار
بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو
او را که با تو گفت: چنین بیمهار دار؟
تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو
نفس ترا کشندهترست از هزار دار
این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند
تا زندهای تو گوش بدین یادگار دار
پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو
گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار
وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
چون جام دولتت به کف دست بر نهند
در کاسهٔ نخست نظر برخمار دار
از بهر کار خود چو بکاری برون شوی
چشمی براه برکن و گوشی به کار دار
آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت
آن رازهای خویشتنت در کنار دار
گر در دیار خود نتوانی به کام زیست
تن را به غربت افکن و دور از دیار دار
از حلقهای، که میشنوی بوی فتنهای
زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار
در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختیست باردار
خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن
عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار
از عفت و طهارت و پاکی و روشنی
دایم وجود خویشتن اندر حصار دار
دنیا چو خانهایست ترا، بر سر دو راه
این خانه در تصرف خود مستعار دار
جایی که در یمین دروغت کشد غرض
دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار
خوش چشمهایست طبع تو در مرغزار تن
این چشمه را ز خاک طمع بیغبار دار
چون بر خدای راز تو پنهان نمیشود
بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار
اقبال را به جز در دین رهگذار نیست
خود را به جان ملازم این رهگذار دار
دندان بمال و گنج فرو بردهای ز حرص
ایمن مباش و گوش به دندان مار دار
جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست
پیوسته روی خویش درین غمگزار دار
بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو
او را که با تو گفت: چنین بیمهار دار؟
تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو
نفس ترا کشندهترست از هزار دار
این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند
تا زندهای تو گوش بدین یادگار دار
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - وله نورالله قبره
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم
درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد
برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم
به گردد حال ازین سامان که میبینید و این آیین
شما هم حالها برخود بگردانید، من گفتم
پی نام کسان رفتن به عیب انصاف چون باشد؟
نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم
دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی
شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم
حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میداند
تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم
دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن
ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم
درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد
برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم
به گردد حال ازین سامان که میبینید و این آیین
شما هم حالها برخود بگردانید، من گفتم
پی نام کسان رفتن به عیب انصاف چون باشد؟
نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم
دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی
شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم
حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میداند
تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله فی شکایةالزمان
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - وله طابالله ثراه
ای صوفی سرد نارسیده
چون پیر شدی جهان ندیده؟
گفتی که: مرید پرورم من
آه از سخن نپروریده!
تو عام خری و عامیان خر
ایشان زتو خرخری خریده
ببریده ز علم و بهر جاهی
با یک دو سه جاهل آرمیده
بر راه منافقی دو، چون خود
صد دام نفاق گستریده
گه نالهٔ دور از آتش دل
گه گریهٔ بیسرشک دیده
پشتت به نماز اگر شود خم
آن هم به ریا شود خمیده
گفتی که : شراب شوم باشد
وآن کس که شراب را مزیده
این خود گویی، ولی به خلوت
هم درد خوری و هم چکیده
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟
اخبار ز دیده کن، ز دیده
تو راه بری، اگر بدانی
نه راهبری، نه ره بریده
از پرده برون نیامدی هیچ
وانگاه چه پردهها دریده
آن سینه، که جای شوق باشد
او را تو بنان در آگنیده
در خانهٔ مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزیده
چون خرمگسان بخورده در دم
هر شهد که صد مگس بریده
خرمای حرام ظالمان را
در شبچره چون مویز چیده
برکنده ز هر تنی قبا، لیک
هم بر تن خویشتن تنیده
خامی تو به شاخ بر، ولی ما
افتاده چو میوهٔ رسیده
تو منصب مهتری گرفته
ما رندی و عاشقی گزیده
تو صفهٔ زرق درگشاده
ما صافی عشق درکشیده
من نوش سخن بر تو برده
وز نیش تو عقربم گزیده
چون درفتد این عنان به دستت؟
در هیچ رکاب نادویده
ای کبر تو خارهای هستی
در سینهٔ نیستان خلیده
چندان که تو آب خورده باشی
ما شربت خون دل چشیده
فردا بینی ترنج برجای
وانگاه تو دست خود بریده
تو در پی صید دیگرانی
وآن صید، که داشتی، رمیده
چون پیش قفس رسی بدانی :
کان مرغ بجاست، یا پریده؟
این حق بشنو ز من، که این هست
حق گفته و اوحدی شنیده
چون پیر شدی جهان ندیده؟
گفتی که: مرید پرورم من
آه از سخن نپروریده!
تو عام خری و عامیان خر
ایشان زتو خرخری خریده
ببریده ز علم و بهر جاهی
با یک دو سه جاهل آرمیده
بر راه منافقی دو، چون خود
صد دام نفاق گستریده
گه نالهٔ دور از آتش دل
گه گریهٔ بیسرشک دیده
پشتت به نماز اگر شود خم
آن هم به ریا شود خمیده
گفتی که : شراب شوم باشد
وآن کس که شراب را مزیده
این خود گویی، ولی به خلوت
هم درد خوری و هم چکیده
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟
اخبار ز دیده کن، ز دیده
تو راه بری، اگر بدانی
نه راهبری، نه ره بریده
از پرده برون نیامدی هیچ
وانگاه چه پردهها دریده
آن سینه، که جای شوق باشد
او را تو بنان در آگنیده
در خانهٔ مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزیده
چون خرمگسان بخورده در دم
هر شهد که صد مگس بریده
خرمای حرام ظالمان را
در شبچره چون مویز چیده
برکنده ز هر تنی قبا، لیک
هم بر تن خویشتن تنیده
خامی تو به شاخ بر، ولی ما
افتاده چو میوهٔ رسیده
تو منصب مهتری گرفته
ما رندی و عاشقی گزیده
تو صفهٔ زرق درگشاده
ما صافی عشق درکشیده
من نوش سخن بر تو برده
وز نیش تو عقربم گزیده
چون درفتد این عنان به دستت؟
در هیچ رکاب نادویده
ای کبر تو خارهای هستی
در سینهٔ نیستان خلیده
چندان که تو آب خورده باشی
ما شربت خون دل چشیده
فردا بینی ترنج برجای
وانگاه تو دست خود بریده
تو در پی صید دیگرانی
وآن صید، که داشتی، رمیده
چون پیش قفس رسی بدانی :
کان مرغ بجاست، یا پریده؟
این حق بشنو ز من، که این هست
حق گفته و اوحدی شنیده
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - وله روحه الله روحه
ای رنج ناکشیده، که میراث میخوری
بنگر که: کیستی تو و مال که میبری؟
او جمع کرد و چون به نمیخورد ازو بماند
دریاب کز تو باز نماند چو بگذری
مردم به دستگاه توانگر نمیشود
درویش را چو دست بگیری توانگری
از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا
با ایزدش معامله کن، گر مبصری
زر غول مرد باشد و زن غل گردنش
در غل غول باشی، تا با زن و زری
شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچهخوار
برگیر ازو تو مهر و مگیرش به مادری
فرزند بندهایست، خدا را، غمش مخور
کان نیستی که به ز خدا بنده پروری
گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست
ور مدبرست، رنج زیادت چه میبری؟
ای خواجه، ملک را که به دست تو دادهاند
قانون بد منه، که به کلی تو میخوری
بیعدل ملک دیر نماند، نگاه دار
مال رعیت از ستم و جور لشکری
گرد هوی مگرد، که گردد وبال تو
گر خود به بال جعفر طیار میپری
دریای فتنه این هوس و آرزوی تست
در موج او مرو، چو ندانی شناوری
این شست و شوی جبه و دستار تا به کی؟
دست از جهان بشوی، که آنست گازری
هرگز نباشدت به بد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری
پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت
ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری
جای خرد به مرتبه بالای چرخهاست
رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری
بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشید جهل
پیش خرد نتیجهٔ جهلست کافری
ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر
شمشیر برق در رخ خورشید خاوری
صد جامهٔ سیاه بپوشی، چو خلق نیست
گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری
خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن
زان غسل واجبیست، که با زن برابری
شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی :
کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟
گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه
عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟
از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین
روزی که کردگار کند با تو داوری
گفتار اوحدی نبود بیحقیقتی
قولش قبول کن، که به اقبال رهبری
گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب
ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری
بنگر که: کیستی تو و مال که میبری؟
او جمع کرد و چون به نمیخورد ازو بماند
دریاب کز تو باز نماند چو بگذری
مردم به دستگاه توانگر نمیشود
درویش را چو دست بگیری توانگری
از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا
با ایزدش معامله کن، گر مبصری
زر غول مرد باشد و زن غل گردنش
در غل غول باشی، تا با زن و زری
شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچهخوار
برگیر ازو تو مهر و مگیرش به مادری
فرزند بندهایست، خدا را، غمش مخور
کان نیستی که به ز خدا بنده پروری
گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست
ور مدبرست، رنج زیادت چه میبری؟
ای خواجه، ملک را که به دست تو دادهاند
قانون بد منه، که به کلی تو میخوری
بیعدل ملک دیر نماند، نگاه دار
مال رعیت از ستم و جور لشکری
گرد هوی مگرد، که گردد وبال تو
گر خود به بال جعفر طیار میپری
دریای فتنه این هوس و آرزوی تست
در موج او مرو، چو ندانی شناوری
این شست و شوی جبه و دستار تا به کی؟
دست از جهان بشوی، که آنست گازری
هرگز نباشدت به بد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری
پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت
ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری
جای خرد به مرتبه بالای چرخهاست
رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری
بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشید جهل
پیش خرد نتیجهٔ جهلست کافری
ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر
شمشیر برق در رخ خورشید خاوری
صد جامهٔ سیاه بپوشی، چو خلق نیست
گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری
خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن
زان غسل واجبیست، که با زن برابری
شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی :
کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟
گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه
عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟
از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین
روزی که کردگار کند با تو داوری
گفتار اوحدی نبود بیحقیقتی
قولش قبول کن، که به اقبال رهبری
گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب
ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - وله بردالله مضجعه
کردم اندیشه تاکنون باری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ میکنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
برنیامد ز دست من کاری
گر ز قرب و قبول آن حضرت
رتبتی یافت خوب کرداری
من چنانم ز شرم بار گناه
که نظر بر نمیکنم باری
دیده بسیار لطف و ناکرده
شکر او، اندکی ز بسیاری
کیستند این مجاهزان زمین؟
کرکسی چند، گرد مرداری
هرکس از بهر پایبند وجود
گرد خود درکشیده دیواری
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
پنج روزی و چار دیواری
هیچ مغزی نداشتست آن سر
که بود پایبند دستاری
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
توشهای سهل و گوشهٔ غاری
زین میان، گر نجات میخواهی
بپران خویش را چو طیاری
مکن آزار هیچ نفس طلب
که نیرزد جهان به آزاری
سبب و سر این بباید دید
هر کرا در قدم رود خاری
جام گیتی نمای خاطر تست
که ندارد ز جهل زنگاری
این جهان زان جهان نموداریست
در تو از هر دوشان نموداری
در وجودت نهفته گنجی هست
تو بر آن گنج خفته چون ماری
راست پرسی؟ درین خراب آباد
بهتر از عقل نیست معماری
طاعت و معصیت، که میبینی
غایتش جنتست، یا ناری
به حقیقت سعادت آن باشد
که ندارد دریغ دیداری
ای که بر آستانهٔ در تست
روی هر سرکشی و جباری
اوحدی را به لطف خود بنواز
بگسل از هر غرور و پنداری
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
هست و در یوزهٔ میکنم آری
چو شود گر ز جامه خانهٔ خود
سوی ما افگنی کله واری
گر چه در کیسهٔ عمل داریم
از بدی شق بکرده طوماری
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در ترازوی چون تو غفاری
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
گدایی گشت با شهزادهای جفت
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
به قدر قوت خود بار جستن
چوحسن و پادشاهی یار باشند
طلبگاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
به قدر قوت خود بار جستن
چوحسن و پادشاهی یار باشند
طلبگاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
جوانی خار کن بر خار میخفت
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بیوفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
خلاصهٔ سخن